بخش چهارم داستان چشم را فرداشب بخوانید.
برای خواندن زوزه به انگلیسی اینجا کلیک کنید
زوزه
نوشتهي آلن گینزبرگ
ترجمهی مهدی راد
شعری براي كارل سالمون
ترجمه ای به خاطر احسان
بخش1
من بهترين مخهاي نسلام را ديدم كه گشنه لخت و هيستريک از ديوانگي ويران شدند
صبحها كه خمار در خيابان كاكاسياها به دنبال تزريقي سوزنده بودند،
هيپيسترها*1 با كلههايي فرشتهسا بيتاب براي اتصالي كهنملكوتي به دينام پُر ستارهي ماشينآلات شب،
همانها كه ندار با لباسهايي لتوپار نشئه با چشماني گودرفته بيدار نشسته در ظلمات مقدس آپارتمانهاي فكسني سيگار ميكشيدند كه در حال و هواي موسيقي جاز شناور بر فراز
شهرها،
همانها كه مغزهايشان را زير خطوط ترنهاي هوايي در برابر ملكوت خداوند خالي كردند وفرشتگان محمدي را ديدند كه بر سقف منور اطاقهاي استيجاري تلوتلو ميخوردند،
همانها كه كلاسهاي دانشگاه را تحمل كردند با چشمان سردِ تابانشان كه وهم ميكرد آركانزاس را وتراژدي سخيف ويليام بليك در ميان متخصصين جنگ را،
همانها كه از آكادميها اخراج شدند به خاطر جنون و انتشار قصيدههاي مستهجن بر پنجرهيجمجمهها،
همانها كه با عرقگيرها كز كردند به اتاقهاي كثيف، آتش زدند به پولهايشان در سطلهاي زباله و گوش دادند از ديوارها به صداي هراس،
همانها كه در پشم خایه هاشان بازرسي شدند وقتي كه از راه لاردو*2 با كمربندي پُر از ماريجوآنا بهنيويورك برميگشتند،
همانها كه در هتلهاي بزكشده شعلههاي آتش ميخوردند يا در پسكوچههاي پردايس*3 محلول تربانتين نوش ميكردند، مرگ، يا همه شب پيكرههايشان را تطهير ميكردند
با روياها مخدرها كابوسهاي بيداري، كُك و الكل و وراجيهاي بي پايان،
بنبستهاي بيهمتاي هالهيي لرزان و صاعقهيي كه در ذهن به ديركهاي پاترسون*4 و كانادا ميجهيدو در اين ميان دنياي خاموش روزگار را برميافروخت،
استحكامات پيوتي تالارها، صبحهاي قبرستانِ درختِ سبزِِ حياتِ پشتي، سياهمستيهاي شراب بر
پشت بامها، ويترين مناطقِ نشئهراني نئون چشمكزن چراغهاي راهنما لرزههاي درخت و خورشيد و ماه در عصرهاي زمستانِ پُر سر و صداي بروكلين*5، عربدههاي سطل زباله وتلالوي پادشاهِ مهربانِ ذهن،
همانها كه براي يك سواري بيپايان ميان بَتري*6 و برانكس*7 مقدس خود را با آمفتامين*8 به متروها زنجير كردند تا آنجا كه صداي چرخها و بچهها از پاي درآورد آنان را كه لبهاي تركخوردشان ميلرزيد و لتوپار در نور ملالتبار باغوحش خالي شدند همه از ذهن و ذكاوت،
همانها كه تمام شب در نور زيرآبي كافهي بيكفورد*9 غرق ميشدند و شناور تا كافهي متروكفوگازي*10 عصر را با آبجوهاي مانده سرميكردند وقتيكه به تقتقهاي زوال بر جوكباكسِ هيدروژني گوش ميدادند،
همانها كه همينطور هفتاد ساعت با هم وِرميزدند از پارك تا خانه تا بار تا بِلِوو*11 تا موزه تا پل بروكلين،
گرداني سرگردان از مكالمهچيان افلاتوني كه از قوزها پايين پريدند از پلههاي اضطراري از هرهي پنجرهها از امپاير استيت و از روي ماه،
وراجي جيغ استفراغ نجواها واقعيات و خاطرات و حكايات و كبودي چشمها و شوكهاي برقيبيمارستان و زندانها و جنگها،
تمام متفكرين با چشماني تيز در يك فراخوان جمعي هفت روز و هفت شب استفراغ كردند، خوراك كنيسهها قيشده كنار پيادهروها،
همانها كه در ذنِ ناكجايي نيوجرسي غيب شدند با ردپايي از كارتپستالهاي مبهمآتلانتيكسيتيهال،
كارهاي شاقِ شرقي و جيرجير استخوان طنجهييها*12 و ميگرنهاي چيني درست در زير اعتزال گَرتيها در اتاق غمبار و مبلهشدهي نيوآركي،
همانها كه نيمه شب دور و بر ريلها پرسه ميزدند پرسهزنان در اين ماتم كه كجا بروند و رفتند بيآنكه دلي شكسته بجا بگذارند،
همانها كه سيگاركشان در واگنها واگنها واگنها عشق و حال ميكردند بر برفِ كشتزارهاي متروكِ شامگاهِ پدربزرگها،
همانها كه فلوتين خوانده بودند آلن پو سنت جان صليبي و تلهپاتي و قبالا*13ي جاز چونكه جهان بهشكلي غريزي در كانزاس بر پاهاي آنها لرزيده بود،
همانها كه تک و تنها ميشدند در خيابانهاي آيداهو*14 به دنبال فرشتگانِ رويايي سرخپوستي كه فرشتگانِ رويايي سرخپوستي بودند،
همانها كه فكر ميكردند حتماً يك ديوانهاند وقتي كه بالتيمور*15 در خلسهيي ملكوتي درخشيد،
همانها كه با يك مرد چينيِ اهل اوكلاهاما*16 سوار ليموزينها شدند در زير نبضِ بارانِ چراغهاي نيمهشبِ زمستاني شهري كوچك،
همانها گشنه و تنها در هيوستن*17 به دنبال جاز، سكس يا صابوني پرسه ميزدند و پيِ آن اسپانيايي زيرك رفتند تا در باب آمريكا و ابديت گفتگو كنند، كاري عبث، پس به ناچار سوار كشتييي بهسوي آفريقا شدند،
