Sunday, August 01, 2004

داستان چشم ۵، یک قطره خون

داستان چشم
نوشته‌ي ژرژ باتاي

5- يك قطره خون

شاش هميشه براي من رابطه‌اي بسيار نزديك با سنگِ نمك داشته و صاعقه، نمي‌دانم چرا، با كاسه‌ي گلي بي رنگ و جلايي كه در يكي از روزهاي باراني پاييز روي شيرواني خانه‌اي رها شده است. از همان شب اول در آسايشگاه، آن تصاوير جانكاه در دورترين بخش مغزم با كس و حالت حاكي از ملال و اندوهي پيوند خوردند كه گه‌گاه روي صورت مارسل مي‌ديدم. اما بعد اين منظره‌ي پر هرج و مرج و وحشتناك در خيالم زير سيلي از نور و خون غرق مي‌شد، چرا كه مارسل مي‌توانست فقط با خيس كردن خود كاري كند كه آبش بيايد، خيس كردن نه با خون، بلكه با قدري شاش كه براي من زلال و حتا نوراني بود، شاشي كه اول با حركتي سكسكه‌مانند ذره ذره مي‌آمد و بعد آسوده و آزادانه و همراه با وجدي وصف‌ناپذير. عجيب نيست كه تاريك‌ترين وجوه يك رويا فقط عاملي هستند براي رفتن به سوي شور و وجد مطلق، مانند ديدن سوراخي درخشان مثل آن پنجره در آن لحظه‌اي كه مارسل روي زمين ولو شده بود.
اما آن روز در آن توفان بي‌باران من و سيمونه در حالي كه لباس‌هاي‌مان را گم كرده بوديم مجبور شديم از كلبه بيرون بزنيم، مانند حيوانات در آن تاريكي خصمانه پا به فرار گذاشتيم، درون‌مان در تسخير اندوه و يأسي كه دوباره مارسل را در چنگ خود مي‌گرفت، و آن زنداني بيچاره و مفلوك را به تجلي خشم و ترسي تبديل مي‌كرد كه تن‌هاي ما را به سوي شناعتي بي‌پايان سوق مي‌داد. خيلي زود دوچرخه‌هاي‌مان را پيدا كرديم و براي يكديگر منظره‌ي آزارنده‌ي بدني برهنه روي يك ماشين را به نمايش گذاشتيم. بدون خنده يا حرف زدن، سريع ركاب مي‌زديم و حضورمان در كنار هم و در آن تنهايي مشترك ما را به طرز غريبي ارضا مي‌كرد.
اما هر دو از خستگي و فرسودگي رو به بيهوشي بوديم. در ميانه‌ي راهي سربالايي سيمونه توقف كرد و گفت لرزش گرفته است. صورت و پشت و پاهاي‌مان غرق در عرق بود، و ما بيهوده دست بر بدن‌هاي خيس و داغ‌مان مي‌كشيديم؛ با آن كه هر لحظه او را با قدرتي بيشتر ماساژ مي‌دادم، از سرما مي‌لرزيد و دندان‌هايش به هم مي‌خورد. يكي از جوراب‌هاي بلندش را درآوردم تا بدنش را با آن خشك كنم و از جوراب بوي داغ بستر بيماري يا زنا به مشامم رسيد. كم‌كم حالش سرِ جا آمد، و بالاخره به عنوان تشكر و قدرداني لب‌هايش را به طرف من آورد.
سخت آشفته بودم. بايد ده كيلومتر ديگر راه مي‌رفتيم و با وضعي كه داشتيم معلوم بود كه زودتر از سپيده‌دم به شهر ايكس نمي‌رسيم. ه‌سختي مي‌توانتم خود را روي پا نگه دارم و به نظرم رسيدن به پايان اين خط غيرممكن آمد. ما دنياي واقعي را پشت سر گذاشته بوديم، دنيايي كه فقط از آدم‌هاي پوشيده تشكيل مي‌شد، و به نظر مي‌رسيد كه آن قدر از آن دور شده‌ايم كه بازگشت به آن ديگر ميسر نيست. رفته‌رفته توهم و خيالي كه ما در آن بوديم فراخي و بي‌كرانگي كابوس جامعه‌ي بشري را يافت.
