Monday, April 26, 2004

داستان چشم ۲، کمد عتیقه

داستان چشم
نوشته‌ي ژرژ باتاي

2- كمد عتيقه

دوره‌اي بود كه سيمونه جنون شكستن تخم‌مرغ با باسنش پيدا كرده بود. در اتاق نشيمن با سر روي يك صندلي راحتي معلق مي‌زد، پشتش را به عقب صندلي تكيه مي‌داد، پاهايش به طرف من خم مي‌شد و من جلق مي‌زدم تا آبم را توي صورتش بپاشم. تخم مرغ را درست روي سوراخ كونش مي‌گذاشتم و او با مهارت آن را در چاك عميق ميان كپل‌هايش مي‌جنباند و خودش را سرگرم مي‌كرد. لحظه‌اي كه آب من بيرون مي‌پاشيد و از چشمانش سرازير مي‌شد، كپل‌هايش به هم فشرده مي‌شد و در حالي كه من سرم را با سخاوت به كونش مي‌ماليدم، آب سيمونه هم مي‌آمد.
مسلماً خيلي زود مادرش كه ممكن بود هر لحظه وارد نشيمن ويلا شود، ما را حين عمليات غريب‌مان غافلگير كرد. با اين وجود، بار اولي كه اين بانوي ارجمند به ما برخورد، و به رغم اين كه خود زندگي نمونه‌اي را پشت سر گذاشته بود، به اين اكتفا كرد كه بي هيچ كلامي تنها دهانش از تعجب باز بماند و به اين ترتيب ما را متوجه حضور خود نكند. گمان مي‌كنم بيش از آن متحير شده بود كه بتواند چيزي بگويد. اما وقتي كارمان تمام شد و سعي مي‌كرديم آثار كثافت‌كاري‌مان را تميز كنيم، متوجه او شديم كه در درگاه اتاق ايستاده است.
سيمونه به من گفت «طوري رفتار كن كه انگار هيچ‌كس آن‌جا نيست» و به خشك كردن پشتش ادامه داد.
و به راستي هم ما بي‌خيال و سبكبال سلانه سلانه از اتاق خارج شديم، انگار كه زن به يك پرتره‌ي خانوادگي تقليل يافته باشد.
اما چند روزي بعد، وقتي كه سيمونه با من بالاي تيرهاي سقف گاراژ مشغول ژيمناستيك بود، روي مادرش شاشيد كه از بدشانسي بدون اين‌كه ما را ديده باشد زير ما ايستاده بود. بيوه‌ي غمگين از سر راه كنار رفت و با چشماني چنان غمگين و چهره‌اي چنان درمانده به ما خيره شد كه نتوانستيم جلوي خودمان را بگيريم: سيمونه از خنده منفجر شد و در حالي كه چهار دست و پا خودش را روي تيرها جمع كرده بود، كسش را جلوي صورت من آورد، من هم كسش را لختِ لخت كردم و در حالي كه به آن نگاه مي‌كردم جلق زدم.
يك هفته‌اي مي‌شد كه مارسل را نديده بوديم كه يك روز اتفاقي در خيابان به او برخورديم.
دخترك بلوند، محجوب و به گونه‌اي ساده‌لوحانه پرهيزكار، چنان از ديدن ما رنگ به رنگ شد كه سيمونه او را با ملاطفتي غيرمعمول در آغوش گرفت.
در گوشش زمزمه كرد «لطفاً منو ببخش مارسل. اتفاقي كه اون روز افتاد خيلي مسخره بود، اما دليل نمي‌شه كه ما ديگه نتونيم با هم دوست باشيم. قول مي‌دم كه ديگه به تو دست‌درازي نكنيم.»
مارسل كه اراده‌اي به شدت ضعيف داشت، قبول كرد براي خوردن چاي به همراه چند نفر ديگر از دوستان‌مان به خانه‌ي ما بيايد. اما به جاي چاي، كلي شامپاين تگري نوشيديم.
منظره‌ي رنگ به رنگ شدن مارسل به كلي بر ما چيره شده بود. من و سيمونه همديگر را خيلي خوب مي‌فهميديم و مطمئن بوديم كه از حالا به بعد هيچ چيز نمي‌تواند ما را از رسيدن به اهداف‌مان بازدارد. به غير از مارسل، سه دختر قشنگ و دو پسر ديگر هم آن‌جا بودند. بزرگ‌ترين ما هشت نفر به زحمت هفده سال داشت و مشروب خيلي زود تاثيرش را مي‌گذاشت؛ اما به غير از سيمونه و خود من، بقيه‌شان آن‌قدر كه ما مي‌خواستيم تحريك نمي‌شدند. گرامافون ما را از مخمصه نجات داد. سيمونه به تنهايي مشغول رقص چارلزتن جنون‌آميزي شد و پاهايش را تا نزديكي‌هاي كس نشان همه داد. وقتي بقيه دخترها دعوت شدند تا به تنهايي و مثل سيمونه برقصند، حال‌شان بهتر از آن بود كه نيازي به زبان‌بازي باشد. البته آن‌ها شورت پاي‌شان بود، اما شورت‌ها روي كس‌شان مي‌لغزيد، بي‌اين كه چيز زيادي را بپوشاند. تنها مارسل كه مست و ساكت بود، قبول نكرد كه برقصد.
