Monday, January 26, 2009

ته این خطوط قرمز کوفتی کجاست؟

هفته پیش خوابگردو چک کردم و این خبرو دیدم، با این عنوان «طنز سال یا چیز دیگر سال؟» محسن پرویز، معاون فرهنگی ارشاد که نمی‌فهمم یعنی چی، می‌گه هر کی جشنواره‌ای ادبی برگزار می‌کنه باید منابع مالی و نحوه‌ی انتخاب آثارو هم اعلام کنه.
ولی من تو این خبر طنزی نمی‌بینم، همش تلخی و زوره. همون طور که از فیلتر شدن هفتان با این که خیلی مسخره‌ست و دلیلی منطقی نمی‌تونه داشته باشه خنده‌م نمی‌گیره.
سه ساله دارن نظارت می‌کنن و همه چیزو درست کردن!، حالا نوبت رسیده به جوایز ادبی حقیر و کوچیک ادبیات مرده‌ی ایران. بابا، چرا دست از سر این ادبیات لاغر و نحیف برنمی‌دارین؟ این ادبیات همین الانشم نابود شده، چند ساله در احتضاره، با تنفس مصنوعی زنده‌ست.
مگه واسه این جوایز ادبی چه قدر پول خرج می‌شه؟ واقعا پول کل جوایز ادبی تو ایران چند درصد بودجه‌ی یه سریال تخمی و جفنگ به‌اصطلاح «فاخر» تلویزیونه؟ مگه تا حالا منابع مالی‌شون پنهون بوده؟
چیه، به این هم می‌خواین گیر بدین و بگین پول‌شون از تو چمدونایی دراومده که از آمریکا رسیده؟ باز پای سازمان سیا و ام‌آی‌سیکس در میونه؟ چیه، آمریکا و انگلیس و اسراییل حالا از راه ادبیات وارد شدن، ما خبر نداریم؟
مگه کتابایی که چاپ می‌شه بعد از گذشتن از فیلتر سانسور شما چیزی هم ازشون می‌مونه که به درد براندازی بخورن؟ مگه مترجما و نویسنده‌ها و ناشرا قبل از شما کم خودسانسوری می‌کنن که بو و خاصیتی در اثرشون بمونه که بعد زبونم لال باعث گمراهی مردم بشه؟
یه هفته‌ست این خبر منتشر شده و من واکنش زیادی بهش ندیدم. اگه کسی دیده، به من بگه تا دلم خوش باشه که هنوز شاخکامون کار می‌کنه، هنوز یه جو غیرت در ما مونده که هر از گاهی هر چند الکن اعتراضی هم بکنیم. شایدم من زیادی مته به خشخاش می‌ذارم، ولی دور نمی‌بینم اون روزو که واسه جوایز ادبی هم مجبور باشیم جواب بدیم، مگه اون جوایز تخمی‌ای‌رو که خود دولت به‌حق یا ناحق به یه عده می‌ده.
دیگه هر کاری می‌کنن با این ادبیات نیمه‌جون، مث هر چیز دیگه، راحت می‌پذیریم، سانسور کرخت‌مون کرده، دیگه تو ذات‌مونه، تو خون‌مونه. دیگه می‌ترسم بچه‌م هم با ژن خودسانسوری به دنیا اومده باشه.
دیگه واسه همه‌مون جا افتاده که هر چی می‌نویسیم قبل از چاپ باید بره ارشاد زیر دست یه عده بی‌سواد و بی‌فرهنگ و منحرف کنترل بشه که مبادا پامونو خدای نکرده گذاشته باشیم رو یکی از این خط‌های قرمز کوفتی که دیگه حساب‌شون از دست‌مون در رفته. دیگه اصلا به فکرمون نمی‌رسه که این کار از بیخ غلطه، کسی حق نداره اینو از ما بخواد، هر کی باشه، هر جا نشسته باشه.
حتما از فردا می‌پذیریم که جوایز ادبی هم باید کنترل بشه، هر کی که اون قدر خودآزاره و سرش درد می‌کنه که می‌خواد جایزه بده با کلی اسناد و مدارک و فاکتورو همه چی بره ارشاد، سر خم کنه که مبادا پول جایزه از تو اون چمدونا دراومده باشه، اونم چه پولی، چندرغاز که برنده‌های بیچاره می‌مونن به کدوم زخم‌شون بزنن!
می‌گین نه، صبر کنین تا ببینیم. اگه فکر می‌کنین خفت و خواری ما حد داره، کور خوندین.
از خودم می‌پرسم که نمی‌شه یه سال این جوایزو به عنوان اعتراض تعطیل کنیم؟ همه با هم یه بار هم که شده کنار بیایم، با هم تصمیم بگیریم، رسما اعلام کنیم که به اعتراض به سانسور، اوضاع نشر، و هزار و یک کثافت‌کاری دیگه هیچ جشنواره‌ای برگزار نمی‌شه و جایزه‌ای هم داده نمی‌شه؟ فکر نکنم این جوایز زپرتی‌رو نشه یه سال تعطیل کرد.
شده حکایت جشنواره فیلم فجر. واسه تن دادن به خفت و خواری مسابقه گذاشتن. سر سینمایی‌ها هزار بلا میارن، باز صداشون درنمیاد، چپ و راست دستورات ریز و درشت آقایونو اجرا می‌کنن که شاید فیلم‌شون تو این جشنواره‌ی قلابی که فقط به خاطر رودرواسی سر پا مونده نشون داده بشه. تازه باز هم فیلم‌شون رو نشون نمی‌دن، باز فیلمی‌رو که واسش زحمت کشیدن، خون دل خوردن تیکه پاره می‌کنن تا نشونش بدن.
باز نشون نمی‌دن، اما سینمایی‌ها هم از رو نمی‌رن، باز فیلم می‌سازن که اونم می‌ره ور دست قبلی. هیچ کدوم هم رضایت نمی‌دن که یه سال اعلام کنن که در اعتراض به این شرایط اسفناک فیلم نمی‌سازیم.
بابا شما که محتاج نون شب‌تون نیستین، میلیون‌میلیون پول درمیارین. عین نویسنده‌ها و مترجم‌ها لنگ اجاره‌خونه و گند و کثافت دیگه نیستین.
ولی سینمایی‌ها از اون کهنه‌کارهاش مث مهرجویی تا پایین پاییناش چی کار می‌کنن؟ انگار این همه خفت و خواری بس نیست، تو سینما راشون نمی‌دن، با کاسه گدایی می‌رن واسه تلویزیون سریال و فیلم می‌سازن. این طوری می‌شه که در عرض فقط سه سال سینمارو نابود کردن، سوت‌تون کردن به زمونه‌ی فیلم‌فارسی ساختن. هیچ فکرشو می‌کردین به این جا برسین؟
سینمایی‌نویس‌ها و مطبوعاتی‌ها یه سال اعلام کنن که تو جشنواره شرکت نمی‌کنن چی می‌شه؟ چی رو از دست می‌دین؟ چه شاهکاری از کف‌تون می‌ره؟ همه هم که ماشالله تو خونه دی‌وی‌دی پله‌یر و جدیدترین فیلمای خارجی‌رو دارین. یه سال بذارین این جشنواره کیری بخوره به زمین گرم، آبروشونو ببرین. بذارین خبرش تو دنیا بپیچه که این جشنواره به‌اصطلاح بین‌المللی تحریم شده.
نه، می‌دونین چی کار می‌کنین؟ باز پیه همه بی‌برنامگی‌هارو به تن‌تون می‌مالین و می‌رین کارت جشنواره می‌گیرین و هر روز از کله صب تا بوق سگ تو سالنای سینما پرسه می‌زنین و اخ و تف می‌کنین که چه قدر اوضاع بده. جشنواره هم که تموم شد همه باز شروع می‌کنین به زر زرای همیشگی تا شب عید که وای، سال به سال دریغ از پارسال، فیلم‌ها بد بود، به جشنواره نمی‌رسید، توقیف می‌شد، سانسور می‌شد و همین طور تا معلوم نیست کی

Saturday, January 17, 2009

گفت‌وگو با خولیو کرتاثار

گزیده‌ای از مصاحبه‌ای که از ۱۰ تا ۱۳ ژوییه‌ی سال ۱۹۷۳ در سانیونِ فرانسه انجام شده و در کتاب ایولین پیکون گارفیلد با عنوان «کرتاثار به روایت کرتاثار» (۱۹۷۸) آمده است.

