Monday, April 26, 2004

داستان چشم ۲، کمد عتیقه

داستان چشم
نوشته‌ي ژرژ باتاي

2- كمد عتيقه

دوره‌اي بود كه سيمونه جنون شكستن تخم‌مرغ با باسنش پيدا كرده بود. در اتاق نشيمن با سر روي يك صندلي راحتي معلق مي‌زد، پشتش را به عقب صندلي تكيه مي‌داد، پاهايش به طرف من خم مي‌شد و من جلق مي‌زدم تا آبم را توي صورتش بپاشم. تخم مرغ را درست روي سوراخ كونش مي‌گذاشتم و او با مهارت آن را در چاك عميق ميان كپل‌هايش مي‌جنباند و خودش را سرگرم مي‌كرد. لحظه‌اي كه آب من بيرون مي‌پاشيد و از چشمانش سرازير مي‌شد، كپل‌هايش به هم فشرده مي‌شد و در حالي كه من سرم را با سخاوت به كونش مي‌ماليدم، آب سيمونه هم مي‌آمد.
مسلماً خيلي زود مادرش كه ممكن بود هر لحظه وارد نشيمن ويلا شود، ما را حين عمليات غريب‌مان غافلگير كرد. با اين وجود، بار اولي كه اين بانوي ارجمند به ما برخورد، و به رغم اين كه خود زندگي نمونه‌اي را پشت سر گذاشته بود، به اين اكتفا كرد كه بي هيچ كلامي تنها دهانش از تعجب باز بماند و به اين ترتيب ما را متوجه حضور خود نكند. گمان مي‌كنم بيش از آن متحير شده بود كه بتواند چيزي بگويد. اما وقتي كارمان تمام شد و سعي مي‌كرديم آثار كثافت‌كاري‌مان را تميز كنيم، متوجه او شديم كه در درگاه اتاق ايستاده است.
سيمونه به من گفت «طوري رفتار كن كه انگار هيچ‌كس آن‌جا نيست» و به خشك كردن پشتش ادامه داد.
و به راستي هم ما بي‌خيال و سبكبال سلانه سلانه از اتاق خارج شديم، انگار كه زن به يك پرتره‌ي خانوادگي تقليل يافته باشد.
اما چند روزي بعد، وقتي كه سيمونه با من بالاي تيرهاي سقف گاراژ مشغول ژيمناستيك بود، روي مادرش شاشيد كه از بدشانسي بدون اين‌كه ما را ديده باشد زير ما ايستاده بود. بيوه‌ي غمگين از سر راه كنار رفت و با چشماني چنان غمگين و چهره‌اي چنان درمانده به ما خيره شد كه نتوانستيم جلوي خودمان را بگيريم: سيمونه از خنده منفجر شد و در حالي كه چهار دست و پا خودش را روي تيرها جمع كرده بود، كسش را جلوي صورت من آورد، من هم كسش را لختِ لخت كردم و در حالي كه به آن نگاه مي‌كردم جلق زدم.
يك هفته‌اي مي‌شد كه مارسل را نديده بوديم كه يك روز اتفاقي در خيابان به او برخورديم.
دخترك بلوند، محجوب و به گونه‌اي ساده‌لوحانه پرهيزكار، چنان از ديدن ما رنگ به رنگ شد كه سيمونه او را با ملاطفتي غيرمعمول در آغوش گرفت.
در گوشش زمزمه كرد «لطفاً منو ببخش مارسل. اتفاقي كه اون روز افتاد خيلي مسخره بود، اما دليل نمي‌شه كه ما ديگه نتونيم با هم دوست باشيم. قول مي‌دم كه ديگه به تو دست‌درازي نكنيم.»
