Saturday, February 28, 2004

دو شعر از ریچارد براتیگان

دو شعر از ريچارد براتيگان



تصادف جنسي
اون تصادف جنسي كه
زنت،
مادر بچه‌هات
و پايان زندگيت از آب دراومد، حالا تو خونه
داره براي دوستات شام درست مي‌كنه.


شعر زيبا
در لس‌آنجلس به رختخواب رفتم، در حالي كه
به تو فكر مي‌كردم.
چند لحظه قبل كه داشتم مي‌شاشيدم
سرم را پايين انداختم و با اشتياق
به كيرم نگاه ‌كردم.
فكر اين كه كيرم
امروز دوبار درون تو بوده
حس زيبايي به من داد.
3 صبح
15 ژانويه 1967

درباره‌ي ريچارد براتيگان: در 25 اكتبر 1984، جسد براتيگان را در خانه‌اش در بوليناس كاليفرنيا در حالي پيدا كردند كه خودكشي كرده بود و چند هفته از مرگش مي‌گذشت. 49 سال پيش از آن، در سي‌ام ژانويه‌ي 1935، ريچارد به ناچار در تاكوماي واشنگتن متولد شد.
براتيگان نوشتن را از دبيرستان، و شايد به عنوان وسيله‌اي براي بيان و يا فرار از خود، آغاز كرد. باربارا، خواهرش، درباره دوران كودكي‌شان مي‌گويد: «او شب‌ها را به نوشتن مي‌گذراند و تمام روز را مي‌خوابيد. پدر و مادرمان خيلي اذيتش مي‌كردند و سر به سرش مي‌گذاشتند. آن‌ها هيچ‌وقت نفهميدند كه نوشته‌هاي او چقدر برايش مهم هستند.»
در 1955، براتيگان نوشته‌هايش را به دختري كه عاشقش بود نشان داد. دختر براتيگان را به خاطر نوشته‌هايش سرزنش كرد و به اين ترتيب خواب و خيال‌هاي عاشقانه او، كه انتظار چنين برخوردي را نداشت، فروريخت. براتيگان سنگي به پنجره كلانتري پرتاب كرد، دستگير شد و يك هفته را در زندان گذراند. سپس به بيمارستان دولتي ارگون تحويل شد و به عنوان بيمار مبتلا به پارانوياي شيزوفرنيك تحت درمان قرار گرفت،
به گفته باربارا، ريچارد در بيمارستان تحت شوك درماني قرار گرفت و پس از آن كه به خانه بازگشت، بسيار ساكت و آرام بود و ديگر هيچ‌وقت براي او درددل نكرد. چند روز بعد، ريچارد زنگ زد و به باربارا گفت كه براي هميشه خانه را ترك كرده است.
در 1956، براتيگان 21 ساله در سانفرانسيسكو زندگي مي‌كرد. اين زمان، دوران اوج جنبش ادبي نسل بيت بود و سانفرانسيسكو پر از نويسندگان و شاعران جواني چون جك كروآك، آلن گينزبرگ، رابرت كريلي، مايكل مك‌كلور، فيليپ والن، گري اشنايدر و ... بود.
براتيگان در جايي گفته است «من شعر گفتن را خيلي دوست دارم، اما مانند يك رابطة عاطفي پر دردسر كه در نهايت به يك ازدواج خوب منتهي مي شود، من و شعر هم خيلي طول كشيد تا همديگر را شناختيم. من هفت سال شعر گفتم تا ياد بگيرم چطور يك جمله‌ي درست بنويسم. من آرزو داشتم داستان و رمان بنويسم و تا وقتي نمي توانستم درست يك جمله بنويسم، نمي توانستم رمان هم بنويسم...
«يك روز، در بيست و شش سالگي، ناگهان متوجه شدم كه مي‌توانم جمله بنويسم. به اين ترتيب اولين رمانم، صيد ماهي قزل‌آلا در آمريكا را نوشتم و پس از آن هم سه رمان ديگر نوشتم.
«در شش سال بعدي، ديگر شعر نگفتم و سپس در پاييز 1966، هنگامي كه 31 ساله بودم، دوباره به سراغ شعر رفتم، اما اين بار ديگر جمله نوشتن را بلد بودم و همه چيز با قبل فرق مي‌كرد...»




No comments:

Followers