ایولین پیکون گارفیلد: بیا کارمان را با چند سوال کلی شروع کنیم. ویژگی نوشته‌های تو بر بستر کار نسلی ادبی در آرژانتین و در آمریکای لاتین چیست؟
خولیو کرتاثار: سوالت تاحدی مبهم است، چون از جنبه‌های مختلف می‌توان متعلق به یک نسل به شمار آمد. به گمانم منظور تو نسلی صرفاً ادبی است. بگذار فعلاً آمریکای لاتین را کنار بگذاریم، چون چشم‌انداز آرژانتین به اندازه‌ی کافی پیچیده است. آدم برای این که تفاوت و ویژگی‌های نسل‌ها را درک کند باید از آن‌ها فاصله بگیرد، چون وقتی که بر بستر یک نسل دست به تجربه‌اندوزی می‌زنی، نمی‌توانی آن را به‌خوبی درک کنی. منظورم این است که وقتی من در سال ۱۹۵۰ شروع به نوشتن یا بهتر بگویم چاپ و انتشار کارهایم کردم به موقعیت و شرایط نسل خود آگاهی نداشتم. می‌توانستم انگشت روی بعضی نقاط قوت بگذارم و بگویم که کدام نویسنده‌ها را در آرژانتین تحسین می‌کنم و از کدام‌ها بدم می‌آید؛ اما معتقدم حالا که بیست و پنج سال از آن زمان گذشته می‌توانم چند کلمه‌ای حرف‌حساب هم در مورد آن نسل بگویم. اولین بخش از کار من صبغه‌ای خیلی‌خیلی روشن‌فکرانه دارد، همان داستان‌های کوتاه من و مثلاً مجموعه‌ی «حیوان‌نامه». اصلاً بی‌راه نیست اگر بگویم که من در دهه‌ی پنجاه بیشتر به پیراسته‌ترین و فرهیخته‌ترین نویسنده‌ها گرایش داشتم و تااندازه‌ای تحت تأثیر ادبیات خارجی یعنی اروپایی و بیشتر از همه ادبیات انگلیسی و فرانسوی بودم. همین جا تا دیر نشده لازم است به بورخس اشاره کنم، چون خوش‌بختانه برای من تأثیر او نه مضمونی یا سبکی، که بیشتر اخلاقی بود. در واقع او به من و دیگران یاد داد که در نوشته‌های خود بسیار دقیق و سرسخت باشیم و فقط چیزهایی را منتشر کنیم که منسجم و کمال‌یافته بودند. اشاره به این نکته از این جهت مهم است که در آن دوره ادبیات آرژانتین قاعده و نظم و انسجامی نداشت. خبری از دقت و باریک‌بینی و نقد کردن خود نبود. مثلاً آدمی استثنایی و فوق‌العاده مثل روبرتو آرلت که از هر نظر در نقطه‌ی مقابل بورخس قرار می‌گیرد اصلاً به چشم انتقاد به آثار خود نگاه نمی‌کرد. البته شاید برای او همین خوب بود، چون ممکن بود نقد کردن خود، نوشته‌های او را عقیم و بی‌حاصل کند. زبان او شلخته و ضعیف است و پر از اشتباهات سبکی. اما در مقابل قدرت و توان خلاقه‌ی عظیمی هم دارد. از این نظر قدرت خلاقه‌ی بورخس کمتر است، اما او این کاستی را با تعمق و پالودگی و اندیشه‌ای جبران می‌کند که از نظر من فراموش‌نشدنی است. بنابراین من خود‌به‌خود به ادبیات بسیار روشن‌فکرانه‌ی آرژانتین گرایش پیدا کردم. اما این حکمی قطعی نیست، چون در همان زمان هوراثیو کیروگا و روبرتو آرلت، نویسنده‌های مردمی کشور، را هم کشف کردم. تو حتماً از تقسیم‌بندی بین گروه‌های فلوریدا و بوئِدو خبر داری. همان زمان نویسنده‌های گروه بوئدو را هم کشف کردم. و چیزی که همین چند لحظه پیش اسمش را گذاشتم «قدرت و توان» سخت بر من تأثیر گذاشت. بنابراین مثلاً کل وجه زندگی در شهر بندری در داستان‌های مجموعه‌ی «حیوان‌نامه» را‌ــ البته نه مستقیماً، که بیشتر از نظر مضامین غنی‌ــ وام‌دار روبرتو آرلت هستم. چون به‌رغم تمام حرف‌هایی که در مورد بوئنوس آیرسِ بورخس زده‌اند‌ــ یعنی یک بوئنوس آیرسِ خیالی و من‌درآوردی‌ــ باید بگویم که این بوئنوس آیرس وجود دارد، اما اصلاً نباید تصور کرد که بوئنوس آیرس فقط همین است. آرلت به دلایل فرهنگی و حرفه‌ای همه چیز را از پایین می‌دید و درک می‌کرد، و بوئنوس آیرسی را می‌دید که می‌شد در آن زندگی کرد و پرسه زد، عاشق شد و رنج کشید، اما بوئنوس آیرسی که بورخس می‌دید شهر تقدیرهای اسطوره‌ای بود و مادری متافیزیکی و ابدیت. پس می‌بینی که جایگاه من در آن نسل که نه از آنِ من، بلکه مال گذشتگان بود در آنِ واحد هم با نوعی پیروی اخلاقی از درس بزرگ بورخس عجین بود و هم با پیروی حسی و جنسی و می‌خواهی اسمش را بگذار اِروتیک از روبرتو آرلت. البته در این زمینه نمونه‌های بسیاری هست، اما فکر می‌کنم این یکی منظورم را برایت روشن می‌کند. دیگرانی هم از نسل من بودند که گاه قدم به راه‌های مشابهی می‌گذاشتند، اما از آن میان هیچ کس را نمی‌شناسم که همزمان این دو قطب مخالف را پذیرفته باشد. مثلاً شبه‌بورخسی‌هایی بودند که ادبیاتی تقلیدی تولید می‌کردند. اما در مواجهه با بورخس بدترین کاری که آدم می‌تواند بکند این است که سعی کند از او تقلید کند. مثل این است که بخواهی از شکسپیِر تقلید کنی. تا جایی که من خبر دارم آن نویسنده‌های آرژانتینی که سعی می‌کردند از بورخس تقلید و نسخه‌برداری کنند و کتاب‌هایی نوشتند پر از هزارتو و آینه و شخصیت‌هایی که خواب می‌بینند که دیگران دارند خواب‌شان را می‌بینند‌ــ می‌دانی دیگر، همان مضامین بورخسی معروف‌‌ــ هیچ وقت چیز ارزش‌مندی خلق نکردند. در مقابل کسانی مثل آرلت و کیروگا که به رویکردی مردمی‌تر گرایش داشتند، بسیاری از آن‌ها آثاری استثنایی خلق کردند. می‌خواهم در این‌جا به مورد خوآن کارلوس اُنِتی اشاره کنم. البته او آرژانتینی نیست، اما ما در امور ادبی بین آرژانتینی‌ها و اروگوئه‌ای‌ها فرق نمی‌گذاریم. کیروگا هم اروگوئه‌ای بود. مردی مثل انتی که درابتدا بیش از همه تحت تأثیر ویلیام فاکنر بود و در آنِ واحد با خیابان‌ها و مردم و مردان و زنان اروگوئه تماس و ارتباط مستقیم داشت شخصیتی داشت که به نظر من از او یکی از بزرگ‌ترین رمان‌نویس‌های آمریکای لاتین را ساخت. انتی کمی سن‌وسال‌دارتر است، اما هر دوی ما می‌توانیم جزء نسلی به شمار بیاییم که به رئالیسم گرایش داشتند و آثاری مهم‌تر از آثار کسانی خلق کردند که فقط در پی وجه صرفاً روشن‌فکرانه و خیالی اسطوره‌شناسی بورخسی بودند. من ناخودآگاه این دو وجه یا خصوصیت را در کنار هم به کار گرفتم، چون مثلاً اگر داستان‌های «حیوان‌نامه» را در نظر بگیری به همان چیزی برمی‌خوری که فکر خیلی از منتقدها را به خود مشغول کرده و حالا دیگر همه از آن خبر دارند، این که داستان‌های من در آنِ واحد هم خیلی رئالیستی‌اند و هم خیلی خیالی و فانتزی. در واقع این خیال و فانتزی از دل موقعیتی بسیار رئالیستی بیرون می‌آید، از بخشی معمولی و روزمره از زندگی آدم‌های عادی. از شخصیت‌های استثنایی و غیرعادی مثل دانمارکی‌ها یا سوئدی‌ها یا گائوچوهای بورخس خبری نیست. نه، شخصیت‌های من بچه‌ها هستند و جوان‌ها و آدم‌های عادی؛ اما در این میان آن عنصر خیالی هم یکهو ظاهر می‌شود. این کاملاً ناخودآگاه برای من پیش آمد. خودم کلی نقد و بررسی انتقادی از کارهایم خواندم تا به آن پی بردم. واقعاً، من هیچ وقت چیزی از خودم نمی‌دانم؛ شما منتقدها هستید که این چیزها را به من نشان می‌دهید و آن وقت است که می‌فهمم. می‌خواهم چیزی بهت بگویم، ایوی. به نظرم من هیچ وقت چیز متفکرانه و روشن‌فکرانه ننوشته‌ام. بعضی از کارهایم به این سو متمایل می‌شوند؛ مثلاً «لِی‌لِی‌بازی» از دل واقعیتی عینی بیرون می‌آید و شخصیت‌ها شروع به حرف زدن می‌کنند، و لاجرم به نظریه‌پردازی روی می‌آورند. خب، من و تو هم الان اگر بخواهیم می‌توانیم کلی نظریه‌پردازی کنیم. اما این همیشه در سطحی پایین‌تر و ثانویه قرار می‌گیرد. در واقع من برای نظریه‌پردازی به دنیا نیامدم.

