Sunday, February 29, 2004

شعر: تورو خدا ارباب

شعري از آلن گينزبرگ



تورو خدا، ارباب

تورو خدا ارباب، می‌شه به گونه‌تون دست بزنم
تورو خدا ارباب، می‌شه جلو پاتون زانو بزنم
تورو خدا ارباب، می‌شه بند شلوار آبی‌تونو شل کنم
تورو خدا ارباب، می‌شه به شکم‌تون با اون نرمه‌موهای بور نیگا کنم
تورو خدا ارباب، می‌شه رون‌هاتون جلو چشمم لخت باشه
تورو خدا ارباب، می‌شه لباسامو زیر صندلی‌تون دربیارم
تورو خدا ارباب، می‌شه قوزک‌ها و روح‌تونو ببوسم
تورو خدا ارباب، می‌شه لبامو به رون‌های سفت و بی‌موتون بمالم
تورو خدا ارباب، می‌شه گوش‌مو به شکم‌تون بچسبونم
تورو خدا ارباب، می‌شه دستامو دور کون سفیدتون حلقه کنم
تورو خدا ارباب، می‌شه کشاله‌ی رونِ پوشیده از خزِ نرم و بورتونو بلیسم
تورو خدا ارباب، می‌شه زبون‌مو بزنم به سوراخ‌کونِ سرخ‌تون
تورو خدا ارباب، می‌شه صورت‌مو بمالم به تخماتون،
تورو خدا ارباب، دستور بده تا رو زمین زانو بزنم،
تورو خدا ارباب، بگو معامله‌ی کلفت‌تو لیس بزنم
تورو خدا ارباب، دست‌های زبرتو بذار رو جمجمه‌ی تاسم
تورو خدا ارباب، دهنمو فشار بده به اونجای کیرت که ضربان داره
تورو خدا ارباب، صورت‌مو فشار بده به شکمت، آروم منو با پنجه‌های قویت فشار بده
تا اون سفتی خفه‌كننده ‌رو تهِ حلقم حس کنم
تا اون کیرِ داغ و ظریف‌تو بچشم و ببلعم
تورو خدا ارباب، شونه‌هامو عقب بده و تو چشام زل بزن و وادارم کن رو میز خم شم
تورو خدا ارباب، رون‌هامو چنگ بزن و کون‌مو تا کمرت بیار بالا
تورو خدا ارباب، یه دست زبرت رو گردنم، کفِ دست دیگه‌ات رو پشتم
تورو خدا ارباب، فشارم بده، پاهامو بذار رو صندلی تا نفس‌تو و خنکیِ تف‌تو و زبری شست‌تو رو سوراخم حس کنم
تورو خدا ارباب، وادارم کن بگم تورو خدا ارباب بُکُنم
تورو خدا ارباب، تخم‌هامو و کون‌مو با اون وازلین‌های شیرین چرب کن
تورو خدا ارباب، اون کِرِم‌های سفیدو بزن به معامله‌ات
تورو خدا ارباب، سرِ کیرتو بمال به سوراخ چروکیده‌ام
تورو خدا ارباب، آروم فشارش بده تو، در حالی که بازوهاتو دور سینه‌ام حلقه کردی،
دستاتو می‌لغزونی رو شکمم، و کیرمو با انگشتات لمس می‌کنی
تورو خدا ارباب، کم‌کم فشارش بده تو من، کم‌کم، کم‌کم
تورو خدا ارباب، معامله‌تو تا تّه بکن تو کونم
و تورو خدا ارباب، کاری کن کون‌مو اون قدر بجنبونم که تنه‌ی کیرتو تا تّه ببلعه
تا لمبرهام بچسبه به رون‌هات و کمرم خم بمونه،
تا فقط منِ تنها حس کنم که تیزیت تو من ضربان داره
تورو خدا ارباب، بکشش بیرون و آروم بغلتونش رو پشتم
تورو خدا ارباب، دوباره با فشار بدش تو، و سرشو بکش بیرون
تورو خدا، تورو خدا ارباب، بازم منو بگا با همه‌ی وجودت، تورو خدا منو بگا
تورو خدا ارباب، اون قدر هلش بده تو تا نرمیِ توم خراشیده بشه
تورو خدا ارباب، با کونم حال کن، پایین‌تنه‌مو زنده کن، و تا ابد منو مثل یه دختر بُکُن،
با لطافت به تنم چنگ بزن تورو خدا ارباب منو به تو پناه آوردم،
و صلیب داغ و شیرین‌تو برسون به شکمم
تنهایی تو دنور یا بروکلین همه‌رو انگولک کردی یا یه باکره‌رو تو پارکینگ‌های پاریس گاییدی
تورو خدا ارباب، منو سوار داستانت کن، اون قطرات عشق و عرق‌رو
بگا این تنِ لطیفو، سریع‌تر منو بگا
تورو خدا ارباب، کاری کن رو میز به ناله بیفتم
بذار ناله کنم آه تورو خدا ارباب همین طوری منو بُکُن
همین طور فرو کن و بکش بیرون و فرو کن
تا این که سوراخم شل بشه مثل سگ رو میز از خوشیِ محبت دیدن به لّه‌لّه بیفتم
توروخدا ارباب، بهم بگو سگ، حیوون کونی، کونِ خیس،
و تندتر منو بگا، در حالی که با کفِ دستات رو جمجمه‌ام چشمامو می‌پوشونی
و وحشیانه اون سفتی‌رو فرو کن تو این نرمی
و اون تو پنج ثانیه نگهش دار تا داغیِ آب‌تو حس کنم
بارها حس کنم، هِی اون تو بکوبونش و من هِی اسم‌تو داد بزنم دوستت دارم
تورو خدا ارباب.