همانها كه در آتشفشانهاي مكزيك ناپديد شدند بيآنكه چيزي بهجا بگذارند جزسايهي لباسهايكارشان و گدازهيي از آتش و خاكستر پراكندهي شعرها در شومينهي شيكاگو،
همانها كه در وستكست*18 دوباره پديدار شدند در حالي كه اف.بي.آي را در ريش و شرتهايش ميپاييدند با چشماني گنده و صلحجو و چه سكسي در پوست گندميشان وقتي اعلاميههاي نامفهوم را توزيع ميكردند،
همانها كه با سيگار سوراخي در دستهايشان سوزاندند تا عليه منگيِ تنباكويِ مخدرِ كاپيتاليزماعتراض كردهباشند،
همانها كه زار ميزدند وقتي جزوههاي ابركمونيستها را در ميدان يونين*19 پخش ميكردند ولباسهايشان را ميكندند وقتيكه آژيرهاي نيروگاه اتمي لسآلاموس*20 آنان را به ضجهكشاند و والاستريت را به ضجه كشاند و حتا زورق استيتنآيلند*21 نيز ضجه زد،
همانها كه لُخت و لرزان مقابل ماشينآلات اسكلتهاي ديگر گريهكنان در سالنهاي سفيدِ ورزشگاهفرو ريختند،
همانها كه گردنِ كاراگاهها را گاز گرفتند و از خوشحالي در ماشينهاي پليس جيغ كشيدند كه هيچ جنايتي نكرده بودند مگر آشپزيهاي قروقاطي و لواط و مستي،
همانها كه در متروها زانو زده زوزه كشيدند و به زور آنان را با آلتهايي لرزان و دستنوشتههايي مواجاز پشتبامها پايين كشيدند،
همانها كه گذاشتند موتورسواران قديس ترتيبشان را بدهند و با لذت فرياد ميزدند،
همانها كه وزيدند و به باد داده شدند با دستهاي مَلك مقربِ مهربان، دريانوردان، نوازشهاي آتلانتيك و عشقهاي كارائيبي،
همانها كه صبح و عصرها در باغچههاي رز بر چمن پاركهاي همگاني و قبرستانها همديگر را ميكردند و مني خود را به رهگذراني كه ميآمدند و ميرفتند ميپاشيدند،
همانها كه حين سكسكههاي بي پايان زور ميزدند تا قهقه كنند اما پشت پردههاي حمام تركي در بندِ هقهق گريهيي بودند وقتيكه فرشتهيي لُخت و بُلوند خواست شمشيرش را به آنها فروكند،
همانها كه بخاطر عشق به سه پيرزن سليطهي تقدير دست از پسركهاي محبوب خود شستند يكيسليطهيي يك چشم از جنس دلارهاي ناهمجنسخواه يكي سليطهيي يك چشم كه از درون کُساش پلك ميزند و يكي سليطهيي يك چشم كه كاري نميكند جز كپيدن روي كوناش و پارهكردن رشتههاي طلايي تفكر از ماشينِ نساجيِ مردِ صنعتگر،
همانها كه با يك بطر آبجو يك دلبر يك پاكت سيگار يك شمع و افتادن از روي تخت سرمست وسيريناپذير همدیگر را ميكردند و بر كف اتاق ادامه ميدادند تا انتهاي سالن كه خسته بر پاي ديوار با خواب كُسي بي نظير آرام ميگرفتند و ميگريختند از دست آخرين انزالِ هوشياري،
همانها كه عصرها چند هزارتا دختر مضطرب را مخ ميزدند، و صبحها چشمانشان سرخ اماهنوز آماده براي مخ زدن آفتاب، با كفلهايي درخشان در زير علوفهها و لُخت در درياچه،
همانها كه با بيشمار ماشينِ مسروقهي شبرو بيبندوبار به سوي كلورادو*22 رفتند، ن.ك*23، قهرمانپنهان اين شعرها، آدونيس*24 و كیری هاي دنور، زنده باد ياد و خاطرهي همخوابگيهاي بيحد و حساب او با دختران در خانههاي خالي در حياتخلوتِ رستورانها، در صفِ شل و ولِ سينماها در قلهها در غارها يا با پيشخدمتي نزار در كنارِ همان راه هميشگي، تنها با كتي كوچك و دلگرميها و مخصوصاً خودمداريهاي پمببنزينِ سري خانواده ی جانز، و نيز كوچه پسكوچههاي شهر خود،
همانها كه محو شدند در بيشمار فيلمهاي قبيح كه در روياها آنان را به جايي ديگر بردند و در منهتني ناگهاني از خواب پريدند، خود را در خماريِ مستيِ توكايي*25 بيرحم با هراسِ روياهاي فلزيِ خيابانِ سوم از زيرزمينها بالا كشيدند و تلوتلو به دفاتر بيكاري رفتند،
همانها كه تمامِ شب در كفشهايي پر از خون بر سكويِ برفيِ بارانداز قدم زدند به انتظارِ دري كه درايستريور*26 باز شود به اتاقي پُر از ترياك و بخاري،
همانها كه درامهاي شاهكار مهلك آفريدند در آپارتماني بر ساحلهاي صخرهييِ هادسون*27، درست در زير پروژكتور ماه عين پروژوكتور آبيرنگ دوران جنگ، و باشد كه در زمان نُسيان تاجي از برگِ بو بر سرهايشان بگذارند،
همانها كه برهي آبپزشدهي تخيل را خوردند يا كه خرچنگها را بر كفِ گلآلود جويهاي بوئري*28 هضم كردند،
همانها كه با گاريچههايي پر از پياز و موسيقي تخمي به رومانتيك خيابانها گريستند،
همانها كه در كارتونها نفسزنان مينشستند در تاريكي زير پلها، و برخاستند تا كلاوسنها درزيرشيروانيهايشان بسازند،
همانها كه در طبقهي ششم هارلم با تاجي از آتش بر سرهايشان در زير آسماني مسلول و محصورجعبههاي پرتقالِ الهيات سرفه ميكردند،