مارسل كه اراده‌اي به شدت ضعيف داشت، قبول كرد براي خوردن چاي به همراه چند نفر ديگر از دوستان‌مان به خانه‌ي ما بيايد. اما به جاي چاي، كلي شامپاين تگري نوشيديم.
منظره‌ي رنگ به رنگ شدن مارسل به كلي بر ما چيره شده بود. من و سيمونه همديگر را خيلي خوب مي‌فهميديم و مطمئن بوديم كه از حالا به بعد هيچ چيز نمي‌تواند ما را از رسيدن به اهداف‌مان بازدارد. به غير از مارسل، سه دختر قشنگ و دو پسر ديگر هم آن‌جا بودند. بزرگ‌ترين ما هشت نفر به زحمت هفده سال داشت و مشروب خيلي زود تاثيرش را مي‌گذاشت؛ اما به غير از سيمونه و خود من، بقيه‌شان آن‌قدر كه ما مي‌خواستيم تحريك نمي‌شدند. گرامافون ما را از مخمصه نجات داد. سيمونه به تنهايي مشغول رقص چارلزتن جنون‌آميزي شد و پاهايش را تا نزديكي‌هاي كس نشان همه داد. وقتي بقيه دخترها دعوت شدند تا به تنهايي و مثل سيمونه برقصند، حال‌شان بهتر از آن بود كه نيازي به زبان‌بازي باشد. البته آن‌ها شورت پاي‌شان بود، اما شورت‌ها روي كس‌شان مي‌لغزيد، بي‌اين كه چيز زيادي را بپوشاند. تنها مارسل كه مست و ساكت بود، قبول نكرد كه برقصد.
بالاخره سيمونه كه وانمود مي‌كرد سياه مست شده است، روميزي را جمع كرد و در حالي كه آن را بالا گرفته بود به جمع پيشنهاد شرط‌بندي داد.
گفت «شرط مي‌بندم كه جلوي چشم همه روي اين روميزي بشاشم.»
مهماني مسخره‌اي بود كه جمعي نوجوان سركش و لاف‌زن در آن جمع شده بودند. يكي از پسرها با مارسل شرط بست و قرار شد كه برنده مجازات بازنده را تعيين كند... طبيعتاً سيمونه يك لحظه هم ترديد نكرد و روميزي را از شاش خود سرشار كرد. اما اين عمل تكان دهنده به وضوح او را آتشين‌مزاج كرده بود و نفس تمام آن احمق‌هاي جوان در سينه حبس شده بود.
سيمونه به پسري كه باخته بود گفت «از اون‌جايي كه برنده در مورد مجازات بازنده تصميم مي‌گيره، منم حالا مي‌خوام شلوار تورو جلوي چشم همه در بيارم.»
كاري كه بدون دردسر انجام شد. وقتي شلوارش درآمد، (براي اين‌كه مضحك به نظر نرسد) پيراهنش را هم درآورد. با اين وجود، هنوز هيچ چيز جدي‌اي اتفاق نيافتاده بود: سيمونه هنوز به دوست جوانش كه گيج، مبهوت و برهنه بود دست نرسانده بود. هنوز هم به تنها چيزي كه مي‌توانست فكر كند مارسل بود كه از چند لحظه قبل التماسم مي‌كرد كه بگذارم برود.
«مارسل ما قول داديم به تو دست نزنيم. چرا مي‌خواي بري؟»