صندلي چرمي دوچرخه به كس لخت سيمونه چسبيده بود كه با بالا و پايين رفتن پاهاي او روي پدال‌ها باز و بسته مي‌شد. بعد چرخ عقب دوچرخه از چشمم ناپديد شد و ديگر فقط چاك كون دوچرخه‌سوار را مي‌ديدم: چرخش سريع تاير خاك‌آلود هم با عطش درون گلويم و شقي كيرم قابل‌مقايسه بود، كيري كه مقدر بود در اعماق كس چسبيده به صندلي دوچرخه فرو برود. باد فرو نشسته بود و بخشي از آسمان پرستاره پيدا بود. ناگهان به سرم زد كه تنها مرگ نتيجه‌ي شقي كيرم خواهد بود و اگر من و سيمونه كشته شويم، جهان بينش شخصي ما جاي خود را به ستارگان خواهد داد، و اين خود را همچون هدف شهوتراني من به رخ مي‌كشيد: تابشي هندسي و نقطه‌ي تلاقي مرگ و زندگي، هستي و نيستي.
اما صدالبته اين تصاوير با خستگي طولاني من و شقي بيهوده‌ي كيرم در ارتباط بودند. سيمونه به‌سختي مي‌توانست كير شقم را ببيند، هم به خاطر تاريكي و هم به دليل حركت سريع پاي چپم كه هنگام ركاب زدن كيرم را پنهان مي‌كرد. اما من احساس مي‌كردم مي‌توان چشم‌هايش را ببينم كه در تاريكي مي‌درخشيدند، مدام به عقب خيره مي‌شدند، و با وجود خستگي و فرسودگي فراوان متوجه شدم با خشونتي بيش از پيش خود را به صندلي دوچرخه مي‌مالد كه بين لمبرهايش جا خوش كرده بود. او هم مانند من توفاني را كه بي‌شرمي كسش به راه انداخته بود پشت سر نگذاشته بود و هر از گاهي با صدايي گرفته ناله‌اي حاكي از شادي سر مي‌داد؛ از شور و وجد داشت پاره‌پاره مي‌شد و ناگهان بدن برهنه‌اش با صداي وحشتناك فولاد بر شن‌ها و جيغي گوشخراش به جلو پرتاب شد.
او را بي‌حركت يافتم، در حالي كه سرش به عقب خم شده بود و از گوشه‌ي دهانش قطره خوني به پايين مي‌غلتيد. هراسان يك دستش رابلند كردم و ول كردم، هيچ حسي نداشت. در حالي كه از ترس به خود مي‌لرزيدم خود را روي بدن بي‌جان او انداختم، و وقتي او را در آغوش كشيدم هق‌هقي دردآلود بر من مستولي شد.
در همين حين سيمونه آرام‌آرام به هوش آمد: بازويش ناخودآگاه مرا لمس كرد و من هم در جواب ناگهان به خود آمدم. بر بدني كه هنوز فقط يك كمربند داشت و يك لنگه جوراب هيچ آسيب و خدشه‌اي وارد نشده بود. او را در آغوش گرفتم و بي‌توجه به خستگي خود در جاده به راه افتادم. تا مي‌توانستم سريع قدم برمي‌داشتم چون سپيده داشت مي‌زد، اما فقط تلاشي اَبَرانساني بود كه مرا قادر ساخت به ويلا برسم و دوستم را زنده روي تخت خوابش بگذارم.
عرق صورت و سرتاپايم را پوشانده بود، چشمانم خون‌گرفته و ورم‌كرده بود، گوش‌هايم نمي‌شنيد، دندان‌هايم به هم مي‌خورد، شقيقه‌ها و قلبم بي‌امان مي‌زد. اما چون مي‌دانستم كسي را كه بيش از همه در دنيا دوست دارم نجات داده‌ام و از فكر اين كه به‌زودي مارسل را خواهيم ديد همان طور خيس و گل‌آلود در كنار بدن سيمونه دراز كشيدم و خيلي زود در كابوسي مبهم فرو رفتم.

Followers