بالاخره سيمونه كه وانمود مي‌كرد سياه مست شده است، روميزي را جمع كرد و در حالي كه آن را بالا گرفته بود به جمع پيشنهاد شرط‌بندي داد.
گفت «شرط مي‌بندم كه جلوي چشم همه روي اين روميزي بشاشم.»
مهماني مسخره‌اي بود كه جمعي نوجوان سركش و لاف‌زن در آن جمع شده بودند. يكي از پسرها با مارسل شرط بست و قرار شد كه برنده مجازات بازنده را تعيين كند... طبيعتاً سيمونه يك لحظه هم ترديد نكرد و روميزي را از شاش خود سرشار كرد. اما اين عمل تكان دهنده به وضوح او را آتشين‌مزاج كرده بود و نفس تمام آن احمق‌هاي جوان در سينه حبس شده بود.
سيمونه به پسري كه باخته بود گفت «از اون‌جايي كه برنده در مورد مجازات بازنده تصميم مي‌گيره، منم حالا مي‌خوام شلوار تورو جلوي چشم همه در بيارم.»
كاري كه بدون دردسر انجام شد. وقتي شلوارش درآمد، (براي اين‌كه مضحك به نظر نرسد) پيراهنش را هم درآورد. با اين وجود، هنوز هيچ چيز جدي‌اي اتفاق نيافتاده بود: سيمونه هنوز به دوست جوانش كه گيج، مبهوت و برهنه بود دست نرسانده بود. هنوز هم به تنها چيزي كه مي‌توانست فكر كند مارسل بود كه از چند لحظه قبل التماسم مي‌كرد كه بگذارم برود.
«مارسل ما قول داديم به تو دست نزنيم. چرا مي‌خواي بري؟»
مارسل كه به تدريج دستخوش جنون توأم با خشمي مي‌شد با كله شقي جواب داد «چون...»
ناگهان، و در ميان وحشت همه، سيمونه روي زمين افتاد. تشنج او را به شدت مي‌لرزاند، لباس‌هايش به هم ريخته بودند و باسنش رو به بالا قنبل شده بود، انگار كه دچار حمله‌ي صرع شده باشد. اما سيمونه خودش را روي زمين كنار پاهاي پسري كه لخت كرده بود كشاند و به گونه‌اي تقريباً غيرقابل فهم و با نوعي عطش گفت «بشاش روم. بشاش رو كسم.»
اين صحنه نفس مارسل را در سينه‌هايش حبس كرده بود: دوباره رنگ به رنگ شد و صورتش مثل خون سرخ شد. بعد، بدون اين‌كه حتي به من نگاه كند، گفت مي‌خواهد پيراهنش را در بياورد. پيراهنش را به تنش پاره كردم و بعد هم يك‌راست سراغ شورت و كرستش رفتم. تنها جوراب‌ها و كمربندش به تنش باقي مانده بود و بعد از اين كه كمي كسش را انگشت كردم و دهانش را بوسيدم، به آن سوي اتاق به طرف كمد سرجهازي عتيقه بزرگ گوشه اتاق لغزيد و پس از اين كه چند كلمه با سيمونه نجوا كرد، خودش را درون آن حبس كرد.
مارسل مي‌خواست درون كمد جلق بزند و به سيمونه التماس كرده بود كه او را به حال خودش بگذاريم.
بايد بگويم كه ما همگي حسابي مست بوديم و آن‌چه اتفاق افتاده بود ما را به شدت شوكه كرده بود. دختري براي پسري كه لخت بود ساك مي‌زد. سيمونه كه پيراهنش را بالا زده بود، كنار كمد ايستاده بود و كس عريانش را به كمد مي‌ماليد، كمدي كه دختري درون آن جلق مي‌زد و صداي نفس‌‌نفس‌هاي حيواني‌اش شنيده مي‌شد. ناگهان اتفاق خارق‌العاده‌اي افتاد، صداي شرشر آب به گوش رسيد و از پس آن باريكه‌اي آب از زير كمد چكه كرد: مارسل بيچاره در حال جلق زدن در كمدش شاشيده