مارسل كه به تدريج دستخوش جنون توأم با خشمي مي‌شد با كله شقي جواب داد «چون...»
ناگهان، و در ميان وحشت همه، سيمونه روي زمين افتاد. تشنج او را به شدت مي‌لرزاند، لباس‌هايش به هم ريخته بودند و باسنش رو به بالا قنبل شده بود، انگار كه دچار حمله‌ي صرع شده باشد. اما سيمونه خودش را روي زمين كنار پاهاي پسري كه لخت كرده بود كشاند و به گونه‌اي تقريباً غيرقابل فهم و با نوعي عطش گفت «بشاش روم. بشاش رو كسم.»
اين صحنه نفس مارسل را در سينه‌هايش حبس كرده بود: دوباره رنگ به رنگ شد و صورتش مثل خون سرخ شد. بعد، بدون اين‌كه حتي به من نگاه كند، گفت مي‌خواهد پيراهنش را در بياورد. پيراهنش را به تنش پاره كردم و بعد هم يك‌راست سراغ شورت و كرستش رفتم. تنها جوراب‌ها و كمربندش به تنش باقي مانده بود و بعد از اين كه كمي كسش را انگشت كردم و دهانش را بوسيدم، به آن سوي اتاق به طرف كمد سرجهازي عتيقه بزرگ گوشه اتاق لغزيد و پس از اين كه چند كلمه با سيمونه نجوا كرد، خودش را درون آن حبس كرد.
مارسل مي‌خواست درون كمد جلق بزند و به سيمونه التماس كرده بود كه او را به حال خودش بگذاريم.
بايد بگويم كه ما همگي حسابي مست بوديم و آن‌چه اتفاق افتاده بود ما را به شدت شوكه كرده بود. دختري براي پسري كه لخت بود ساك مي‌زد. سيمونه كه پيراهنش را بالا زده بود، كنار كمد ايستاده بود و كس عريانش را به كمد مي‌ماليد، كمدي كه دختري درون آن جلق مي‌زد و صداي نفس‌‌نفس‌هاي حيواني‌اش شنيده مي‌شد. ناگهان اتفاق خارق‌العاده‌اي افتاد، صداي شرشر آب به گوش رسيد و از پس آن باريكه‌اي آب از زير كمد چكه كرد: مارسل بيچاره در حال جلق زدن در كمدش شاشيده بود. اما صداي انفجار قهقهه‌هاي مستانه‌ي پيامد اين صحنه، خيلي زود به هرزگي بدن‌هاي در حال ورجه‌ورجه، پاها و كون‌هاي سر به فلك كشيده، دامن‌هاي خيس و آب كير فروكاهيد. قهقهه‌ها مانند سكسكه‌اي احمقانه و نابخود آغاز شدند، اما نتوانستند تاخت و تاز حيواني كيرها و كس‌ها را براي لحظه‌اي هم كه شده متوقف كنند. و خيلي زود صداي مارسل به گوش رسيد كه در مستراح موقتي كه اكنون زندانش شده بود گريه حزن‌انگيزي سر داد كه هر لحظه‌ هم شديدتر مي‌شد.