همانها كه ميزدند و ميرقصيدند و تمام شب سرسري چيزهایي مينوشتند از وردهايي پرشكوه كه در صبحهاي زرد تنها جملاتي كُس و شعر بود،
همانها كه حيوانات گنديده را پختند سوپ بُرش*29 با قلب و شُش و دُم و پا و نانهاي ترتيلا را وقتي كهدر فكر و خيال ملك سبزيجات پاكيزه بودند،
همانهاكه به دنبال يك تخممرغ خود را به زير كاميونبارهاي گوشت انداختند،
همانها كه ساعتهاي مچيشان را از پشت بامها پرت كردند تا فارغ از زمان به ابديت راي بدهند، و چهساعتهاي شماطهيي كه هر روز تا دههيي ديگر روي كلههاشان ميافتاد،
همانها كه سه بار ناموفق با موفقيت رگهايشان را زدند، دست از اين كار برداشتند و وادار شدند تاعتيقه فروشي باز كنند كه همانجا فهميدند دارند پير ميشوند و گريستند،
همانها كه در خيابان مديسون*30 زنده زنده در كت و شلوارهاي معصوم فلانلشان سوختند، دربحبوحهي غرشهاي شعرِ سربي سوختند در گرُمپهاي پُر شدنِ لشگرهاي فلزي مدهاي روز و در جيغهاي نيتروگليسيريني پريان تبليغات و در گاز خردل سردبيرهاي زيركمنحوس سوختند، يا كه با تاكسيهاي مستِ واقعيتِ محض تصادف كردند،
همانها كه از پل بروكلين پايين پريدند، واقعاً همين اتفاق افتاد و بعد ناشناس و فراموش شده بهواگنهاي آتش و خيرگيِ شبحگونِ كوچه پسكوچههاي صابونزدهي محلهي چينيها رفتند، بدون حتا آبجويي مجاني،
همانها كه با نااميدي از پنجرههاشان فرياد زدند، از پنجرهي مترو بيرون افتادند، به پاسائيك*31 گُهگرفته پريدند، روي كاكاسياها جهيدند، در تمام خيابان گريستند، پابرهنه بر گيلاسهايشكسته باموسيقيِ نوستالژيكِ جازِ اروپايي دههي 30 آلمان در صفحات لهشدهي گرامافون رقصيدند، ويسكي را تا ته نوشيدند و با آه و ناله در توالتهاي نكبتي استفراغ كردند، مويهها وغرشِ غولآساي سوتهاي بخار در گوشهاشان،
همانها كه شاهراههاي گذشته را در بشكهها ريختند وقتي كه داشتند به جلجتاي*32 ماشينهاي شاستيبلندِ يكديگر سفر ميكردند يا به انزواي نگهبانِ سلولِ انفرادي و يا به تجسدِ موسيقيِ جاز بيرمينگام*33،
همانها كه هفتاد و دو ساعت در صحر راندند تا بفهمند كه آيا مكاشفهيي كردهام يا تو مكاشفهييداشتهيي يا او كه مكاشفهيي كرده است تا ابديت را بيابند،
همانها كه به دِنور*34 سفر كردند، در دنور مردند، همانها كه به دنور بازگشتند و بيهوده انتظار كشيدند، همانها كه از دنور مراقبت ميكردند و در دنور ماتم گرفتند و آنجا تنها ماندند و سرانجام رفتند تا زمان را بيابند و حالا دنور براي قهرمانانش دلتنگي ميكند،
همانها كه افتاده بر زانوانشان در كليساهاي مايوس براي روشني و پستان و رستگاري يكديگر دعاكردند تا كه روح لحظهيي طرهاش را بيافروزد،
همانها كه مغزهاشان را در زندانها له كردند به انتظار جانياني ناممكن با كلههايي طلايي و سحرِ حقيقت در دلهاشان كه بلوز*35های آلكاتراز را از بر باشند،
همانها كه در مكزيك خلوت گزيدند تا عادتي را پرورش دهند يا در كوهسار راكي تا بودا را عرضهكنند و يا در ميان طنجهييها به پسربچهها يا به لكوموتيوي سياه در اقيانوس جنوبي يا درهاروارد به نارسيس و قانون جنگل و زنجيرهي داووديها در هاروارد يا به قبرها،
همانها كه خواهان محكمههاي عقل بودند تا راديو را به خاطر هيپنوتيزم محكوم كنند، ولي آنان را درجنون و دستنوشتههاشان با هيئت منصفهيي بلاتكليف ول كردند،
همانها كه به سخنرانان سيتي كالج نيويورك در باب دادائيسم سالاد سيبزميني پرتاب كردند و پس از آن بر پلههاي گرانيتي تيمارستان با كلهيي تراشيده و نطقي رنگارنگ در باب خودكشي، خود را معرفي كردند كه خواستار قطعهبرداري فوري از مغزشان هستند،
و همانها كه به جاي كمبودِ محسوسِ انسولينشان متروزال تجويز شدند يا آبدرماني الكتريكي رواندرماني درمان تصرفي و پينگپنگ و نُسيان،
همانها كه در اعتراض جديشان تنها يك ميز نمادين پينگپنگ را واژگون كردند و ثانيهيي در انجمادِ خلسهييِ خود آرام گرفتند،
سالها بعد كه برگشتند واقعاً كچل و تاس شده بودند جز كلاهگيسي خوني، و اشكها و انگشتها، آنهم در بازگشت نزد ديوانهيي مرئي در ويرانههاي آشفتهبازار ايالات شرقي
تالارهاي متعفنِِ تيمارستانِ پيلگريماستيت تيمارستانِ راكلند تيمارستانِ گرياستون*36، در جر و بحث با پژواكهاي روح، و چرخان و رقصان بر نيمكت تنهايي نيمهشبهاي قلمروي عشق، روياي زندگي مثل كابوس، بدنها به سنگيني وزن ماه سنگ شدند،
بالاخره با مادر ‚‚‚‚‚ ،و آخرين كتابِ فانتزي از پنجرهي اجارهيي پرتاب شد، و آخرين در راسِ چهار عصر بسته شد، و آخرين تلفن در جواب به ديوار كوبيده شد، و آخرين اتاقِ مبله تاآخرين اثاثيههاي ذهني تخليه شد، رُز زردرنگ كاغذي به گيرهي مفتولي كمد گره زده شد، وحتا تمامي آن تخيلات، ديگر هيچ مگر خرده ذرهيي اميدبخش از وهم--