ا‌پ‌گ: قبلاً طوری از نوشتن داستان‌کوتاه حرف زده‌ای که انگار آن‌ها را مثل روح احضار می‌کنی. همچنین گفته‌ای که مثل مدیوم‌ها عمل می‌کنی. اما خیلی از آدم‌ها می‌توانند چنین احساساتی را تجربه کنند بدون این که داستان‌هایی مثل «تُف شیطان» («آگراندیسمان»)، یا «بزرگ‌راه جنوبی» یا «همه آتش‌ها آتش» بنویسند.
خ‌ک: این همان تفاوت بزرگ بین خلق داستان و نقد داستان است. جوان که بودم به منتقدها احترام می‌گذاشتم، اما راجع بهشان خیلی خوب فکر نمی‌کردم. وجودشان به‌نظر ضروری می‌آمد، اما از نظر من فقط خلاقیت مهم بود. از آن زمان تا حالا خیلی عوض شده‌ام، چون بعد از این که بعضی از منتقدها کتاب‌هایم را بررسی کردند به من کلی چیزها را از خودم و کارم نشان دادند که از آن‌ها غافل بودم. گاه نقد را نوعی خلاقیت درجه‌دو می‌نامند، به این معنا که نویسنده‌ی داستان‌کوتاه نوشتن را از خلأ شروع می‌کند، اما منتقد کارش را با اثری که قبلاً تمام شده آغاز می‌کند. اما این هم برای خود خلاقیت است، چون منتقد هم برای خود منابعی دارد، توان ذهنی و شهودی‌ای که ما نویسنده‌ها از آن بهره‌ای نداریم. در واقع در این‌جا با نوعی تقسیم کار طرفیم. منتقد وقتش را صرف عزا گرفتن بر سر این مسئله می‌کند که آفریننده نیست. برونو [راوی داستان «جوینده»] از این شکایت دارد که مثل جانی نیست؛ اما اگر الان من بخواهم از طرف جانی حرفی بزنم، باید بگویم که او هم تااندازه‌ای از این شکایت دارد که مثل برونو نیست. خودِ من دوست دارم ترکیبی از این دو باشم، حتا برای یک روز از زندگی‌ام هم خالق باشم و هم منتقد. همیشه وقتی کلمه‌ی خالق را به کار می‌برم دچار شرم و خجالت می‌شوم، چون این کلمه از قرن نوزدهم به این سو بار و اهمیتی رمانتیک پیدا کرده؛ به این معنا که خالق شده است یک جور خدای کوچک. اما من دیگر به این نکته باور ندارم. خالق هم آدم زحمت‌کشی است مثل خیلی‌های دیگر. نظام ارزشی یا معیارهایی وجود ندارد که خالق را در جایگاهی بالاتر از منتقد قرار بدهد. منتقد بزرگ و نویسنده‌ی بزرگ بی‌چون‌وچرا در یک سطح واحد قرار دارند.

ا‌پ‌گ: تو می‌گویی در «لی‌لی‌بازی» از نظریه یا فلسفه‌ای که تلاش کند واقعیت را دگرگون کند خبری نیست؛ اما با این حال یکی از راه‌ها برای این کار نمایش تجربه‌ی انسانی مضطرب و زجردیده است که واقعیت را آن طوری که هست نمی‌پذیرد. از این نظر این کتاب خیلی بیشتر از یک کتاب فلسفی می‌تواند الگوی جوانان باشد.
خ‌ک: می‌خواهم چیزی بهت بگویم که قبلاً به دیگران هم گفته‌ام. موقع نوشتن «لی‌لی‌بازی» فکر می‌کردم دارم کتابی برای آدم‌های هم‌سن‌وسال خودم می‌نویسم، برای نسل خودم. کتاب که در بوئنوس آیرس منتشر و در آمریکای لاتین خوانده شد، واقعاً از صدها نامه‌ای که به دستم رسید شگفت‌زده شدم، چون از هر صد نامه نودوهشت تا را افرادی خیلی جوان نوشته بودند، حتا در بعضی موارد نوجوان‌هایی که کل کتاب را نمی‌فهمیدند. به هر حال آن‌‌ها طوری به کتاب واکنش نشان دادند که من موقع نوشتنش حتا تصورش را هم نمی‌کردم. اما بیشتر از این حیرت کردم که هم‌نسل‌های خودم هچ چیزش را نمی‌فهمیدند. اولین نقدی که بر «لی‌لی‌بازی» نوشته شد واقعاً توأم با عصبانیت و خشم بود.

ا‌پ‌گ: برخلاف تجربه‌ی برخی از رمان‌نویس‌ها، ظاهراً نوشتن صفحات پایانی رمان‌ها برایت سخت نیست.
خ‌ک: فقط شروع کار برایم سخت است، خیلی سخت. دلیلش هم این است که بعضی از کتاب‌هایم واقعاً در جایی که برای خواننده شروع می‌شوند شروع نمی‌شوند. مثلاً «لی‌لی‌بازی» وسط کتاب شروع می‌شود. اولین فصلی که نوشتم درباره‌ی تالیتا بود که آن بالا روی صحنه بود. آن موقع اصلاً نمی‌دانستم که قبل یا بعد از این بخش چه می‌آید. شروع کتاب همیشه برایم خیلی سخت است. مثلاً من «۶۲: جعبه‌ی مدل» را سه بار شروع کردم. نوشتن این کتاب از همه برایم سخت‌تر بود، چون قواعد این بازی خیلی سفت‌وسخت‌اند و من دوست داشتم آن‌ها را رعایت کنم. در واقع در آن کتاب زیاد آزادی عمل نداشتم. یک جور دیگر آزادی داشتم که بعداً کشفش کردم، نه اول کتاب. حتماً برایت گفته‌ام که در داستان «جوینده» چه اتفاقی افتاد. نوشته شدن آن داستان عملاً معجزه بود. منطقی این بود که کلاً گم و نیست‌ونابود شود. ماجرایش را برایت می‌گویم. خبر مرگ چارلی پارکر را که در پاریس خواندم، بلافاصله به فکرم رسید که این همان شخصیتی است که به دنبالش بودم. قبلاً به نقاش و نویسنده فکر کرده بودم، ولی به کارم نمی‌آمدند، چون می‌خواستم شخصیت جوینده زیاد باهوش نباشد، کمی مثل الیویرا که آدم متوسط و حتا میان‌مایه‌ای است، اما در عمق وجودش هم واقعاً میان‌مایه نباشد، چون به هر حال یک جور عظمت یا نبوغ خاص خودش را هم دارد. یک شخصیت متفکر و روشن‌فکر بلافاصله شروع می‌کند به بروز دادن افکار درخشان، مثل شخصیت‌های توماس مان. خلاصه چارلی پارکر که مرد، من که از زیر و بالای زندگی‌اش خبر داشتم فهمیدم که او شخصیتی است که می‌خواهم، مردی با قوای ذهنی محدود اما در عین حال دارای نبوغ در یک زمینه که در این مورد موسیقی بود. کاوش متافیزیکی‌اش را خودم ابداع کردم. بعد نشستم پای ماشین‌تحریر و کل بخشی را نوشتم که وقتی شروع می‌شود که برونو یک شب به هتل می‌رود تا با جانی حرف بزند. بعد ذهنم قفل کرد. نمی‌دانستم چه کار کنم. این طوری شد که آن پانزده‌بیست صفحه چندماهی در کشویم خاک خورد. برای کار برای سازمان ملل به ژنو رفتم و آن کاغذها هم جزء چیزهایی بود که با خودم بردم. یک روزِ یک‌شنبه که در پانسیون تنها و بی‌حوصله بودم، دوباره به آن صفحات نگاهی انداختم. از خودم پرسیدم: «این‌ها دیگر چه کوفتی‌ست؟» همان جا پانزده‌بیست صفحه را دوباره انداختم، نشستم پای ماشین‌تحریر، و کل داستان را دوروزه تمام کردم. اما ممکن بود اصلاً کاغذها را گم کنم. شاید این جواب سوالت در مورد آغاز و پایان کارها باشد. پایان‌بندی برایم سخت نیست؛ اصلاً می‌توانم بگویم خودبه‌خود نوشته می‌شوند. آهنگ و سرعت خاص خود را دارند. کل بخش پایانی «لی‌لی‌بازی» که در دیوانه‌خانه می‌گذرد را فقط در چهل‌وهشت ساعت در حالتی شاید بتوانم بگویم مثل توهم نوشتم.