نيم ساعت بعد، وقتي كمي مستي از سرم پريد، به فكرم رسيد كه بايد مارسل را از كمد بيرون بياورم: دخترك غمگين كه برهنه هم بود، وضع وحشتناكي داشت. با التهاب مي‌لرزيد و رعشه پيدا كرده بود. با ديدن من، وحشتي شديد و بيمارگون بر او مستولي شد. هرچه نباشد من رنگ‌پريده و آغشته به خون بودم و لباس‌هايم هر كدام يك سازي مي‌زدند. پشت سر من، در هرج و مرجي غيرقابل بيان، بدن‌هاي برهنه‌ي گستاخ پخش و پلا بودند. در جريان ضيافت شهوت خرده‌هاي شيشه جراحات عميق و خون‌آلودي در بدن‌هاي ما دو نفر به جا گذاشته بودند. دختر جواني بالا آورده بود و همگي آن‌چنان دستخوش حمله‌هاي خنده شده بوديم كه در نقطه‌اي از مهماني به لباس‌ها، راحتي‌ها و يا زمين شاشيده بوديم. بوي گند ناشي از خون، مني، ادرار و استفراغ تقريباً مرا هم دچار وحشت كرد، اما وحشتناك‌تر از اين‌ها صداي جيغ‌هاي غيرانساني‌اي بود كه از گلوي مارسل خارج مي‌شد. البته اين را هم بايد بگويم كه تا اين لحظه سيمونه ديگر به آسودگي خوابيده بود، به پشت دراز كشيده بود، دستش روي كسش آرام گرفته بود و انگار بر چهره‌ي آرامش طرح لبخندي نقش بسته بود.
مارسل كه وحشيانه و با جيغ و خرخر ميان اتاق سكندري مي‌خورد، دوباره به من نگاه كرد. طوري از ديدن من يكه خورده بود كه انگار شبح كريه يك كابوس باشم، و بعد در مرثيه‌اي از زوزه‌هايي كه هر دم غيرانساني‌تر مي‌شد، به زمين افتاد و از حال رفت. به گونه‌اي حيرت آور، اين مراسم نيايش عقل مرا سرجا آورد. مردم از راه مي‌رسيدند و از اين گريزي نبود. اما حتي براي يك لحظه هم كه شده فكر فرار و يا جمع‌و‌جور كردن اين افتضاح به سرم نزد. برعكس، مصمم به طرف در رفتم و آن را چارتاق باز كردم. چه منظره‌اي، چه سروري! آدم مي‌توانست به راحتي فريادهاي بيمناك، جيغ‌هاي مذبوحانه و تهديد‌هاي اغراق‌آميز پدر و مادراني را بشنود كه وارد اتاق مي‌شدند! پاي دادگاه جنايي، زندان و گيوتين با فرياد‌هاي خشم‌آلود و ناسزاهاي احساساتي به ميان مي‌آمد. دوستان ما خود دستخوش هذيان جيغ‌هاي اشك‌آلود، زوزه و گريه سر مي‌دانند؛ انگار مشعل‌هاي زنده‌اي باشند كه آتش شان زده باشند. من و سيمونه از شادي در پوست خود نمي‌گنجيديم.
و با اين حال چه شناعتي! به نظر مي‌رسيد كه هيچ‌چيز نمي‌تواند جنون تراژدي‌ــ‌كميك اين ديوانه‌ها را پايان دهد؛ مارسل هنوز برهنه بود، با سر و دست ادا درمي‌آورد و جيغ‌هاي دردآلودش از وحشتي غيرقابل تحمل و رنجي اخلاقي حكايت مي‌كردند؛ او را تماشا كرديم كه در ميان بازواني كه بيهوده تلاش مي‌كردند او را مهار كنند، صورت مادرش را گاز مي‌گيرد.
به راستي هم با هجوم پدر و مادرها، آخرين ذرات عقل و منطق از ميان ما رفت و در آخر مجبور شديم، در ميان همسايه‌ها‌يي كه شاهد افتضاح شنيع ما بودند، پليس خبر كنيم.

