داستان چشم
نوشتهي ژرژ باتاي
3- بوي مارسل
سر و کلهی پدر و مادر من آن شب پیدا نشد، با این حال به این نتیجه رسیدم که عاقلانه این است به خانه برنگردم تا گرفتار خشم پدری وحشتناک، سرآمد ژنرالهای کاتولیک و پیر و خرفت، نشوم. پس از درِ پشتی وارد ویلایمان شدم و مقداری پول کش رفتم، بعد در حمام اتاق خواب پدرم دوش گرفتم، چون مطمئن بودم همه جا دنبالم خواهند گشت الا آنجا. سر آخر حوالی ساعت ده شب پس از این که یادداشتی با این مضمون روی پاتختیِ مادرم گذاشتم از خانه بیرون زدم: «خواهش میکنم پلیس دنبالم نفرستید چون یک اسلحه دارم که اولین گلولهاش مالِ پلیس است و دومین گلوله مالِ خودم.»
من هیچ وقت علاقه و تمایلی به جار و جنجال نداشتهام و در این موقعیت بخصوص هم فقط دوست داشتم خانوادهام را از قضایا دور نگه دارم، چون آنها به شدت از رسوایی بدشان میآمد. اما با آن که با کلی لودگی و خنده یادداشت را نوشتم، فکر کردم بد نیست اسلحه پدرم را هم بردارم.
بیشتر مدت شب را در کنار ساحل قدم زدم، اما زیاد از شهر دور نشدم. فقط سعی میکردم حس آشفتگی و بیقراری را در خود آرام کنم، هیجان و جنونی موهوم را که در آن شبح سیمونه و مارسل به شکلی مخوف جان میگرفت. کمکم حتا به فکر خودکشی افتادم، و اسلحه در دست توانستم معنای کلماتی چون امید یا یأس را به فراموشی بسپرم، اما در همان حال بیزاری و ملال به این نتیجه رسیدم که بالاخره زندگیام باید معنایی برای خود داشته باشد و اگر رخدادهایی مطابق میلم روی بدهد این معنا خودبهخود به وجود میآید. بالاخره پذیرفتم که این حالت غریب ادامه یابد و اسم سیمونه و مارسل دست از سرم برندارد. از آنجا که خندیدن فایدهای نداشت، فقط میتوانستم با پذیرش این حال به زندگی ادامه دهم یا با تصور این امر واهی که چیزی آزاردهندهترین اعمال مرا به اعمال آنها پیوند میزند.
روز را در جنگل خوابیدم و شب به خانهی سیمونه رفتم: از روی دیوار پریدم و وارد باغ شدم. چراغ اتاق خواب دوستم روشن بود، پس چند سنگریزه به طرف پنجرهی اتاق انداختم. چند ثانیه بعد بیرون آمد و تقریباً بی هیچ حرفی به طرف ساحل به راه افتادیم. از دیدن دوبارهی یکدیگر بسیار خوشحال بودیم. بیرون هوا تاریک بود، و من هر از گاهی لباسش را بالا میدادم و کسش را چنگ میزدم، اما آبم نمیآمد- کاملاً بر عکس. او نشست و من پایین پایش دراز کشیدم. خیلی زود فهمیدم نمیتوانم جلوی گریهام را بگیرم، و مدتی طولانی روی ماسهها زار زدم.
سیمونه پرسید: «چی شده؟»
و به شوخی لگدی به من زد. پایش به اسلحه خورد که در جیبم بود و صدایی وحشتناک بلند شد که باعث شد با وحشت و فریاد از جا بپریم. زخمی نشدم، اما انگار در دنیایی دیگر از خواب پریدم. سیمونه ترسان و رنگپریده در مقابلم ایستاده بود.
آن شب حتا به فکر جلق زدن هم نیفتادیم، اما مدتی طولانی لب به لب در آغوش هم ماندیم، کاری که تا آن وقت هرگز نکرده بودیم.
چند روز را این طور سپری کردم: شبها دیروقت با سیمونه به خانه میآمدم و در اتاق او میخوابیدم و تا شب بعد در همان اتاق میماندم. سیمونه برایم غذا میآورد، و مادرش که هیچ تسلطی بر او نداشت (روز آن رسوایی تا صدای جیغ و فریاد را شنیده بود رفته بود که قدم بزند) بی هیچ تلاشی این وضعیت را پذیرفت. پیشخدمتها را هم سیمونه با پول سرِ عقل آورد.