بود. اما صداي انفجار قهقهه‌هاي مستانه‌ي پيامد اين صحنه، خيلي زود به هرزگي بدن‌هاي در حال ورجه‌ورجه، پاها و كون‌هاي سر به فلك كشيده، دامن‌هاي خيس و آب كير فروكاهيد. قهقهه‌ها مانند سكسكه‌اي احمقانه و نابخود آغاز شدند، اما نتوانستند تاخت و تاز حيواني كيرها و كس‌ها را براي لحظه‌اي هم كه شده متوقف كنند. و خيلي زود صداي مارسل به گوش رسيد كه در مستراح موقتي كه اكنون زندانش شده بود گريه حزن‌انگيزي سر داد كه هر لحظه‌ هم شديدتر مي‌شد.
نيم ساعت بعد، وقتي كمي مستي از سرم پريد، به فكرم رسيد كه بايد مارسل را از كمد بيرون بياورم: دخترك غمگين كه برهنه هم بود، وضع وحشتناكي داشت. با التهاب مي‌لرزيد و رعشه پيدا كرده بود. با ديدن من، وحشتي شديد و بيمارگون بر او مستولي شد. هرچه نباشد من رنگ‌پريده و آغشته به خون بودم و لباس‌هايم هر كدام يك سازي مي‌زدند. پشت سر من، در هرج و مرجي غيرقابل بيان، بدن‌هاي برهنه‌ي گستاخ پخش و پلا بودند. در جريان ضيافت شهوت خرده‌هاي شيشه جراحات عميق و خون‌آلودي در بدن‌هاي ما دو نفر به جا گذاشته بودند. دختر جواني بالا آورده بود و همگي آن‌چنان دستخوش حمله‌هاي خنده شده بوديم كه در نقطه‌اي از مهماني به لباس‌ها، راحتي‌ها و يا زمين شاشيده بوديم. بوي گند ناشي از خون، مني، ادرار و استفراغ تقريباً مرا هم دچار وحشت كرد، اما وحشتناك‌تر از اين‌ها صداي جيغ‌هاي غيرانساني‌اي بود كه از گلوي مارسل خارج مي‌شد. البته اين را هم بايد بگويم كه تا اين لحظه سيمونه ديگر به آسودگي خوابيده بود، به پشت دراز كشيده بود، دستش روي كسش آرام گرفته بود و انگار بر چهره‌ي آرامش طرح لبخندي نقش بسته بود.
مارسل كه وحشيانه و با جيغ و خرخر ميان اتاق سكندري مي‌خورد، دوباره به من نگاه كرد. طوري از ديدن من يكه خورده بود كه انگار شبح كريه يك كابوس باشم، و بعد در مرثيه‌اي از زوزه‌هايي كه هر دم غيرانساني‌تر مي‌شد، به زمين افتاد و از حال رفت. به گونه‌اي حيرت آور، اين مراسم نيايش عقل مرا سرجا آورد. مردم از راه مي‌رسيدند و از اين گريزي نبود. اما حتي براي يك لحظه هم كه شده فكر فرار و يا جمع‌و‌جور كردن اين افتضاح به سرم نزد. برعكس، مصمم به طرف در رفتم و آن را چارتاق باز كردم. چه منظره‌اي، چه سروري! آدم مي‌توانست به راحتي فريادهاي بيمناك، جيغ‌هاي مذبوحانه و تهديد‌هاي اغراق‌آميز پدر و مادراني را بشنود كه وارد اتاق مي‌شدند! پاي دادگاه جنايي، زندان و گيوتين با فرياد‌هاي خشم‌آلود و ناسزاهاي احساساتي به ميان مي‌آمد. دوستان ما خود دستخوش هذيان جيغ‌هاي اشك‌آلود، زوزه و گريه سر مي‌دانند؛ انگار مشعل‌هاي زنده‌اي باشند كه آتش شان زده باشند. من و سيمونه از شادي در پوست خود نمي‌گنجيديم.
و با اين حال چه شناعتي! به نظر مي‌رسيد كه هيچ‌چيز نمي‌تواند جنون تراژدي‌ــ‌كميك اين ديوانه‌ها را پايان دهد؛ مارسل هنوز برهنه بود، با سر و دست ادا درمي‌آورد و جيغ‌هاي دردآلودش از وحشتي غيرقابل تحمل و رنجي اخلاقي حكايت مي‌كردند؛ او را تماشا كرديم كه در ميان بازواني كه بيهوده تلاش مي‌كردند او را مهار كنند، صورت مادرش را گاز مي‌گيرد.
به راستي هم با هجوم پدر و مادرها، آخرين ذرات عقل و منطق از ميان ما رفت و در آخر مجبور شديم، در ميان همسايه‌ها‌يي كه شاهد افتضاح شنيع ما بودند، پليس خبر كنيم.

Followers