Saturday, April 10, 2004

داستان چشم ۱، چشم گربه

داستان چشم
نوشته‌ي ژرژ باتاي

رمان داستان چشم، شاخص‌ترين اثر داستاني ژرژ باتاي و در زمره مهم‌ترين آثار ادبيات اروتيك است. وبلاگ ادبيات «كثيف» قصد دارد ترجمه اين رمان مهم را به تدريج در اختيار علاقمندان ادبيات قرار دهد:

بخش اول: داستان

1- چشم گربه

من بیشتر در تنهایی بزرگ شدم، و از وقتی که یادم می‌آید از هر چیز جنسی می‌ترسیدم. تقریباً شانزده سالم بود که با سیمونه، دختری همسن و سال خودم، در شهر ساحلی ایکس آشنا شدم. از آنجا که خانواده‌های ما رابطه‌ی خویشاوندی دوری با هم داشتند، خیلی سریع با هم صمیمی شدیم. سه روز پس از اولین ملاقات‌مان، موقعیتی پیش آمد که من و سیمونه در ویلای‌شان تنها شدیم. او لباس سارافون مشکی با یقه‌ی آهاری سفید به تن داشت. پس از مدتی دریافتم که او هم از بودن با من دستپاچه شده است، اما من آن روز از او بیشتر دستپاچه بودم، چون آرزو می‌کردم که کاش زیر آن سارافون هیچ چيز تنش نباشد.
او جوراب ابریشمی بلند و مشکی به پا داشت که زانوهایش را پوشانده بود، اما من کسش را (به نظرم این کلمه که من و سیمونه همیشه استفاده می‌کردیم زیباترین اسم برای فرج است) نمی‌توانستم ببینم. یکهو به سرم زد که اگر دامن لباسش را قدری از پشت بلند کنم می‌توانم لای پاهایش را خوب ببینم.
در گوشه‌ای از سالن ظرف کوچکی پر از شیر برای گربه گذاشته بودند. سیمونه گفت: «شیر مالِ کسه، نه گربه، مگه نه؟ می‌خوای رو اون ظرف بشینم؟»
در حالی که صدایم به زور درمی‌آمد گفتم: «می‌خوام.»
آن روز هوا خیلی گرم بود. سیمونه ظرف را روی نیمکت کوچکی جلوی روی من گذاشت، و در حالی که چشم به من دوخته بود لمبرهای داغ و سوزانش را که زیر دامن از چشم من پنهان بودند در آن شیر خنک گذاشت. خون به مغزم دوید و بی‌حرکت و لرزان در برابر او ایستادم که به کیر شق و سفتم که داشت شلوارم را پاره می‌کرد چشم دوخته بود. بعد جلوی پاهای او دراز کشیدم و برای اولین بار آن تکه گوشت صورتی تیره را دیدم که داشت در شیر سفیدرنگ خنک می‌شد. همان طور بی‌حرکت ماندیم، نفس در سینه‌ی هر دوی ما حبس شده بود...
سیمونه یکهو بلند شد و من شیر را دیدم که از روی ران‌هایش به روی جوراب لغزید. در حالی که با یک پا روی آن نیمکت کوچک و بالای سرِ من ایستاده بود خود را با دستمالی پاک کرد، و من در حالی که روی زمین عاشقانه ناله می‌کردم دستم را توی شلوارم کردم و کیرم را با قدرت مالیدم. بی آن که حتا به هم دست بزنیم، تقریباً در یک زمان به اُرگاسم رسیدیم. اما وقتی مادرش به خانه آمد، من روی صندلی کوتاهی نشسته بودم، و وقتی او با ملاطفت خود را در آغوش مادرش انداخت من از فرصت استفاده کردم: یواشکی پشت دامنش را بلند کردم و دستم را لای آن دو پای داغ و زیر کسش گذاشتم.