مه 1968

درباره آلن گينزبرگ
ايروين آلن گينزبرگ در 3 ژوئن سال 1926 از لوييس گينزبرگ شاعر و معلم و سوسياليست يهودي و نئومي گينزبرگ كمونيست راديكال و نوديست (طرفدار لختي) كه در آغاز بزرگسالي ديوانه شد به دنيا آمد. مادرش كه دچار پارانوياي شديد بود و تصور مي‌كرد تمام اعضاي خانواده كمر به قتلش بسته‌اند فقط به اين پسر خود اطمينان داشت، و اين او را در موقعيتي پيچيده قرار داد. از يك سو سخت تلاش مي‌كرد از اتفاقات خانه سردرآورد، و از سوي ديگر سخت در پي آن بود كه با غوغاي درونش كنار بيايد و آن را درك كند، چرا كه تمايل به پسران هم‌سن و سالش او را مثل خوره مي‌خورد.
او در دبيرستان با والت ويتمن (خداي نسل بيت) آشنا شد، اما اتفاق اساسي وقتي افتاد كه در دانشگاه كلمبيا با جمعي ارواح وحشي و عصيان‌گر روبه‌رو شد، از جمله لوييس كار و جك كروآكِ دانشجو و ويليام باروز و نيل كسِدي غيردانشجو. اين فيلسوفان جوان و منحرف هم مانند خود او سخت دل‌مشغول مواد مخدر و جنايت و سكس و ادبيات بودند. گينزبرگ در همين زمان همنشيني با معتادان و دزدان (كه بيشتر دوست باروز بودند)، مصرف بنزدرين و ماري‌جوآنا، و سر زدن به بارهاي همجنس‌بازان را شروع كرد، و در تمام مدت باور داشت كه خود و دوستانش به سوي يك بينش شاعرانه بزرگ گام برمي‌دارند كه او و كروآك آن را «بينش نو» مي‌ناميدند.
آلن گينزبرگ پيش از مرگش در 5 آوريل سال 1997 در بسياري از رخدادهاي مخصوصاً دهه 60 آمريكا نقشي حياتي بازي كرد. اولين خصوصيت بزرگ گينزبرگ اين بود كه هرگز خود و باورهايش را انكار نكرد، و دومين خصوصيت بزرگ او شعرش بود، صدايي آن چنان قوي و تاثيرگذار كه باعث مي‌شد استعدادش انكارناپذير باشد.