آه، كارل، وقتي تو در امان نيستي من در امان نيستم و تو حالا واقعاً در سوپ كاملاً حيواني روزگار افتادهيي،
همانها كه به همين خاطر در خيابانهاي يخزده دويدند و از جرقهي كيمياگريِ فهرستِ حذفيات بهفكر فرو رفتند همان فهرستي كه مقياسي متغير و سطحي مرتعش بود،
همانها كه فقط تخيل كردند و از ميان تصاوير چيده شده خلاءهايي مجسم در زمان و مكان ساختند و فرشتگان شرير روح را ميان این تصوير مجسم به دام انداختند و به افعال پايه پيوستند و اسم ونقطهگذاريهاي آگاهي ذهن را بنا كردند در حالي كه باهم در شور و هيجان پاتر آمنيپاتنزآئترنا ديوس*37 بالا ميپريدند
تا نحو را دوباره بيافرينند و معيار اين نثرِ ناچيزِ انساني را و مقابل شما خاموش و زيرك بايستند و باشرمساري دست بدهند، با اينكه مرجوع شدهاند اما هنوز از روح و روان اعتراف ميگيرند تا با ضرباهنگ ِافكارِ كلههاي تراشيده و بي پايان خود سازگار شوند،
ديوانه گدايي ميكند و فرشته در زمان ضرب ميگيرد، ناشناس، و هنوز همينجا مينويسند تمامِ آنچه را كه شايد پس از مرگ بايد گفت،
و با حلول در لباسهاي شبحگونِ جاز و در سايهيِ طلاييِ گروهِ موسيقيشان برخاستند و تمام درد و رنجِ ذهنِ عريانِ آمريكا را در نعرهي الي الي لاما ساباكتانيِ*38 ساكسيفونهاشان فوت كردند كهشهرها را تا آخرين راديوها لرزاند
با قلبِ مطمئنِ شعرِ زندگي كه از بدنهاشان قصابي شده بود آنقدر خوب كه تا هزار سال ديگر قابلخوردن باشد.
بخش2
كدام ابولهول سيماني و آلمينيومي با ضربهيي جمجمهي آنها را شكافت و تخيل و مغزهاشان راخورد؟
مُلُک*39، تنهايي، قباحت، زشتی، سطلهاي زباله و دلارهاي ناياب، بچهها ضجهزنان در زيرِ راهپلهها، پسرها هقهقكنان در سربازي، پيرمردها گريهكنان در پاركها،
مُلُك، مُلُك، كابوسهاي مُلُك، مُلُك بيعشق، مُلُك رواني، مُلُك كه داورِ سختگيرِ آدمي،
مُلُك كه زنداني بيانتها، مُلُك كه زندانخانهي بيروح با جمجمهنشانِ خطرِ مرگ، مُلُك كه كنگرهي اندوه، مُلُك كه ساختمانهايش رستاخيز، مُلُك كه سنگِ بزرگِ جنگ، مُلُك كه دولتهاي مات و مبهوت،
مُلُك كه ذهناش از ماشينآلاتِ محض، مُلُك كه گردشِ خونِ رگهايش پولآور، مُلُك كه انگشتاناش دَه لشگر بزرگ، مُلُك كه سينهاش دينامي آدمخوار، مُلُك كه گوشهايش مقبرهي سيگاريها،
مُلُك كه چشماناش هزار پنجرهي كور، مُلُك كه آسمانخراشهايش چون يهوهي بيپاياني درخيابانهاي طولاني ايستاده، مُلُك كه كارخانههايش در مه خواب ميبينند و خرخر ميكنند، مُلُك كه آنتنها و دودكشهايش شهرها را تاجگذاري ميكنند،
مُلُك كه عشقاش سنگ و نفتهاي بي پايان، مُلُك كه روحاش الكتريسيته و بانكها، مُلُك كه فقرش روانِ فرشتگان، مُلُك كه سرنوشتاش ابري است از هيدروژني بيجنسيت، مُلُك كه ناماش خرَد،
مُلُك كه در آن بيكس و تنها مينشينم، مُلُك كه در آن خواب فرشتگان را ميبينم، ديوانگي در ملك، كیرليسها در مُلُك، بيعشقي و نامردي در مُلُك،
مُلُك كه تُند در روان من جاري شد، مُلُك كه من در آن آگاهي بيجسمام، مُلُك كه مرا از لذتهاي طبيعيام ترساند، مُلُك كه تركش كردم، در مُلُك بيدار شو، روشني از آسمان جاري ميشود،
مُلُك، مُلُك، آپارتمانهاي روباتي، حومههاي نامرئي، حداقل گنجينهها، سرمايهداران كور، صنايع شيطاني، ملتهاي موهوم، تيمارستانهاي خللناپذير، آلتهايي از گرانيت، بمبهايي غولآسا،
كمرهايشان شكست وقتيكه مُلُك را به سوي ملكوت بالا ميبردند، پيادهروها، درختان، راديوها، تُنها، بلند كردن شهر به سوي ملكوتي كه وجود دارد و همهجا بر بالاي ما است،
مكاشفات، آمينها، وهمها، معجزات، وجدها، همه غرق در رودخانهي آمريكا،
روياها، ستايشها، تنويرها، اديان، بارِ قايقها پُر از كثافتهاي احساسي،
غالب شدنها، بر بالاي رودخانه، تلنگرها و تصليبها، غرقه در سيلاب، خلسهها، عيدهاي تجلي، ياءسها، حيوانِ ده ساله جيغ ميكشد و خودكشي ميكند، مغزها، عشقهاي تازه، نسلي ديوانه، در ميان صخرههاي زمان،
خندهي مقدسِ واقعي در درون رودخانه، همه آن را ديدند، همان چشمان وحشي، همان هوارهاي مقدس، آنها بدرود گفتند، از پشت بام پایین پريدند تا خودكشي كنند، مواج، با گلهايي در دست، به سوي رودخانه، به درون خيابان،
بخش3
كارل سالمون، من در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه تو از من ديوانهتري
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه تو حالت وخيم است