با شور و شوق به طرف خانه دویدم تا دوباره استمناء كنم. روز بعد حلقه‌هایی چنان تیره دور چشم‌هایم افتاده بود که سیمونه پس از نگاه کوتاهی به من سرش را روی شانه‌ام گذاشت و خیلی جدی گفت: «دیگه دوست ندارم بدون من جلق بزنی.»
به این ترتیب زندگی عاشقانه‌ای بین من و آن دخترک آغاز شد، عشقی چنان داغ و سوزان که محال بود هفته‌ای بگذرد و ما یکدیگر را نبینیم. با این حال تقریباً هیچ وقت در این مورد حرف نمی‌زدیم. دریافتم او هم از دیدن من دچار همان احساساتی می‌شود که من با دیدن او گرفتارشان می‌شدم، اما حرف زدن با او در مورد این قضایا برایم دشوار بود. یادم می‌آید یک روز که سوار اتومبیل با سرعت تمام می‌رفتیم، با دوچرخه‌سواری تصادف کردیم که دختری بسیار جوان و بسیار زیبا بود. چرخ اتومبیل سر دخترک را تقریباً لِه کرده بود. مدتی طولانی بی آن که از اتومبیل پیاده شویم، چند متر آن سوتر از جسد در آن منظره غرق شدیم. وحشت و یأسی که از دیدن آن تکه گوشت خون‌آلود، که هم تهوع‌آور بود و هم بسیار زیبا، به ما دست داده بود به آن حس مشترکی شباهت داشت که از دیدن یکدیگر به ما دست می‌داد. سیمونه قدبلند بود و زیبا. معمولاً خیلی ساده و بی‌پیرایه بود، و در چشمان یا صدایش چیزی نبود که حاکی از نگرانی یا ناراحتی باشد. اما از لحاظ حسی و جنسی چنان پذیرای هر آشوب و طغیانی بود که از کوچک‌ترین تلنگری به حواسش ظاهری پیدا می‌کرد حاکی از تمامی چیزهایی که با جنسیت و سکس پیوندی عمیق دارند، چیزهایی مانند خون، هول و هراس ناگهانی و جنایت؛ چیزهایی که سعادت و شرافت بشر را نابود می‌کنند. اولین بار فوران خاموش احساساتش را (که من هم در آن شریک بودم) روزی دیدم که روی بشقاب شیر نشست. درست است که تنها واکنش‌مان این بود که هم‌زمان با نگاه‌هایی خیره به هم چشم می‌دوختیم، اما هرگز آرام نمی‌گرفتیم مگر در آن دقایق کوتاه و پر از آرامش پس از ارگاسم.
اما باید بگویم خیلی طول کشید تا به جماع و کردن برسیم. تا پیش از آن فقط از هر فرصتی برای کارهای عجیب و غریب استفاده می‌کردیم. از حجب و حیا چیزی کم نداشتیم، اما چیزی ما را وامی‌داشت حجب و حیا را با بی‌شرمی و بی‌حیایی تمام کنار بگذاریم. به این ترتیب مدت زیادی از زمانی که از من خواست دیگر بدون او جلق نزنم نگذشته بود که روزی به بالای صخره‌ای رفتیم. او شلوارم را پایین کشید و از من خواست روی زمین دراز بکشم. بعد لباسش را بالا زد، در حالی که کونش به طرف صورتم بود روی شکمم قرار گرفت و خودش را ول کرد، و من در این حال انگشتم را که به آب تروتازه‌ام آغشته بود در کسش فرو کردم. سپس خودش طوری دراز کشید که سرش بین پاهای من و زیر کیرم قرار گرفت و کسش را بالا آورد، و من شانه‌هایم را روی زانوهای او گذاشتم و صورتم را به طرف کسش پایین آوردم.
گفت: «می‌تونی تو کسم بشاشی؟»
جواب دادم: «آره، ولی این طوری لباس و صورتت خیس می‌شه که.»