ا‌پ‌گ: اگر قرار باشد فقط پنج کتاب را از آتشی که تمام کتاب‌های دنیا را خواهد سوزاند نجات بدهی، کدام‌ها را انتخاب می‌کنی؟
خ‌ک: این از آن سوال‌هایی است که وقتی ضبط‌صوت روشن است نمی‌شود جواب داد.

ا‌پ‌گ: خاموشش کنم؟
خ‌ک: نه، چون این طوری جوابم خیلی تروتمیز و فکرشده از کار درمی‌آید. کتاب، نمی‌دانم؛ فکر کنم یکی از پنج اثری که نجات می‌دهم یک شعر است، یک شعر از کیتس. می‌فهمی؟

ا‌پ‌گ: کدام یکی؟
خ‌ک: یکی از آن‌هایی که دوست دارم، یکی از آن قصیده‌های بزرگ: «چکامه‌ای در باب خاکستردان یونانی» یا «چکامه‌ای برای بلبل» یا «برای پاییز»، همان لحظات بزرگ از بلوغ و پختگی کیتس. حالا که داریم از شعر حرف می‌زنیم، دوست دارم مراثی دوئینوی ریلکه را هم نجات بدهم. اما پنج خیلی عدد چرندی است.

ا‌پ‌گ: می‌دانم عدد بی‌خودی است و خیلی سخت است، ولی دوست دارم بدانم، همین الان.
خ‌ک: خیلی خب. یک کتاب منثور هست که حتماً نجات می‌دهم، «اولیس». به نظرم «اولیس» یک جورهایی برآیند کل ادبیات جهان است. این حتماً یکی از آن پنج کتاب خواهد بود. واقعاً باید به خاطر این جور سوال‌ها حالت را بگیرم. می‌دانی جواب آسکِر وایلد به این سوال چه بود؟ البته کسی که از او سوال کرد سخاوت‌مندتر بود. ازش پرسیدند ده کتابی که نجات خواهد داد چیست. و آسکر وایلد جواب داد: «ببینید، تا حالا که من فقط شش تا کتاب نوشته‌ام».

ا‌پ‌گ: خیلی فروتنی کردی که یکی از کتاب‌های خودت را اسم نبردی.
خ‌ک: لازم نیست این کار را بکنم، آن‌ها را همیشه در درونم دارم.

ا‌پ‌گ: مارکس چه طور؟
خ‌ک: من داشتم به ادبیات فکر می‌کردم. اما وقتی گفتی کتاب خودم باید به این فکر می‌افتادم، از نقطه‌نظر تاریخی، بله، مارکس و دیالوگ‌های افلاتون.

ا‌پ‌گ: تا حالا چهار تا را انتخاب کرده‌ای. حالا خجالت می‌کشم بپرسم، ولی می‌خواهم بدانم ده سال پیش هم که «لی‌لی‌بازی» را نوشتی همین کتاب‌ها را انتخاب می‌کردی؟
خ‌ک: بله، شاید به‌جز مارکس. چون زمانی که «لی‌لی‌بازی» را نوشتم، به مسائل ایدئولوژی یا سیاسی آن طور که بعداً نظرم را جلب کردند علاقه نداشتم. احتمالاً تنها استثنا مارکس است.

ا‌پ‌گ: این روزها به کدام نویسنده‌ها بیش از همه علاقه داری؟
خ‌ک: شاید به نظرت عجیب بیاید، ولی این چند سال اخیر بیشتر از ادبیات یا داستان کتاب‌هایی خوانده‌ام درباره‌ی مردم‌شناسی و برخی از گرایش‌ها در روان‌کاوی معاصر که خیلی برایم جالب‌اند، چون به نظرم پرند از امکانات و نکاتی به جالبیِ امکانات ادبیات. و کار دیگری که تمام عمر کرده‌ام و بعد از این هم خواهم کرد خواندن شعر است. از خواندن شعر سیر نمی‌شوم. هیچ کس در هیچ مصاحبه‌ای یا در جایی از من در مورد مضامین شعر نمی‌پرسد، چون همه یک اصل را در نظر می‌گیرند و آن این که من شاعر نیستم، نثرنویسم. در حالی که شعر برای من حکم هوایی را دارد که استنشاق می‌کنم و اگر حسرتی به دلم مانده باشد این است که در کارم فقط با شعر سروکار ندارم.

ا‌پ‌گ: می‌شود یکی از این دو جمله را برای توصیف کرتاثار انتخاب کنی؟ «زندگی نوشتن است» یا «نوشتن زندگی است».
خ‌ک: «زندگی نوشتن است»، البته که نه. اما «نوشتن زندگی است» نسبتاً درست است. نوشتن جزیی از زندگی است، و در مورد من یک جزء خیلی‌خیلی مهم، شاید حتا مهم‌ترین جزء، اما تمام زندگی‌ام نیست. من از آن نویسنده‌هایی نیستم که کارشان بر همه چیز غلبه می‌کند و باقی چیزها برای‌شان بی‌اهمیت جلوه می‌کند. به نظرم بالزاک تاحدی این طوری بوده، و همین طور بارگاس یوسا. خودش این طور می‌گوید: یوسا برای زندگی کردن فقط یک اتاق می‌خواهد و یک میز و یک ماشین‌تحریر و کلی کاغذ و این که او را به حال خود بگذارند.