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه شبيه سايهي مادرم ميشوي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه يك جين از منشيهايات را قتل عام كردهاي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه تو به اين شوخطبعي نامرئي ميخندي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه ما با يك ماشينتايپِ تخمي نويسندگان بزرگي هستيم
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه اوضاعات خطري شده است و از راديو اعلام ميشود
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه هدايت كرمهاي حواس ديگر در توان جمجمه نيست
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه چاي پستانهاي دوشيزگان يوتيكا*40 را سر ميكشي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه روي تنِ پرستارهايات، هارپيهاي*41 برانكس، كلمهبازي ميكني
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه در لباسِ حبسِ مجانين داد ميزني كه داري پينگپنگِ واقعيِ اين ورطه را ميبازي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه بر پيانوي منجمد ميكوبي كه روح پاك است و نازوال و هرگز نبايد غرقه در گناه در تيمارستاني مجهز هلاك شد
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجاكه پنجاه شوك ديگر روحات را از لقاي خلاء به تنات برنميگرداند
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه به دكترها انگ بيعقلي ميزني و انقلاب سوسياليستي يهوديان را عليه جلجتاي فاشيستيِ ناسيوناليستي برنامهريزي ميكني
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجاكه تو آسمانهاي لانگآيلند*42 را تكهتكه خواهي كرد و عيساي زندهات را ازمقبرهي فراـآدمي بيرون ميكشي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه بيستوپنج هزار رفيق ديوانه آخرين بندهاي سرود انترناسيونال را با هم ميخوانند
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه ما زير ملافههايمان آمريكا را در آغوش ميگيريم و ميبوسيم، همان آمريكاييكه تمام شب سرفه ميكند و نميگذارد بخوابيم
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه با شوكهاي الكتريكي توسط هواپيماهاي روحمان از كُما درميآييم هواپيماهايي كه بالاي بامها ميغرند و آمدهاند تا بمبهاي ملكوتي بيندازند بيمارستان خودش را چراغاني ميكند ديوارهاي خيالي فرو ميريزند آي، لشكر آدمهاي مردني بيرون ميآيندآي شُكُ پولكشدهي پُر ستارهي خوشبختي، جنگِ ابدي همينجا است آي پيروزي، شورتات را فراموش كن ما آزاديم
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
تو در آن شب وسترني، در خوابهايام در بزرگراهي در آمريكا غرقه در اشك از سفري دريايي به كلبهام باز ميگردي
سن فرانسيسكو، 1956 ـ 1955
1*خرده فرهنگی در دهه ی 50 امریکا که سلف هیپی ها به شمار می آید.
2*Laredo، شهري در ريو گراند، جنوب تكزاس.
3* Paradise Alley، محلهاي زاغهنشين در نيويورك.
4*Paterson،شهري در حوالي نيو جيرسي، زادگاه آلن گينزبرگ.
5*Brooklyn، محلهاي در نيويورك، جنوب غربي لانگ آيلند.
6*Battery، نام پارکی در نیویورک.
7*Bronx، محلهاي در نيويورك، شمال شرقي منهتن.
8*Amphetamine، نوعی روان گردان.
9*Bickford، يكي از سري كافهترياهاي 24 ساعتهي آمريكايي.
10*Fugazzi، باري در نزديكي گرينويچ ويلج كه پاتق بوهمينهاي نيويوركي بود.
11*Bellevue، بيمارستاني عمومي در نيويورك براي درمان بيماريهاي رواني.
12* Tangier، شهری در مراکش که ویلیام باروز به خاطر سهولت دستیابی به مخدرات مدتها در آن زندگی می کرد.
13*Kaballah، گرایشی از عرفان یهود که معنای لغوی اش کتابچه راهنماست.
14*Idaho، ايالتي در شمال غربي آمريكا.
15*Baltimore، شهرس ساحلي در شمال مديترانه.
16*Oklahoma، ايالتي در جنوب آمريكا.
17*Houston،شهري ساحلي در جنوب شرقي تكزاس.
18*West Coast، کرانه غربی امریکا که دربرگیرنده ی شهرهایی همچون لس آنجلس و سن فرانسیسکو است.
19*Union Square، میدانی در نیویورک.
20*Los Alamos، از اولين نيروگاههاي اتمي كه توانست بمب اتم توليد كند، نيومكزيكو.
21*Staten Island، جزيرهاي در جنوب شرقي نيويورك.
22*Colorado، ايالتي در غرب آمريكا.
23*N.C، نيل كسدي.
24*Adonis،
25*Tokay، نوعي شراب مجارستاني.
26*East River، تنگهاي در جنوب شرقي نيويورك.
27*Hudson، رودخانهاي در شرق نيويورك.
28*Bowery،خياباني در نيويورك كه بخاطر الكليها و ولگردهايش شهرت دارد.
29* سوپ ارزان قیمت روسی.