در واقع همین پیشخدمتها بودند که خبر حبس شدن مارسل و حتا نام آسایشگاه او را به ما دادند. از همان روز اول ما فقط نگران مارسل بودیم: جنون او، تنها بودن جسمش، امکان یافتن او، و شاید کمک کردن به او برای فرار. یک روز که سعی کردم سیمونه را در تختش بکنم، به تندی خودش را کنار کشید:
فریاد زد: «تو واقعاً دیوونهای. دوست ندارم اینجا، توی این تخت، مثل مادرها و زنهای خونهدار بدم. من فقط با مارسل که باشم بهت میدم!»
نومید، اما یکدل با او، پرسیدم: «چی داری میگی؟»
با مهربانی به طرفم برگشت و با صدایی آرام و رویایی گفت: «ببین، اون وقتی میبینه ما داریم میکنیم، نمیتونه جلوی خودشو بگیره و میشاشه.»
احساس کردم مایعی داغ از پاهایم سرازیر شد و پس از این که کارش تمام شد، بلند شدم و این بار من بدن او را خیس کردم، و او با گشادهرویی آن فوران ضعیف را پذیرا شد. پس از آن که کسش را خیس کردم، آب کیرم را به تمام صورتش مالیدم. در آن گند و گه و با جنونی رهاییبخش به ارگاسم رسید. با نفسی عمیق بوی تند و تیزمان را به درون کشید، و پس از آن که دوباره به ارگاسم رسید دماغش را دمِ سوراخ خیسِ کونم گذاشت و گفت: «بوی مارسلو میدی.»
شکی نیست که گهگاه هوس کردن وحشیانه به جان من و سیمونه میافتاد، اما دیگر نمیتوانستیم بدون مارسل این کار را بکنیم، بدون مارسل که جیغهای تیزش در گوشمان صدا میکرد و با تندترین هوسهای ما گره خورده بود. به این ترتیب بود که رویاهای جنسی ما تبدیل شد به کابوس. لبخند مارسل، تازگی و طراوتش، هقهقهایش، حس شرم و خجالتی که صورتش را سرخ میکرد و با این همه باعث میشد لباس از تن بکند و لمبرهای سفید و خوشگلش را در اختیار دستان کثیف و لبهای کثیف ما بگذارد، و آن جنون دردناک که وادارش کرد خود را در کمد حبس کند و چنان جرق بزند که به خود بشاشد- همهی اینها چنان بر ما تأثیر میگذاشت و ما را به هوس میانداخت که به خود میپیچیدیم. سیمونه که رفتارش در آن روز که به رسوایی ختم شد از همیشه قبیحتر بود (در حالی که روی زمین دراز کشیده بود حتا سعی نکرد روی خود را بپوشاند و پاهایش را هم برای همه باز کرد) نمیتوانست آن ارگاسمی را فراموش کند که بیشرمیِ خودش و زوزههای مارسل و برهنگیِ بدنش باعث شده بود، ارگاسمی که آن قدر شدید بود که هرگز تصورش را هم نمیکرد. و کس او به روی من باز نمیشد مگر این که روح مارسل، خشمگین و شرمگین، از راه میرسید تا بیشرمیِ او را دوچندان کند، انگار که این بیحرمتی به مارسل همهی پردهها را میانداخت.
به هر حال آن کس (که هیچ چیز شبیه آن نیست مگر روزهای طوفان و سیل یا حتا فوران گازهای خفقانآور آتشفشان، و هرگز فعال نمیشود مگر مانند طوفان یا آتشفشان با یک فاجعه یا بلا) که سیمونه با حالتی که خبر از خشونت میداد میگذاشت مجنونوار به آن زل بزنم برای من چیزی نبود جز قلمروی امپراتوری مارسلی که رنج حبس را تحمل میکرد و در دست کابوس گرفتار بود. من تنها یک چیز را میفهمیدم: این که آن ارگاسمها چه طور چهرهی آن دختر را با هقهق و زوزه از ریخت میانداخت.
و سیمونه دیگر آب داغ و لزجی را که باعث میشد از کیرم سرازیر شود نمیدید مگر وقتی که به دهان و کس مارسل مالیده شود. در حالی که آبم را به کسش میمالید گفت: «میتونستی کیرتو اون قدر بزنی به صورتش که سرخ بشه.»