ا‌پ‌گ: اگر نتوانی بنویسی، چه می‌شود؟
خ‌ک: نمی‌دانم، نمی‌دانم

Friday, January 16, 2009

اندر حکایت اخوان کوئن

خب، کتاب کاپوتی هم تموم شد، جونم دراومد با این همه کار و گرفتاری تمومش کردم. کتاب جدیدی نیست، کتاب «درخت شب»رو دادم به نشر چشمه که تجدید چاپش کنن، چون اون ناشر قبلیش پوکید دیگه. بعد یهو ویرم گرفت حالا که قراره تجدید چاپ بشه، بهتره بقیه‌ی داستانای کاپوتی‌رو هم بهش اضافه کنم تا همه داستان‌کوتاهاش تو یه کتاب جمع بشه. خودم دستی‌دستی واسه خودم گرفتاری درست می‌کنم، تنم می‌خاره! ولی به‌جاش الان علاوه بر داستانای کتاب «درخت شب» بقیه داستان‌ها هم اضافه می‌شه، «درخت شب» می‌شه دو برابر و فقط دیگه چند تا رمان کاپوتی می‌مونه که یک یا چند نفر دیگه زحمت‌شونو بکشن. حالا می‌ذارم یه یه ماهی بگذره تا برگردم و ترجمه‌هارو دوباره بخونم و بعد بفرستمش برای چشمه که اونا هم به نوبه‌ی خودشون کتابو واسه مجوز بفرستن همون جایی که عرب نی انداخت. تنها مایه‌ی تسلای خاطر اینه که کاپوتی خیلی وقته ریق رحمتو سر کشیده و دیگه زنده نیست که هی فرت و فرت داستان بنویسه و وقتی که کتاب من مجوز می‌گیره و چاپ می‌شه، یهو ببینیم ای بابا باز از دنیا عقب موندیم و چند تا داستان دیگه هست که هنوز ترجمه نشده.
این طوری می‌رسیم به این کتاب سینمای کوئن‌ها که نشر نی تازه فرستاده بازار. یکی از دوستان پرسیده چرا کتاب قدیمیه و اثری از این فیلمای آخر کوئن‌ها توش نیست. آقاجون، می‌دونی چرا؟ چون اخوان کوئن شعور ندارن صبر کنن وزارت ارشاد تصمیم بگیره که کتاب‌شون چاپ بشه یا نه و هی فیلم می‌سازن، اصلا نمی‌تونن یه مدت کونو آروم بذارن زمین.
این کتابو فکر کنم چهار سال پیش ترجمه کردم، تا ترجمه‌ش تموم شد بیچاره ناشرش پوکید، لطف کرد ترجمه‌رو داد به خودم که بدم به ناشر دیگه، یه مدت دنبال ناشر بودم تا این که رسید به دست نشر نی و یه مدتی هم به دلایلی که نمی‌گم که مبادا به کسی بربخوره طول کشید کاراش تموم شه و بره ارشاد. فکر کنم یه سال و نیم یا حتا دو سال تو اون سولاخی موند تا مجوز گرفت. البته دو سال پیش ویراست جدید کتابو یعنی جدیدترین ویراست‌شو تو لندن گرفتم و دیدم که فقط یه فصل کلی به کتاب اضافه شده که من هم ترجمه کردم و زدم تنگش. چند نفری گفتن نقد و ریویوی این فیلمای جدید کوئن‌هارو از جای دیگه بردارم و اضافه کنم به کتاب، ولی به نظرم کار درستی نیومد، این طوری کتاب دیگه‌ای می‌شد، بکارتش داغون می‌شد، من هم خوشم نمیاد تو کتاب دست ببرم، واسه همین گذاشتم همون طوری باشه.
خوشحالم که باهاش حال کردین، امیدوارم همه حال کنن، خودم هم با اخوان کوئن حال می‌کنم و هم با ترجمه‌ی این کتاب کلی صفا کردم. کتاب خیلی خوبیه، از چند تا منتقد آلمانی با دید اروپایی، خلاصه واسه خودم کلی روشنگر بود، خوب دیدن فیلمای این دو تا مارمولکو، حسابی حلاجی‌شون کردن. چن وقت پیش هم با اجازه‌تون رفتم «لباوسکی بزرگ»رو برای دهمین بار و البته این بار روی پرده دیدم و کلی مسرور شدم، جای هر کی با کوئن‌ها حال می‌کنه خالی!
یکی از دوستان هم در مورد اون لیست رمان‌های برتر نوشته که خودم ترجمه‌شون کنم، تعارف کرده و خیلی لطف داره، من که نمی‌تونم همچین کاری بکنم، کاش می‌تونستم، ولی خداوکیلی عهد کردم بعد از این هر کتابی خواستم کار کنم از تو همین لیست انتخابش کنم. از قضا رمانی که چند وقته شروع کردم یعنی «ماجراهای اگی مارچ» تو این لیست هست، پس سر حرفم هستم، سمت راست تو یکی از این لیست‌های خودم هم نوشتم اسم‌شو برای اطلاع اون مترجم‌های ازخدابی‌خبری که دوست دارن دوباره کاری کنن تا بشینن سر جاشون و گه زیادی نخورن، اگه می‌خوان چیزی ترجمه کنن برن سراغ بقیه کتابای لیست مجله‌ی تایم. فوبی گرفتم به‌خدا، هر کتابی‌رو شروع می‌کنم، همش می‌ترسم نکنه کس دیگه زودتر بفرسته بازار، بس که صابونش خورده به تنم: فرنی و زویی، نجاران و خنده در تاریکی زودتر از این که ترجمه‌های من چاپ بشه چاپ شدن و اعصابی ازم گاییده شد که نگو. خوش‌بختانه هر سه تا ترجمه تخمی بودن، واسه همین تونستم به خودم دل‌داری بدم که کار بیهوده نکردم و کارم به خودکشی نکشید. البته لیست مجله‌ی تایم تو ذهم من ادامه داره و همین طوری ذهنی پیش خودم یه کتابایی‌رو بهش اضافه کردم و اضافه خواهم کرد.
فردا هم واسه این که سرتونو گرم کنم یه مصاحبه از خولیو کرتاثار می‌ذارم این‌جا از لحاظ‌تون بگذرونین تا من وقت پیدا کنم یه قسمت دیگه‌رو از «داستان چشم» ترجمه کنم. این مصاحبه‌ایه که زدم تنگ مجموعه داستان «آگراندیسمان» که واسه ما شده یوسف و من هم مث بابای یوسف چشمم سفید شد و ندیدمش (ای‌ول، چه تشبیه مذهبی‌ای! وبلاگم داره می‌شه وبلاگ معناگرا!). ای‌شالله ارشاد که به سلامتی ترکید و زایمان موفقی داشت و کتاب مارو پس انداخت، داستاناشم می‌خونین.
یاهو

Wednesday, January 14, 2009

The Ultimate George W. Bushisms

این اسم یه کتاب خیلی مفرحه با عنوان فرعی «بوش در جنگ (با زبان انگلیسی)» نوشته‌ی جیکوب وایزبرگ که ادیتور مجله‌ی اینترنتی عالی «اسلیت» بوده. کتاب پره از گاف‌ها و اشتباهات زبانی جورج بوش. به عنوان کتاب بالینی عالیه، محاله بخونیش و از خنده روده‌بر نشی. طرف هشت سال مهم‌ترین شغل دنیا دستش بود و حتا حرف زدن بلد نیست. این‌جا می‌تونین کلی کلیپ از شاهکارای آقارو ببینین.
یه زمانی، قبل از رییس جمهور شدن احمدی‌نژاد، که بوش تازه واسه بار دوم شده بود رییس جمهور، دوستای آمریکایی یا ایرانی‌ای‌رو که تو آمریکا زندگی می‌کردن دیوونه کرده بودم، کلی مسخره‌شون می‌کردم، می‌گفتم آخه چه طور می‌شه که یه ملتی این ابلهو انتخاب کنه، اونم دو بار. کات. احمدی‌نژاد شد رییس جمهور ایران. لازم به گفتن نیست که دیگه خفه شدم. از اون روز به بعد دیگه حواسم بود که این دوستامو مسخره نکنم و اونا هم کلی آقایی کردن و مسخره‌م نکردن یا اصلا به فکرشون نرسید که به روم بیارن که ما خودمون هم همچین گهی خوردیم.
داشتم فکر می‌کردم کتاب که نمی‌شه، ولی چه خوب می‌شه یه نفر یه وبلاگ این طوری واسه احمدی‌نژاد درست کنه تا ریاستش حداقل یه فایده‌ای داشته باشه، ازش یه کتاب بالینی دربیاد واسه تفریح و خنده تا آدم یه خرده مشکلاتش یادش بره. اسم وبلاگ‌رو هم می‌شه به پیروی از برادران ایرنا و باقی اراذل و اوباش گذاشت «ادبیات احمدی‌نژادی».
چی شد یاد این داستان افتادم؟ داشتم خبر خبرگزاری فارسرو از ششمین مجمع استادان زبان فارسی می‌خوندم. استاد استادان هم چون کار مهم‌تری نداره اون‌جا بوده. می‌فرماید: «شهریار به تأسی از ردیف و قافیه سروده‌های زیبایی ساخته است.» خدا شاهده عمق و معنای این جمله از صبح تا حالا بیچاره‌م کرده، زندگیم از این‌رو به اون‌رو شده.
تازه این کوچک‌ترین شاهکارشه، کم نشنیدیم از این چیزا و خوبیش اینه که این چیزا ثبت شده، تو اینترنت می‌شه راحت پیداشون کرد، فقط یه نفرو می‌خواد وقت بذاره، جمع‌شون کنه.
یه جمله‌ی دیگه هم گفته که هنوز دارم هضمش می‌کنم، هنوز نفهمیدم یعنی چی، ولی سعی می‌کنم بفهمم، مهمه، از قیافه‌ش معلومه مهمه، من نمی‌فهمم، یه چیزی تو مایه‌های «فینیگانز ویک» جویسه. می‌فرماید: «بالاترین تراوشات علمی از زبانی است که با آن عشق تراوش می‌شود.»
اما اوج این مجمع پیام رحیم مشاییه، کم پیش میاد آدم به همچین نمونه‌ی درخشانی از ربط دادن گوز به شقیقه بربخوره. می‌گه: «تنها پناهگاه انسان سرگشته زبان فارسی است که جایگاه عدالت‌خواهی و معنویت است.»
ببین عمرمو چه جوری دارم به گا می‌دم، نصفه‌شب نشستم کس‌شرای این ابله‌هارو مرور می‌کنم