30*Madison Avenue، مركز اصلي صنعت تبليغات در نيويورك.
31*Passaic، رودخانهاي در شمال شرقي نيوجرسي كه به ساحل نيوآرك جاري ميشود.
32* نام تپه ای در اورشلیم که مسیح را بر فرازش مصلوب کردند.
33*Birmingham نام خیابانی در نیویورک.
34*Denver، شهري در ايالت كلورادو.
35* موسیقی بلوز.
36*Pilgrim State،Rockland ،Greystone ، 3 تيمارستان در نيويورك كه به سالمون در پيلگريم استيت وراكلند شوك الكتريكي دادند و از مغز سرش قطعهبرداري كردند. مادر گينزبرگ هم در گرياستون بستري بود.
37*Pater Omnipotens Aeterna Deus، عبارتي به زبان لاتيني است به معناي "خداوند حي و قادر".
38*eli eli lamma sabacthani، عبارتي عبري كه مسيح بر بالاي صليب به زبانميآورد:"خداي من، خداي من، چرا رهايم كردهاي."
39*Moloch، خداوندگار آتش نزد عبریان که کودکان خود را با افکندن در آتش برایش قربانی می کردند.
40*Utica،شهري باستاني در شمال آفريقا كنار درياچهي مديترانه; شهري به همين نام در شرق نيويورك وجود دارد.
41*harpy، در اسطورههاي يوناني به موجوداتي نيمه زن، نيمه پرنده گفته ميشد. در فرهنگ امروزي به زنان سليطهو شرور گفته ميشود.
42*Long Island،
پانوشتي بر زوزه
مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس،
جهان مقدس است، روح مقدس است، پوست مقدس است، دماغ مقدس است، زبان و کیر و دست و کونِ آدمي مقدس است،
همه چيز مقدس است، همه كس مقدس است، همه جا مقدس است، هر روز ابديت است، هر انسانفرشتهيي است،
کفَل همانقدر مقدس است كه ملِك مقرب، ديوانه همانقدر مقدس كه تو روح و روان من،
ماشين تايپ مقدس است شعر مقدس است صدا مقدس است شنوندگان مقدساند وجد مقدس است،
پيتر مقدس آلن مقدس سالمون مقدس لوسين مقدس كروآك مقدس هانك مقدس باروز مقدس كاسدي مقدس گدايان مقدس گدايان بدبخت و مفلوك فرشتگانِ كريهِ مهربانِ مقدس،
مادر مقدسام در تيمارستان، کیر مقدس پدربزرگهاي كانزاس،
ساكسيفون نالان مقدس، آپوكاليپسِ موسيقيِ باپِ*1 مقدس، جازيستهاي مقدس ماريجوآنا هيپيها طبلها و چپقهاي صلح مقدس،
انزواي مقدسِ آسمانخراشها و پيادهروها، كافههاي مقدس آكنده از ميليونها، رودهاي رازآميزِ مقدسِ اشكها در زير خيابانها،
قربانگاهِ مطرودِ مقدس، رمههاي مقدسِ ميانه حالان، ديوانه ـ چوپانهاي مقدسِ عصيان، آنكه لسآنجلس را ميكاود خودش لسآنجلس است،
نيويوركِ مقدس سنفرانسيسكوي مقدس پئوريا*2 و سياتل مقدس پاريس مقدس طنجهي مقدس مسكوي مقدس استانبول مقدس،
زمانِ مقدس در ابديت ابديتِ مقدس در زمان ساعتهاي ديواري مقدس در فضا بعد چهارمِ مقدس بينالمللِ پنجمِ مقدس فرشتهي مقدسِ مُلُك،
درياي مقدس صحراي مقدس راهآهن مقدس لوكوموتيو مقدس انديشههاي مقدس توهماتمقدس معجزات مقدس حدقهي مقدس چشمها مغاك مقدس،
بخشايش مقدس است، سعادت، مهرباني، ايمان، تقدس، تعلقاتمان، بدنها، زجر، شرافت،
محبتِ بس تابناك و هوشيارِ ملكوتي اين جان مقدس است.
بركلي، 1955
1*bop، نوعي از موسيقي جاز با ريتمهاي تند...
2*Peoria، شهري در آريزونا.