نوشتهي ژرژ باتاي
3- بوي مارسل
سر و کلهی پدر و مادر من آن شب پیدا نشد، با این حال به این نتیجه رسیدم که عاقلانه این است به خانه برنگردم تا گرفتار خشم پدری وحشتناک، سرآمد ژنرالهای کاتولیک و پیر و خرفت، نشوم. پس از درِ پشتی وارد ویلایمان شدم و مقداری پول کش رفتم، بعد در حمام اتاق خواب پدرم دوش گرفتم، چون مطمئن بودم همه جا دنبالم خواهند گشت الا آنجا. سر آخر حوالی ساعت ده شب پس از این که یادداشتی با این مضمون روی پاتختیِ مادرم گذاشتم از خانه بیرون زدم: «خواهش میکنم پلیس دنبالم نفرستید چون یک اسلحه دارم که اولین گلولهاش مالِ پلیس است و دومین گلوله مالِ خودم.»
من هیچ وقت علاقه و تمایلی به جار و جنجال نداشتهام و در این موقعیت بخصوص هم فقط دوست داشتم خانوادهام را از قضایا دور نگه دارم، چون آنها به شدت از رسوایی بدشان میآمد. اما با آن که با کلی لودگی و خنده یادداشت را نوشتم، فکر کردم بد نیست اسلحه پدرم را هم بردارم.
بیشتر مدت شب را در کنار ساحل قدم زدم، اما زیاد از شهر دور نشدم. فقط سعی میکردم حس آشفتگی و بیقراری را در خود آرام کنم، هیجان و جنونی موهوم را که در آن شبح سیمونه و مارسل به شکلی مخوف جان میگرفت. کمکم حتا به فکر خودکشی افتادم، و اسلحه در دست توانستم معنای کلماتی چون امید یا یأس را به فراموشی بسپرم، اما در همان حال بیزاری و ملال به این نتیجه رسیدم که بالاخره زندگیام باید معنایی برای خود داشته باشد و اگر رخدادهایی مطابق میلم روی بدهد این معنا خودبهخود به وجود میآید. بالاخره پذیرفتم که این حالت غریب ادامه یابد و اسم سیمونه و مارسل دست از سرم برندارد. از آنجا که خندیدن فایدهای نداشت، فقط میتوانستم با پذیرش این حال به زندگی ادامه دهم یا با تصور این امر واهی که چیزی آزاردهندهترین اعمال مرا به اعمال آنها پیوند میزند.
روز را در جنگل خوابیدم و شب به خانهی سیمونه رفتم: از روی دیوار پریدم و وارد باغ شدم. چراغ اتاق خواب دوستم روشن بود، پس چند سنگریزه به طرف پنجرهی اتاق انداختم. چند ثانیه بعد بیرون آمد و تقریباً بی هیچ حرفی به طرف ساحل به راه افتادیم. از دیدن دوبارهی یکدیگر بسیار خوشحال بودیم. بیرون هوا تاریک بود، و من هر از گاهی لباسش را بالا میدادم و کسش را چنگ میزدم، اما آبم نمیآمد- کاملاً بر عکس. او نشست و من پایین پایش دراز کشیدم. خیلی زود فهمیدم نمیتوانم جلوی گریهام را بگیرم، و مدتی طولانی روی ماسهها زار زدم.
سیمونه پرسید: «چی شده؟»
و به شوخی لگدی به من زد. پایش به اسلحه خورد که در جیبم بود و صدایی وحشتناک بلند شد که باعث شد با وحشت و فریاد از جا بپریم. زخمی نشدم، اما انگار در دنیایی دیگر از خواب پریدم. سیمونه ترسان و رنگپریده در مقابلم ایستاده بود.
آن شب حتا به فکر جلق زدن هم نیفتادیم، اما مدتی طولانی لب به لب در آغوش هم ماندیم، کاری که تا آن وقت هرگز نکرده بودیم.
چند روز را این طور سپری کردم: شبها دیروقت با سیمونه به خانه میآمدم و در اتاق او میخوابیدم و تا شب بعد در همان اتاق میماندم. سیمونه برایم غذا میآورد، و مادرش که هیچ تسلطی بر او نداشت (روز آن رسوایی تا صدای جیغ و فریاد را شنیده بود رفته بود که قدم بزند) بی هیچ تلاشی این وضعیت را پذیرفت. پیشخدمتها را هم سیمونه با پول سرِ عقل آورد.