Sunday, January 11, 2009

فهرست کارهای نکرده

اول، تا یادم نرفته، چند وقته می‌خوام یه لینک بذارم این‌جا واسه کسایی که با «داستان چشم» حال می‌کنن، یادم می‌ره. اگه دوست دارین این کلیپ از بیورک (خواننده‌ی ایسلندی)رو تو یوتیوب ببینین که با الهام از داستان باتای نوشته و اجرا کرده.
اما فهرست کارهای نکرده:
نمی‌دونم این لیست‌رو دیدین یا نه، فهرست «صد رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال ۱۹۲۳ تاکنون» که منتقدهای مجله‌ی تایم انتخاب کردن و سال ۲۰۰۶ تو این مجله چاپ شد. فقط رمان‌های انگلیسی و تازه تا سال ۲۰۰۶، از اون موقع تا حالا دو سال گذشته و من همین الان فی‌المجلس می‌تونم پنج تا نویسنده‌ی دیگه به این فهرست اضافه کنم، از جمله الکساندار همن (به کسر ها و ضم میم) بوسنیایی که به انگلیسی می‌نویسه و ای‌شالله به‌زودی، گوش شیطون کر، یه داستان‌کوتاه‌شو می‌ذارم این‌جا که بخونین، حال‌شو ببرین، و سیدی (بر وزن قیدی و نه اون طور که تو روزنامه فرهنگ آشتی نوشتن «زادی») جونز با رمان «مطرود» که چند روزه دارم می‌خونم و خیلی خوبه (مصاحبه جونزرو با روزنامه‌ی گاردین این‌جا ببینین)، خیلی خوندنیه، اصل جنسه، یه کلوم، رمانه. حالا خوندنش که تموم شد، حتما ریویوئکی ازش می‌ذارم این‌جا، جسارتا.
نکته‌ی جالب این که اکثر این صدتا رمان قبل از سال ۱۹۸۰ نوشته شده، اما متاسفانه می‌دونین چیه؟ حساب کردم، دیدم از این صدتا فقط ۲۲ تاش به فارسی ترجمه شده که از اینا هم چندتا ترجمه مال عهد بوقه که دیگه یا نیست یا دیده نشده یا اصلا مفت نمی‌ارزه، پس باید دوباره ترجمه بشن.
اینو واسه کسایی گفتم که ناراحتن گیر دادم به زامبی‌هایی مث سلینجر. حرف من اینه که بسه دیگه این قدر چرخ زدن تو یه دایره‌ی محدود، فکر کنم دیگه وقت‌شه بریم سراغ نویسنده‌های دیگه، کتابای دیگه تا هم خواننده‌ها حال کنن، چیزای جدید بخونن، و هم شاید نویسنده‌های ایران این چیزای جدیدو بخونن، دوزار سوادشون بیشتر شه، البته غیر از اون نویسنده‌هایی که می‌گن کتاب دیگرونو نمی‌خونن که مبادا سبک‌شون خراب شه!!
باور کنین همچین کس‌مغزایی هستن بین نویسنده‌های ایران

Saturday, January 10, 2009

داستان چشم ۱۰، چشم گرانرو

روز هفتم مه سال ۱۹۲۲ قرار بود لا روسا، لا لاندا، و گرانرو در میدان گاوبازی مادرید مبارزه کنند؛ این دو آخری به عنوان بهترین ماتادورهای اسپانیا معروف بودند و همه گرانرو را کلا برتر از آن دیگری می‌دانستند. گرانرو با این که تازه بیست ساله شده بود چون خوش‌تیپ و قدبلند بود و هنوز سادگی کودکانه‌ای داشت حسابی مشهور بود. سیمونه خیلی به او علاقه‌مند بود و وقتی سر ادموند اعلام کرد که این گاوباز معروف قبول کرده است شب مبارزه شام را با ما بخورد بسیار ابراز خوشحالی کرد.

گرانرو از این نظر از باقی ماتادورها سری سوا داشت که اصلا شباهتی به قصاب‌ها نداشت؛ قیافه‌اش بیشتر به شاهزاده‌ای با هیبتی مردانه و و هیاتی با شکوه و ظرافت می‌ماند. از این نظر لباس ماتادورها خیلی بیانگر و معنادار است، چون آن خط صافی را به رخ می‌کشد که هر بار که گاو نفس‌نفس‌زنان به بدن ماتادور نزدیک می‌شود آن طور راست و شق بیرون می‌زند و شلوارشان آن قدر تنگ است که کفل‌های‌شان را قالب می‌گیرد. شنل قرمز روشن و شمشیر براق (در مقابل گاو روبه‌موتی که از پوستش بخار عرق و خون بلند می‌شود) در کنار به رخ کشیدن بدن ماتادور گیراترین ویژگی بازی است. باید آسمان معمولا داغ و سوزان اسپانیا را هم در نظر داشت که با این وجود هرگز زمختی یا رنگی را که تصور می‌کنیم ندارد: آسمانی کاملا آفتابی با تلالویی ملایم، داغ، تیره، و گاه که نور و گرما درهم می‌آمیزند و باعث رهایی حس‌ها می‌شوند حتا غیرواقعی.

این حس غیرواقعی بودن درخشش و برق خورشید آن قدر با آن چه که روز گاوبازی هفتم مه پیرامونم می‌گذشت در پیوند بود که تنها چیزهایی که بادقت تمام از آن روز حفظ کرده‌ام یکی بادبزنی گرد و نیمی زرد و نیمی آبی است که آن روز در دست سیمونه بود و دیگری بروشوری کوچک با شرح شرایط و چند عکس. بعدها یک روز که داشتم سوار یک کشتی می‌شدم چمدان کوچک حاوی این یادگاری‌ها به دریا افتاد و عربی با چوبی بلند آن را برایم از آب گرفت، و به همین دلیل است که این یادگاری‌ها چنین وضع بدی دارند. اما من به این چیزها نیاز دارم تا آن رخداد را به زمین پیوند بزنم، به نقطه‌ای جغرافیایی و تاریخی دقیق. اولین گاو، همان گاوی که سیمونه چشم‌انتظار بود بیضه‌هایش را خام و با سینی برایش بیاورند، هیولایی سیاه بود که با چنان سرعتی از اصطبل بیرون زد که به‌رغم تمام تلاش‌ها و فریادها در آنی و پیش از این که مبارزه‌ای آغاز شود دل و روده سه اسب را بیرون کشید؛ یک اسب را با سوارش بلند کرد و با سروصدا پشت سرش به زمین کوبید. اما گرانرو که رو در روی گاو ایستاد مبارزه با شور و حرارت آغاز شد و در همهمه‌ای از تشویق و هلهله ادامه یافت. مرد جوان آن حیوان خشمگین را با شنل سرخش دور خود می‌چرخاند؛ هر بار با چرخشی قد راست می‌کرد و با فاصله‌ای اندک از ضربه‌ی وحشتناک حیوان جان سالم به در می‌برد. سرآخر مراسم مرگ هیولا با استادی و زبردستی انجام شد، حیوان را با چرخش شنل سرخش کور کرد و شمشیر را در بدن خونینش فرو برد. جماعت همه با سروصدا به تشویق برخاستند و گاو مثل مست‌ها تلوتلوخوران به زانو افتاد و سقوط کرد، و بعد پاهایش به هوا بلند شد و مرد.

لذت و وجد سیمونه که بین من و سر ادموند نشسته بود از تماشای کشتن گاو از شادی من اگر بیشتر نبود، کمتر هم نبود، و وقتی بالاخره تشویق و هلهله‌ی مردم برای آن مرد جوان تمام شد دیگر ننشست. بی هیچ حرفی دست مرا گرفت و به محوطه‌ی بیرونی آن میدان کثیف برد؛ به خاطر گرمای زیاد بوی گند اسب و شاش مردم خفه‌کننده بود. کس سیمونه را در مشت گرفتم و او هم دست برد به شلوارم و کیر شقم را محکم گرفت. به مستراح بوگندویی قدم گذاشتیم که مگس‌ها در پرتویی از آفتاب چرخ می‌زدند. آن‌جا ایستادیم، کس سیمونه را لخت کردم و انگشت‌هایم را به درون آن گوشتی که به سرخی خون بود و آب‌دار چپاندم، بعد کیرم را به کسش چپاندم و در همین حال کونش را باز کردم و انگشت میانی استخوانی‌ام را تا ته به سوراخ کونش کردم. در همین حال دهان هر دومان پر شده بود از آب دهان همدیگر.