برای خواندن زوزه به انگلیسی اینجا کلیک کنید
زوزه
نوشتهي آلن گینزبرگ
ترجمهی مهدی راد
شعری براي كارل سالمون
ترجمه ای به خاطر احسان
بخش1
من بهترين مخهاي نسلام را ديدم كه گشنه لخت و هيستريک از ديوانگي ويران شدند
صبحها كه خمار در خيابان كاكاسياها به دنبال تزريقي سوزنده بودند،
هيپيسترها*1 با كلههايي فرشتهسا بيتاب براي اتصالي كهنملكوتي به دينام پُر ستارهي ماشينآلات شب،
همانها كه ندار با لباسهايي لتوپار نشئه با چشماني گودرفته بيدار نشسته در ظلمات مقدس آپارتمانهاي فكسني سيگار ميكشيدند كه در حال و هواي موسيقي جاز شناور بر فراز
شهرها،
همانها كه مغزهايشان را زير خطوط ترنهاي هوايي در برابر ملكوت خداوند خالي كردند وفرشتگان محمدي را ديدند كه بر سقف منور اطاقهاي استيجاري تلوتلو ميخوردند،
همانها كه كلاسهاي دانشگاه را تحمل كردند با چشمان سردِ تابانشان كه وهم ميكرد آركانزاس را وتراژدي سخيف ويليام بليك در ميان متخصصين جنگ را،
همانها كه از آكادميها اخراج شدند به خاطر جنون و انتشار قصيدههاي مستهجن بر پنجرهيجمجمهها،
همانها كه با عرقگيرها كز كردند به اتاقهاي كثيف، آتش زدند به پولهايشان در سطلهاي زباله و گوش دادند از ديوارها به صداي هراس،
همانها كه در پشم خایه هاشان بازرسي شدند وقتي كه از راه لاردو*2 با كمربندي پُر از ماريجوآنا بهنيويورك برميگشتند،
همانها كه در هتلهاي بزكشده شعلههاي آتش ميخوردند يا در پسكوچههاي پردايس*3 محلول تربانتين نوش ميكردند، مرگ، يا همه شب پيكرههايشان را تطهير ميكردند
با روياها مخدرها كابوسهاي بيداري، كُك و الكل و وراجيهاي بي پايان،
بنبستهاي بيهمتاي هالهيي لرزان و صاعقهيي كه در ذهن به ديركهاي پاترسون*4 و كانادا ميجهيدو در اين ميان دنياي خاموش روزگار را برميافروخت،
استحكامات پيوتي تالارها، صبحهاي قبرستانِ درختِ سبزِِ حياتِ پشتي، سياهمستيهاي شراب بر
پشت بامها، ويترين مناطقِ نشئهراني نئون چشمكزن چراغهاي راهنما لرزههاي درخت و خورشيد و ماه در عصرهاي زمستانِ پُر سر و صداي بروكلين*5، عربدههاي سطل زباله وتلالوي پادشاهِ مهربانِ ذهن،
همانها كه براي يك سواري بيپايان ميان بَتري*6 و برانكس*7 مقدس خود را با آمفتامين*8 به متروها زنجير كردند تا آنجا كه صداي چرخها و بچهها از پاي درآورد آنان را كه لبهاي تركخوردشان ميلرزيد و لتوپار در نور ملالتبار باغوحش خالي شدند همه از ذهن و ذكاوت،
همانها كه تمام شب در نور زيرآبي كافهي بيكفورد*9 غرق ميشدند و شناور تا كافهي متروكفوگازي*10 عصر را با آبجوهاي مانده سرميكردند وقتيكه به تقتقهاي زوال بر جوكباكسِ هيدروژني گوش ميدادند،
همانها كه همينطور هفتاد ساعت با هم وِرميزدند از پارك تا خانه تا بار تا بِلِوو*11 تا موزه تا پل بروكلين،
گرداني سرگردان از مكالمهچيان افلاتوني كه از قوزها پايين پريدند از پلههاي اضطراري از هرهي پنجرهها از امپاير استيت و از روي ماه،
وراجي جيغ استفراغ نجواها واقعيات و خاطرات و حكايات و كبودي چشمها و شوكهاي برقيبيمارستان و زندانها و جنگها،
تمام متفكرين با چشماني تيز در يك فراخوان جمعي هفت روز و هفت شب استفراغ كردند، خوراك كنيسهها قيشده كنار پيادهروها،
همانها كه در ذنِ ناكجايي نيوجرسي غيب شدند با ردپايي از كارتپستالهاي مبهمآتلانتيكسيتيهال،
كارهاي شاقِ شرقي و جيرجير استخوان طنجهييها*12 و ميگرنهاي چيني درست در زير اعتزال گَرتيها در اتاق غمبار و مبلهشدهي نيوآركي،
همانها كه نيمه شب دور و بر ريلها پرسه ميزدند پرسهزنان در اين ماتم كه كجا بروند و رفتند بيآنكه دلي شكسته بجا بگذارند،
همانها كه سيگاركشان در واگنها واگنها واگنها عشق و حال ميكردند بر برفِ كشتزارهاي متروكِ شامگاهِ پدربزرگها،
همانها كه فلوتين خوانده بودند آلن پو سنت جان صليبي و تلهپاتي و قبالا*13ي جاز چونكه جهان بهشكلي غريزي در كانزاس بر پاهاي آنها لرزيده بود،
همانها كه تک و تنها ميشدند در خيابانهاي آيداهو*14 به دنبال فرشتگانِ رويايي سرخپوستي كه فرشتگانِ رويايي سرخپوستي بودند،
همانها كه فكر ميكردند حتماً يك ديوانهاند وقتي كه بالتيمور*15 در خلسهيي ملكوتي درخشيد،
همانها كه با يك مرد چينيِ اهل اوكلاهاما*16 سوار ليموزينها شدند در زير نبضِ بارانِ چراغهاي نيمهشبِ زمستاني شهري كوچك،
همانها گشنه و تنها در هيوستن*17 به دنبال جاز، سكس يا صابوني پرسه ميزدند و پيِ آن اسپانيايي زيرك رفتند تا در باب آمريكا و ابديت گفتگو كنند، كاري عبث، پس به ناچار سوار كشتييي بهسوي آفريقا شدند،
همانها كه در آتشفشانهاي مكزيك ناپديد شدند بيآنكه چيزي بهجا بگذارند جزسايهي لباسهايكارشان و گدازهيي از آتش و خاكستر پراكندهي شعرها در شومينهي شيكاگو،
همانها كه در وستكست*18 دوباره پديدار شدند در حالي كه اف.بي.آي را در ريش و شرتهايش ميپاييدند با چشماني گنده و صلحجو و چه سكسي در پوست گندميشان وقتي اعلاميههاي نامفهوم را توزيع ميكردند،