گفت: «خب، بشه.» و من کاری را که خواسته بود کردم، اما تا شاشیدنم تمام شد، دوباره آبی ازم سرازیر شد که این بار چیزی نبود جز آب سفیدرنگ و تروتازه خودم. در همین حال بوی دریا با بوی لباس خیس و بدن‌های برهنه‌ی ما و آب کیر درهم مي‌آمیخت. غروب داشت از راه می‌رسید و ما آرام و بی‌حرکت مدتی در همین وضعيت ماندیم تا این که یکهو صدای قدم‌هایی را روی علف‌ها شنیدیم.
سیمونه التماس‌کنان گفت: «تورو خدا تکون نخور.»
صدای قدم‌ها لحظه‌ای متوقف شد و اصلاً نمی‌شد دید چه کسی دارد می‌آید. نفس هر دومان در سینه حبس شده بود. کون سیمونه که قدری بالا آمده بود قدرت و جذبه‌ای منکوب‌کننده داشت؛ با آن لمبرهای ظریف و زیبا و چاک عمیق لحظه‌ای شک نکردم که مرد یا زنی که داشت از راه می‌رسید بی‌بروبرگرد خیلی زود وامی‌دهد و در حال تماشای آن کون می‌ایستد به جلق زدنی پایان‌ناپذیر. دوباره صدای قدم‌ها به گوش رسید که این بار سریع‌تر بود، و یکهو دختری موطلایی و بسیار زیبا از راه رسید: مارسل، پاک‌ترین و مهربان‌ترین دوست ما. اما ما چنان در آن وضعیت وحشتناک در هم گره خورده بودیم که حتا به اندازه یک مو نمی‌توانستیم تکان بخوریم، و در عوض اين دوست بخت‌برگشته‌مان بود که روی علف‌ها نشست و زیر گریه زد. تازه آن موقع ما از آغوش هم درآمدیم و در برابر آن بدن تروتازه زانو زدیم. سیمونه دامن او را بالا زد، شورتش را کند، و مستانه کس جدیدي را به من نشان داد که به اندازه کس خودش زیبا و پاک بود. من آن را بوسیدم و در همان حال انگشتم را با قدرت در کس سیمونه کردم که پاهایش را دور کمر مارسل حلقه کرده بود. و مارسل فقط هق‌هق می‌کرد.
با هیجان گفتم: «مارسل، تورو خدا، گریه نکن. منو ببوس...»
سیمونه هم موهای نرم و زیبای دخترک را نوازش کرد و به تمام بدنش بوسه زد.
در همین حین آسمان کاملاً تیره و تار شده بود، و شب که از راه رسید دانه‌های درشت باران بر سرمان فرو ریخت و مرهمی شد بر سختی روزی گرم و خفقان‌آور. دریا می‌غرید و گه‌گاه رعد و برق‌هایی وحشتناک صدای آن را در خود خفه می‌کردند و با نور ناگهانی خود کس دخترهایی را در برابر چشمم ظاهر می‌کرد که اکنون خاموش بودند. جنونی ناگهانی بدن‌های‌مان را تکان داد. دو دهان هوس‌انگیز و زیبا و جوان بر سر کونم و تخم‌هایم و کیرم به مبارزه پرداختند، و من شروع کردم به کنار زدن پاهای دخترانه‌ای که از آب کیر و دهان خیس بودند. باران داغ بالاخره بر بدن‌های به تمامي برهنه‌مان جاری شد. رعد آن چنان با قدرت می‌غرید که بر بدن ما لرزه می‌انداخت و جنون‌مان را دوچندان می‌کرد، و با هر صاعقه که کس وکیرمان را روشن می‌کرد فریادهای جنون‌آمیز سر می‌دادیم. سیمونه چاله‌ای پر از گل و لای پیدا کرده بود و وحشیانه به خود گل می‌مالید. با مالیدن گل به خود آبش می‌آمد، رگبار بر بدنش شلاق می‌زد، سرم در میان پاهای گلی او قفل شده بود، سرش را در میان کس مارسل فرو کرده بود و در همین حال یک دست به دور کمر او انداخته بود و با دست دیگرش به ران او فشار می‌آورد تا کسش را بازِ باز کند.