حتا ارگاسم یک گاو هم از ارگاسمی شدیدتر نیست که لرزه به تن هر دومان انداخت و داشت بند از بندمان جدا می‌کرد،‌ اما من کیر کلفتم را از آن کس و آبی که آن را دربر گرفته بود درنیاوردم.

قلب‌مان هنوز در سینه می‌تپید، سینه‌هامان در تمنای این می‌سوخت که چسبیده به هم بمانیم؛ به ردیف اول تماشاگران در میدان که برگشتیم کس سیمونه هنوز با همان حرص و طمع قبل کیرم را می‌خواست و کیر من نمی‌خوابید. وقتی به سري جای خود کنار سر ادموند برگشتیم، زیر آن آفتاب درخشان روی صندلی سیمونه در بشقابی سفید دو بیضه‌ی گاو را به اندازه و شکل تخم مرغ، به سفیدی مروارید و اندکی خون‌گرفتگی مثل کره‌ی چشم دیدیم: این‌ها بیضه‌های آن گاو سیاه اولی بود که گرانرو شمشیرش را در شکم آن فرو کرده بود.

سر ادموند با لهجه‌ی انگلیسی‌اش به سیمونه گفت: «این هم بیضه‌ی خام.»

هنوز هیچی نشده سیمونه در برابر بشقاب زانو زده و با علاقه‌ی فراوان، اما حسی شبیه شک و بلاتکلیفی به آن‌ها زل زده بود. انگار می‌خواست کاری بکند، اما نمی‌دانست چه طور، و این عصبی‌اش می‌کرد. بشقاب را برداشتم تا بتواند بنشیند، اما با گفتن «نه»ای خاص خودش بشقاب را از دست من قاپید و به روی صندلی سنگی برگرداند.

در حالی که هیجان گاوبازی فروکش می‌کرد، من و سر ادموند از این که شده بودیم کانون توجه تماشاگران بغلی داشتیم کم‌کم عصبی و معذب می‌شدیم. به طرف سیمونه خم شدم و در گوشش به زمزمه پرسیدم که چه شده.

جواب داد: «ابله! نمی‌فهمی که می‌خواهم روی بشقاب بنشینم، اما این همه آدم دارند تماشا می‌کنند!»

گفتم: «اصلا حرفش را هم نزن. بگیر بنشین.»

و در همین حال بشقاب را برداشتم و وادارش کردم بنشیند، و سعی کردم با نگاهی خیره به او بفهمانم که درک می‌کنم،‌ که من هم بشقاب شیر را به یاد دارم، و این که این میل جدید به این کار برایم اعصاب‌خردکن است. از آن لحظه به بعد هیچ یک نتوانستیم آرام بنشینیم و انگار این حالت مسری بود، چون بر سر ادموند هم اثر گذاشت. باید بگویم که مبارزه‌ی گاوبازها هم کسل‌کننده شده بود،‌ گاوهایی بی‌خاصیت در برابر ماتادورهایی قرار داشتند که نمی‌دانستند چه کار باید بکنند؛ و بدتر از همه چون سیمونه از اول خواسته بود که در آفتاب بنشینیم، در هرمی بی‌پایان از نور و گرما گرفتار شده بودیم که گلومان را مثل چوب خشک کرده بود.

آن‌جا اصلا جایش نبود که دامنش را بالا بزند کون لختش را روی بشقاب بیضه‌ها بگذارد. تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که بشقاب را روی زانوهایش نگه دارد. به او گفتم دوست دارم یک بار دیگر قبل از این که گرانرو برای گاو چهارم به میدان بازگردد او را بگایم، اما او نخواست و همان جا نشست، و حواسش تمام و کمال به دریده شدن شکم اسب‌ها و به قول خودش «مرگ و ویرانی» بود، به آن سیلاب دل و روده.

نور خورشید کم‌کم ما را در ناواقعیتی غوطه‌ور کرد که با حال خراب‌مان جور درمی‌آمد، با آن میل عظیم به بلند شدن از روی صندلی و به راه افتادن که به کلام درنمی‌آمد. صورت درهم کشیدیم، چون چشم‌هامان کور شده بود و چون تشنه بودیم، حواس‌مان به هم ریخته بود و هیچ راهی برای فرونشاندن عطش‌مان وجود نداشت. آن قدر به هم ریخته و در خود فرورفته بودیم که حتا بازگشت گرانرو نتوانست ما را از آن حال بی‌خودی و حیرانی بیرون بیاورد. گاوی که روبه‌روی او ایستاده بود هم به او اعتماد نداشت و واکنشی به او نشان نمی‌داد؛ نبردشان با همان کسالت و بی‌هیجانی گذشته ادامه داشت.

اتفاقاتی که در این هنگام پی در پی افتاد چفت و بستی با یکدیگر نداشتند، نه این که واقعا با یکدیگر ارتباط نداشته باشند، بلکه به خاطر این که حواس من آن قدر پرت بود که هیچ واکنشی نتوانستم نشان دهم. فقط در عرض چند ثانیه: اول سیمونه در برابر چشمان نگران من یکی از آن بیضه‌های خام را گاز زد؛ بعد گرانرو در حالی که شنل سرخش را تکان می‌داد به طرف گاو پیش رفت؛ و نهایتا تقریبا در آن واحد سیمونه با چهره‌ای به سرخی خون و وقاحتی خفقان‌آور ران‌های سفید و کشیده‌اش را تا کس خیسش لخت کرد و آرام‌آرام بیضه‌ی دوم را در کسش چپاند، و در همین حال گاو گرانرو را به عقب پرت کرد و به نرده‌های میدان چسباند، سه بار با سرعت تمام به نرده‌ها شاخ زد، و با ضربه‌ی سوم یک شاخش در چشم راست گاوباز فرو رفت و از آن طرف سرش بیرون زد. فریادی کرکننده از وحشت با ارگاسم کوتاه سیمونه هم‌زمان شد که لحظه‌ای از روی صندلی سنگی برخاست و بعد باز با بینی خونین زیر نور خورشید که چشم را کور می‌کرد روی صندلی افتاد؛ چند مرد بلافاصله به میدان دویدند تا جسد گرانرو را بیرون بکشند، در حالی که چشم راستش از سرش آویزان بود.

Tuesday, January 06, 2009

سلینجر در ۱۹۶۵ مرد، زنده‌ها را دریابید

این هم به مناسبت نود سالگی سرآمد زامبی‌ها، استاد سلینجر. شرمنده زیادی مودبانه‌ست، اینو واسه روزنامه اعتماد نوشته بودم.