Saturday, February 28, 2004

دو شعر از ریچارد براتیگان

دو شعر از ريچارد براتيگان



تصادف جنسي
اون تصادف جنسي كه
زنت،
مادر بچه‌هات
و پايان زندگيت از آب دراومد، حالا تو خونه
داره براي دوستات شام درست مي‌كنه.


شعر زيبا
در لس‌آنجلس به رختخواب رفتم، در حالي كه
به تو فكر مي‌كردم.
چند لحظه قبل كه داشتم مي‌شاشيدم
سرم را پايين انداختم و با اشتياق
به كيرم نگاه ‌كردم.
فكر اين كه كيرم
امروز دوبار درون تو بوده
حس زيبايي به من داد.
3 صبح
15 ژانويه 1967

درباره‌ي ريچارد براتيگان: در 25 اكتبر 1984، جسد براتيگان را در خانه‌اش در بوليناس كاليفرنيا در حالي پيدا كردند كه خودكشي كرده بود و چند هفته از مرگش مي‌گذشت. 49 سال پيش از آن، در سي‌ام ژانويه‌ي 1935، ريچارد به ناچار در تاكوماي واشنگتن متولد شد.
براتيگان نوشتن را از دبيرستان، و شايد به عنوان وسيله‌اي براي بيان و يا فرار از خود، آغاز كرد. باربارا، خواهرش، درباره دوران كودكي‌شان مي‌گويد: «او شب‌ها را به نوشتن مي‌گذراند و تمام روز را مي‌خوابيد. پدر و مادرمان خيلي اذيتش مي‌كردند و سر به سرش مي‌گذاشتند. آن‌ها هيچ‌وقت نفهميدند كه نوشته‌هاي او چقدر برايش مهم هستند.»
در 1955، براتيگان نوشته‌هايش را به دختري كه عاشقش بود نشان داد. دختر براتيگان را به خاطر نوشته‌هايش سرزنش كرد و به اين ترتيب خواب و خيال‌هاي عاشقانه او، كه انتظار چنين برخوردي را نداشت، فروريخت. براتيگان سنگي به پنجره كلانتري پرتاب كرد، دستگير شد و يك هفته را در زندان گذراند. سپس به بيمارستان دولتي ارگون تحويل شد و به عنوان بيمار مبتلا به پارانوياي شيزوفرنيك تحت درمان قرار گرفت،
به گفته باربارا، ريچارد در بيمارستان تحت شوك درماني قرار گرفت و پس از آن كه به خانه بازگشت، بسيار ساكت و آرام بود و ديگر هيچ‌وقت براي او درددل نكرد. چند روز بعد، ريچارد زنگ زد و به باربارا گفت كه براي هميشه خانه را ترك كرده است.
در 1956، براتيگان 21 ساله در سانفرانسيسكو زندگي مي‌كرد. اين زمان، دوران اوج جنبش ادبي نسل بيت بود و سانفرانسيسكو پر از نويسندگان و شاعران جواني چون جك كروآك، آلن گينزبرگ، رابرت كريلي، مايكل مك‌كلور، فيليپ والن، گري اشنايدر و ... بود.
براتيگان در جايي گفته است «من شعر گفتن را خيلي دوست دارم، اما مانند يك رابطة عاطفي پر دردسر كه در نهايت به يك ازدواج خوب منتهي مي شود، من و شعر هم خيلي طول كشيد تا همديگر را شناختيم. من هفت سال شعر گفتم تا ياد بگيرم چطور يك جمله‌ي درست بنويسم. من آرزو داشتم داستان و رمان بنويسم و تا وقتي نمي توانستم درست يك جمله بنويسم، نمي توانستم رمان هم بنويسم...
«يك روز، در بيست و شش سالگي، ناگهان متوجه شدم كه مي‌توانم جمله بنويسم. به اين ترتيب اولين رمانم، صيد ماهي قزل‌آلا در آمريكا را نوشتم و پس از آن هم سه رمان ديگر نوشتم.
«در شش سال بعدي، ديگر شعر نگفتم و سپس در پاييز 1966، هنگامي كه 31 ساله بودم، دوباره به سراغ شعر رفتم، اما اين بار ديگر جمله نوشتن را بلد بودم و همه چيز با قبل فرق مي‌كرد...»




Followers