درباره ژرژ باتای

درباره ژرژ باتاي

«يك پاي در ميان استخوان‌هاي گور و يك پاي بر بستر ضيافت شهوت، باتاي از حقايق تاريكي مي‌گويد كه محور تمام تجربيات بشري است»

ژرژ باتاي در 10 سپتامبر 1897، در ناحيه بيون واقع در نواحي مركزي فرانسه متولد شد. پدرش بر اثر سيفليس به فلج عمومي مبتلا شده بود و به گفته باتاي، حتي هنگام بسته شدن نطفه او نيز كور بوده است. در مورد سلامت عقل مادر او نيز، شك و ترديدهايي وجود دارد.
خانواده باتاي در سال 1900 به منطقه رايمز نقل مكان مي‌كند. در سال 1914، هم‌زمان با دريافت مدرك ديپلم و درست پيش از شروع جنگ جهاني اول، باتاي به مذهب كاتوليك گرويد. باتاي و مادرش شهر محل زندگي‌شان را كه در معرض اشغال آلماني‌ها قرار داشته، ترك مي‌كنند و پدرش را كه وضعش خراب‌تر از آن بوده كه بتوانند حركتش دهند، پشت سر جا مي‌گذارند.
پدر باتاي در 6 نوامبر 1915، در حالي كه مرتب هذيان مي‌گفته، پرخاش مي‌كرده و حاضر به پذيرفتن كشيش بالاي سر خود نبوده، مي‌ميرد. اين وقايع تاثير شديدي روي باتاي بر جاي مي‌گذارند.
به ادعاي باتاي، از 1914 تا 1920، به ندرت هفته‌اي مي‌گذرد كه او پيش كشيش به گناهانش اعتراف نكرده باشد. در 1917، باتاي با هدف كشيش شدن، به مدرسه مذهبي سن فلور مي‌رود.
باتاي در 1920 ايمانش را از دست مي‌دهد، «چرا كه كاتوليك بودنش باعث مي‌شود زني كه دوستش دارد اشك بريزد.» سپس به دانشكده شارتر مي‌رود و در 1922 از تزش با موضوع يك منظومه شهسواري قرن سيزدهمي دفاع مي‌كند.
سپس با يك بورس تحصيلي از مدرسه مطالعات اسپانيايي پيشرفته در مادريد، به اسپانيا مي‌رود و سفرهاي زيادي در اين كشور مي‌كند. در جريان اقامتش در اسپانيا، باتاي مرگ دهشتناك مانوئلو گرانرو، گاوباز اسپانيايي را از نزديك مي‌بيند.
اواخر سال 1922، باتاي با به دست آوردن شغلي در كتابخانه ملي، به پاريس برمي‌گردد.
از 1923 تا 1928، باتاي بدون اين‌كه وارد محافل سورئاليست‌ها شود، روابط نزديكي با آن‌ها دارد. در همين دوران باتاي يك دوره موفقيت‌آميز روانكاوي را پشت سر مي‌گذارد كه او را قادر مي سازد تا بنويسد. در همين زمان او با سيلويا مكلز، كه يك بازيگر است، ازدواج مي‌كند و بچه‌دار مي‌شود. (بعدها، سيلويا پس از جدايي از باتاي همسر ژاك لاكان مي شود.)
با انتشار مجله‌اي به نام Documents ، بسياري از كساني كه قبلاً عضو محافل دادائيستي و سورئاليستي پاريس بوده‌اند گرد باتاي جمع مي‌شوند. آندره برتون از دست باتاي خشمگين مي‌شود و تصور مي‌كند كه باتاي يك محفل ضدسورئاليستي به راه انداخته است.
مدتي بعد ازدواج باتاي و مكلز از هم مي‌پاشد، و باتاي رابطه پرحرارتي با كولت پونيه پيدا مي‌كند كه مرگش در 1938، ضربه شديدي به باتاي وارد مي‌كند.
در 1935، برتون و باتاي اختلافات‌شان را كنار مي‌گذارند تا بر ضد دشمن مشتركي به نام فاشيسم كه در اين زمان اروپا را درمي‌نوردد، متحد شوند.
در 1936 باتاي به همراه روژه كالو، ميشل لري و پير كلوسووسكي انجمن جامعه‌شناسي را تاسيس مي‌كند. سخنراناني كه در جلسات اين انجمن سخنراني مي‌كنند، همگي از روشنفكران تراز اول ساكن فرانسه در آن دوران هستند: ژان پل سارتر، والتر بنيامين، تئودور آدورنو، كلود لوي استروس و ...
در 1946 باتاي مجله مشهور و تاثيرگذار Critique را تاسيس مي‌كند. اين مجله در سال‌هاي بعدي نخستين آثار كساني چون رولان بارت، موريس بلانشو، ژاك دريدا و ميشل فوكو را منتشر مي‌كند.
باتاي كه به تازگي از بيماري سل مزمن رهايي يافته است، براي دومين‌بار ازدواج مي‌كند و دوباره بچه‌دار مي‌شود. در اين زمان باتاي با مشكلات مالي شديدي نيز دست و پنجه نرم مي‌كند. در 1949، شغلي به عنوان كتابدار در كتابخانه شارپنترا و در 1951 شغل مشابهي در كتابخانه اورلئان به دست مي‌آورد.
در سال 1961 و به كمك عوايد ناشي از حراج تابلوهاي نقاشاني چون پابلو پيكاسو، ماكس ارنست، هانري ميشو و خوان ميرو كه همگي از دوستان باتاي بوده‌اند، باتاي آپارتماني در پاريس مي‌خرد و تا حدودي ثبات اقتصادي پيدا مي‌كند.
باتاي در 8 ژوئيه 1962 در پاريس مي‌ميرد.

Followers