آخرین نوشته‌ی سلینجر که بیشتر روده‌درازی است تا داستان با عنوان «شماره‌ی ۲۶ هپ‌ورث، ۱۹۲۴» که نامه‌ای است به قلم سیمور گلس هفت‌ساله! در سال ۱۹۶۵ در مجله‌ی نیویورکر چاپ شد و به معنای واقعی کلمه داد همه منتقدها را درآورد، از جمله آلفرد کیزین، مری مک‌کارتی، مکس‌ول گایزمار، و حتا جان آپ‌دایک را که سلینجر را هنوز هم از جمله‌ی نویسندگانی می‌داند که در حرفه‌اش بر او تاثیر فراوان داشته‌اند. البته کسانی هم هستند که هم‌چنان از سلینجر دفاع می‌کنند، از جمله جنت ملکم که در سال ۲۰۰۱ در مقاله‌ای روشن‌گر اما قدری مبالغه‌آمیز «زویی» را شاهکار سلینجر خواند و لذت خواندن دوباره‌ی «فرنی و زویی» را با لذت بازخوانی «گتسبی بزرگ» هم‌تراز دانست.
شخصا با نوشته‌های سلینجر مشکلی که ندارم هیچ، هنوز از خواندن (ببخشید، سلینجر که دیگر خواندن ندارد، فقط بازخوانی دارد) و بازخواندن آن‌ها لذت می‌برم. «ناتوردشت» نیازی به تعریف و تمجید این حقیر ندارد، و «فرنی و زویی» هنوز خواندنی و لذت‌بخش است. هنوز هم فکر می‌کنم که در این دومی صحنه‌ی گفت‌وگوی زویی با مادرش، بسی، در حمام آپارتمان خانواده‌ی گلس (در کنار یکی دو صحنه از «تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران») یکی از شاهکارهای ادبیات از نظر پرداخت فضا و دقت در جزییات و روانی و منطقی بودن دیالوگ‌هاست، و خواندن هزارباره‌اش برای نویسنده‌های ایرانی از نان شب واجب‌تر. جالب این که سلینجر در پرداختن به جزییات در داستان‌هایش، مخصوصا «فرنی و زویی»، آن قدر دقت و وسواس به خرج می‌دهد که آلفرد کیزین با طعنه‌ای غلیظ در مقاله‌ی معروفش، «جی. دی. سلینجر: محبوب همه»، نوشته است: «روزی خواهد آمد که پایان‌نامه‌هایی آن‌چنانی در باب کاربرد زیرسیگاری در داستان‌های جی. دی. سلینجر نوشته شود؛ تابه‌حال هیچ نویسنده‌ای یک جماعت شخصیت آمریکایی را به روشن کردن این همه سیگار، دست دراز کردن به طرف زیرسیگاری و نگه داشتن زیرسیگاری با یک دست و گرفتن گوشی تلفن با دست دیگر وانداشته است.»
برایم مهم نیست که استاد در ۸۹ سالگی ول‌کن معامله نیست و هنوز قصد سر کشیدن ریق رحمت را ندارد (البته این‌جا را به او حق می‌دهم، چون ۸۹ عدد چندان جالبی نیست، ۹۰ رندتر است، پس شاید سال آینده، ان‌شاء‌الله!). به نظر این حقیر، استاد سلینجر در سال ۱۹۶۵ در اثر ابتلا به بیماری‌ای به نام گلس (یک جور وسواس خانمان‌برانداز تو مایه‌های اعتیاد به مواد مخدر!) از دنیا رفت، گرچه در سال ۱۹۷۴ از کار چند جوان هیپی و روشن‌فکر اهل سن‌فرانسیسکو چنان به فغان آمد که سکوت بیست و یکی دو ساله‌اش را شکست و برای اعلام برائت و اعتراض به این کار به مصاحبه با روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز تن داد. ظاهرا رفقای هیپی ما داستان‌های او را که پیشتر فقط در چند مجله در آمریکا چاپ شده بود در دو جلد به سبک دست‌فروش‌های خیابان انقلاب چاپ زده و شخصا در کتاب‌فروشی‌ها توزیع می‌کردند (همین دو کتاب اخیر سلینجر از نشر نیلا).
شرلی جکسن و سامرست موآم هم در همین سال و البته جدا و واقعا از دنیا رفتند. شرلی جکسن چند داستان‌کوتاه عالی و دست‌کم یک رمان شاهکار دارد به نام «خانه‌ی جن‌زده‌ی روی تپه» که هنوز هم بهترین داستان ترسناک دنیاست و منبع الهام چندین نویسنده‌ی درجه‌یک و یک قطار فیلم‌ساز بوده و تا آن‌جا که من می‌دانم هنوز به فارسی ترجمه نشده است. و از سامرست موآم، آن استاد داستان‌گویی محض، در ایران چه خوانده‌ایم یا بهتر بگویم نخوانده‌ایم جز رمان‌های «از اسارت بشر» و «لبه‌ی تیغ» (این یکی را فقط در کتاب‌خانه‌ی خانه‌ی پدری رویت کرده‌ام و بس، با طرح جلدی به غایت زرد و احتمالا چاپ دهه‌ی ۱۳۴۰ یا اوایل ۵۰) و چند داستان‌کوتاه؟ حتا هلدن کالفیلد «ناتوردشت» هم «از اسارت بشر» را خوانده و از آن خوشش آمده، هر چند که می‌گوید موآم آدمی نیست که او حال کند تلفنی باهاش گپ بزند. چرا از این دو و خیلی مرده‌ها و زنده‌های دیگر حرف و خبری در ایران نیست، اما از و درباره‌ی سلینجر راه‌به‌راه کتاب و خبر و ویژه‌نامه صادر می‌شود؟ فقط چون به ضرس قاطع می‌دانیم که موآم و جکسن مرده‌اند، اما سلینجر هنوز در ویلای بزرگش در کرنیش نیوهمپشر در آمریکا جاخوش کرده، صبح‌به‌صبح مدیتیشن می‌کند، برای رفع چین‌وچروک‌هایش پوست خیار بر صورتش می‌گذارد، و احتمالا دم غروب با سازی شرقی دلی‌دلی‌ای هم می‌کند؟
حرفی نیست، جویس می‌نارد که خود الان نویسنده‌ی سرشناسی است و در ۱۸، ۱۹ سالگی با استاد که در آن زمان ۵۸ سال داشت رابطه‌ای به هم زد و یک سالی با او زندگی کرد تا این که استاد (که حال و حوصله‌ی بچه‌دار شدن نداشت) عذرش را از ویلای کرنیش خواست، و مارگرت سلینجر، دختر استاد، می‌گویند او کارهای تمام‌شده و آماده‌ی چاپ فراوان دارد. می‌نارد خود دو رمان تمام‌شده را با چشم‌های خودش دیده است، گیرم از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق کار استاد! اما این‌ها تا چاپ نشوند چه اهمیتی دارند؟ شاید یک روزی در سال‌های آینده این نوشته‌ها چاپ شوند، مثل رمان «آدم اول» آلبر کامو که سال‌ها پس از مرگش ما را غافل‌‌گیر کرد، دست‌کم تا چندماهی که آن را خواندیم و بعد من یکی که فکر کردم کاش اصلا چاپ نشده بود.
اما تا آن روز بهتر نیست به سراغ نویسنده‌های مرده (نه زامبی‌هایی مثل سلینجر!) و زنده‌ای برویم که آثارشان هنوز به فارسی ترجمه نشده و هرازگاهی فقط اسمی از آن‌ها در ریویوهای مجلات و روزنامه‌ها می‌آید؟ این هم مشتی نمونه‌ی خروار از کسانی که بعضی‌شان حتا از سلینجر هم بهترند و خیلی‌خیلی زنده‌تر: زیدی اسمیت (دندان‌های سفید)، مارتین ای‌میس (سگ زرد)، ویلیام بوید (ساحل برازاویل)، تی. سی. بویل (پرده‌ی ترتیا)، ای‌ین مک‌یوئن (شنبه)، جولین بارنز (تاریخ جهان در ده فصل و نیم)، گری اشتین‌گارت (پوچستان) و خیلی‌های دیگر.
دو ترجمه از ناتوردشت، دو ترجمه فرنی و زویی، دو ترجمه نجاران، و الی آخر. پنجاه درصد این ترجمه‌ها زاید و تکراری است، و لازم به گفتن نیست که منظورم ترجمه‌های خودم نیست! این کارهای تکراری هیچ فایده‌ای ندارد جز این که شاید سلینجر چون دستش به ما در ایران نمی‌رسد به جمع طرفداران نومحافظه‌کارهای واشنگتن بپیوندد که دست‌شان بدجوری دراز است. اما به قول بارمن «ایرما خوشگله»ی بیلی وایلدر، اون یه داستان دیگه‌ست

Monday, January 05, 2009

داستان خیلی خیلی کوتاه پُست

این داستان پُست‌رو از کتاب «مقلد صدا» همین طوری شانسکی تو لپ‌تاپم پیدا کردم، مال توماس برنهارد فقیدِ اتریشیه که فکر نکنم تا حالا چیزی ازش به فارسی چاپ شده باشه. شایدم شده و من خبر ندارم. به هر حال چند ساله که این نوع داستان یعنی فلش‌استوری یا داستانک یا هر معادل دیگه که واسش گذاشتن خیلی مد شده (من که هنوز نفهمیدم دلیل این مد شدن یا این همه جذابیت چیه، بنابراین تا وقتی که از دلیلش سر دربیارم می‌خوام جذابیتش‌رو معلول کون‌گشادی نژادی‌مون بدونم).
برنهارد یه رمان اساسی هم داره به اسم «انقراض» با فضای داستان‌های کافکا و تو مایه‌های «بودن‌بروک‌ها»ی توماس مان. متاسفانه من فقط همین دو کتابو ازش خوندم، بعید نیست کتاب‌های دیگه‌شم خوب باشه. یکی بره سراغ ترجمه‌ی برنهارد، بسه دیگه هی ترجمه‌ی چند تا نویسنده‌ی انگشت‌شمار و چند تا ترجمه از هر کتاب این نویسنده‌های انگشت‌شمار.
اینم این داستان، غم‌انگیزه، ولی خوبه، می‌چسبه:

تا سال‌ها پس از مرگ مادرمان، اداره‌ی پست باز نامه‌های او را به خانه تحویل می‌داد. اداره‌ی پست متوجه مرگ او نشده بود.

ترجمه‌شم تقدیم به پدر مرحوم برادران نیک‌فرجام که مارو مث الیور توییست ول کرد تو این دنیای پر از فاگین‌هایی مث بوش و احمدی‌نژاد و موگابه و باقی زامبی‌ها

Followers