در واقع همین پیشخدمتها بودند که خبر حبس شدن مارسل و حتا نام آسایشگاه او را به ما دادند. از همان روز اول ما فقط نگران مارسل بودیم: جنون او، تنها بودن جسمش، امکان یافتن او، و شاید کمک کردن به او برای فرار. یک روز که سعی کردم سیمونه را در تختش بکنم، به تندی خودش را کنار کشید:
فریاد زد: «تو واقعاً دیوونهای. دوست ندارم اینجا، توی این تخت، مثل مادرها و زنهای خونهدار بدم. من فقط با مارسل که باشم بهت میدم!»
نومید، اما یکدل با او، پرسیدم: «چی داری میگی؟»
با مهربانی به طرفم برگشت و با صدایی آرام و رویایی گفت: «ببین، اون وقتی میبینه ما داریم میکنیم، نمیتونه جلوی خودشو بگیره و میشاشه.»
احساس کردم مایعی داغ از پاهایم سرازیر شد و پس از این که کارش تمام شد، بلند شدم و این بار من بدن او را خیس کردم، و او با گشادهرویی آن فوران ضعیف را پذیرا شد. پس از آن که کسش را خیس کردم، آب کیرم را به تمام صورتش مالیدم. در آن گند و گه و با جنونی رهاییبخش به ارگاسم رسید. با نفسی عمیق بوی تند و تیزمان را به درون کشید، و پس از آن که دوباره به ارگاسم رسید دماغش را دمِ سوراخ خیسِ کونم گذاشت و گفت: «بوی مارسلو میدی.»
شکی نیست که گهگاه هوس کردن وحشیانه به جان من و سیمونه میافتاد، اما دیگر نمیتوانستیم بدون مارسل این کار را بکنیم، بدون مارسل که جیغهای تیزش در گوشمان صدا میکرد و با تندترین هوسهای ما گره خورده بود. به این ترتیب بود که رویاهای جنسی ما تبدیل شد به کابوس. لبخند مارسل، تازگی و طراوتش، هقهقهایش، حس شرم و خجالتی که صورتش را سرخ میکرد و با این همه باعث میشد لباس از تن بکند و لمبرهای سفید و خوشگلش را در اختیار دستان کثیف و لبهای کثیف ما بگذارد، و آن جنون دردناک که وادارش کرد خود را در کمد حبس کند و چنان جرق بزند که به خود بشاشد- همهی اینها چنان بر ما تأثیر میگذاشت و ما را به هوس میانداخت که به خود میپیچیدیم. سیمونه که رفتارش در آن روز که به رسوایی ختم شد از همیشه قبیحتر بود (در حالی که روی زمین دراز کشیده بود حتا سعی نکرد روی خود را بپوشاند و پاهایش را هم برای همه باز کرد) نمیتوانست آن ارگاسمی را فراموش کند که بیشرمیِ خودش و زوزههای مارسل و برهنگیِ بدنش باعث شده بود، ارگاسمی که آن قدر شدید بود که هرگز تصورش را هم نمیکرد. و کس او به روی من باز نمیشد مگر این که روح مارسل، خشمگین و شرمگین، از راه میرسید تا بیشرمیِ او را دوچندان کند، انگار که این بیحرمتی به مارسل همهی پردهها را میانداخت.
به هر حال آن کس (که هیچ چیز شبیه آن نیست مگر روزهای طوفان و سیل یا حتا فوران گازهای خفقانآور آتشفشان، و هرگز فعال نمیشود مگر مانند طوفان یا آتشفشان با یک فاجعه یا بلا) که سیمونه با حالتی که خبر از خشونت میداد میگذاشت مجنونوار به آن زل بزنم برای من چیزی نبود جز قلمروی امپراتوری مارسلی که رنج حبس را تحمل میکرد و در دست کابوس گرفتار بود. من تنها یک چیز را میفهمیدم: این که آن ارگاسمها چه طور چهرهی آن دختر را با هقهق و زوزه از ریخت میانداخت.
و سیمونه دیگر آب داغ و لزجی را که باعث میشد از کیرم سرازیر شود نمیدید مگر وقتی که به دهان و کس مارسل مالیده شود. در حالی که آبم را به کسش میمالید گفت: «میتونستی کیرتو اون قدر بزنی به صورتش که سرخ بشه.»