همانها كه با سيگار سوراخي در دستهايشان سوزاندند تا عليه منگيِ تنباكويِ مخدرِ كاپيتاليزماعتراض كردهباشند،
همانها كه زار ميزدند وقتي جزوههاي ابركمونيستها را در ميدان يونين*19 پخش ميكردند ولباسهايشان را ميكندند وقتيكه آژيرهاي نيروگاه اتمي لسآلاموس*20 آنان را به ضجهكشاند و والاستريت را به ضجه كشاند و حتا زورق استيتنآيلند*21 نيز ضجه زد،
همانها كه لُخت و لرزان مقابل ماشينآلات اسكلتهاي ديگر گريهكنان در سالنهاي سفيدِ ورزشگاهفرو ريختند،
همانها كه گردنِ كاراگاهها را گاز گرفتند و از خوشحالي در ماشينهاي پليس جيغ كشيدند كه هيچ جنايتي نكرده بودند مگر آشپزيهاي قروقاطي و لواط و مستي،
همانها كه در متروها زانو زده زوزه كشيدند و به زور آنان را با آلتهايي لرزان و دستنوشتههايي مواجاز پشتبامها پايين كشيدند،
همانها كه گذاشتند موتورسواران قديس ترتيبشان را بدهند و با لذت فرياد ميزدند،
همانها كه وزيدند و به باد داده شدند با دستهاي مَلك مقربِ مهربان، دريانوردان، نوازشهاي آتلانتيك و عشقهاي كارائيبي،
همانها كه صبح و عصرها در باغچههاي رز بر چمن پاركهاي همگاني و قبرستانها همديگر را ميكردند و مني خود را به رهگذراني كه ميآمدند و ميرفتند ميپاشيدند،
همانها كه حين سكسكههاي بي پايان زور ميزدند تا قهقه كنند اما پشت پردههاي حمام تركي در بندِ هقهق گريهيي بودند وقتيكه فرشتهيي لُخت و بُلوند خواست شمشيرش را به آنها فروكند،
همانها كه بخاطر عشق به سه پيرزن سليطهي تقدير دست از پسركهاي محبوب خود شستند يكيسليطهيي يك چشم از جنس دلارهاي ناهمجنسخواه يكي سليطهيي يك چشم كه از درون کُساش پلك ميزند و يكي سليطهيي يك چشم كه كاري نميكند جز كپيدن روي كوناش و پارهكردن رشتههاي طلايي تفكر از ماشينِ نساجيِ مردِ صنعتگر،
همانها كه با يك بطر آبجو يك دلبر يك پاكت سيگار يك شمع و افتادن از روي تخت سرمست وسيريناپذير همدیگر را ميكردند و بر كف اتاق ادامه ميدادند تا انتهاي سالن كه خسته بر پاي ديوار با خواب كُسي بي نظير آرام ميگرفتند و ميگريختند از دست آخرين انزالِ هوشياري،
همانها كه عصرها چند هزارتا دختر مضطرب را مخ ميزدند، و صبحها چشمانشان سرخ اماهنوز آماده براي مخ زدن آفتاب، با كفلهايي درخشان در زير علوفهها و لُخت در درياچه،
همانها كه با بيشمار ماشينِ مسروقهي شبرو بيبندوبار به سوي كلورادو*22 رفتند، ن.ك*23، قهرمانپنهان اين شعرها، آدونيس*24 و كیری هاي دنور، زنده باد ياد و خاطرهي همخوابگيهاي بيحد و حساب او با دختران در خانههاي خالي در حياتخلوتِ رستورانها، در صفِ شل و ولِ سينماها در قلهها در غارها يا با پيشخدمتي نزار در كنارِ همان راه هميشگي، تنها با كتي كوچك و دلگرميها و مخصوصاً خودمداريهاي پمببنزينِ سري خانواده ی جانز، و نيز كوچه پسكوچههاي شهر خود،
همانها كه محو شدند در بيشمار فيلمهاي قبيح كه در روياها آنان را به جايي ديگر بردند و در منهتني ناگهاني از خواب پريدند، خود را در خماريِ مستيِ توكايي*25 بيرحم با هراسِ روياهاي فلزيِ خيابانِ سوم از زيرزمينها بالا كشيدند و تلوتلو به دفاتر بيكاري رفتند،
همانها كه تمامِ شب در كفشهايي پر از خون بر سكويِ برفيِ بارانداز قدم زدند به انتظارِ دري كه درايستريور*26 باز شود به اتاقي پُر از ترياك و بخاري،
همانها كه درامهاي شاهكار مهلك آفريدند در آپارتماني بر ساحلهاي صخرهييِ هادسون*27، درست در زير پروژكتور ماه عين پروژوكتور آبيرنگ دوران جنگ، و باشد كه در زمان نُسيان تاجي از برگِ بو بر سرهايشان بگذارند،
همانها كه برهي آبپزشدهي تخيل را خوردند يا كه خرچنگها را بر كفِ گلآلود جويهاي بوئري*28 هضم كردند،
همانها كه با گاريچههايي پر از پياز و موسيقي تخمي به رومانتيك خيابانها گريستند،
همانها كه در كارتونها نفسزنان مينشستند در تاريكي زير پلها، و برخاستند تا كلاوسنها درزيرشيروانيهايشان بسازند،
همانها كه در طبقهي ششم هارلم با تاجي از آتش بر سرهايشان در زير آسماني مسلول و محصورجعبههاي پرتقالِ الهيات سرفه ميكردند،
همانها كه ميزدند و ميرقصيدند و تمام شب سرسري چيزهایي مينوشتند از وردهايي پرشكوه كه در صبحهاي زرد تنها جملاتي كُس و شعر بود،
همانها كه حيوانات گنديده را پختند سوپ بُرش*29 با قلب و شُش و دُم و پا و نانهاي ترتيلا را وقتي كهدر فكر و خيال ملك سبزيجات پاكيزه بودند،
همانهاكه به دنبال يك تخممرغ خود را به زير كاميونبارهاي گوشت انداختند،
همانها كه ساعتهاي مچيشان را از پشت بامها پرت كردند تا فارغ از زمان به ابديت راي بدهند، و چهساعتهاي شماطهيي كه هر روز تا دههيي ديگر روي كلههاشان ميافتاد،
همانها كه سه بار ناموفق با موفقيت رگهايشان را زدند، دست از اين كار برداشتند و وادار شدند تاعتيقه فروشي باز كنند كه همانجا فهميدند دارند پير ميشوند و گريستند،
همانها كه در خيابان مديسون*30 زنده زنده در كت و شلوارهاي معصوم فلانلشان سوختند، دربحبوحهي غرشهاي شعرِ سربي سوختند در گرُمپهاي پُر شدنِ لشگرهاي فلزي مدهاي روز و در جيغهاي نيتروگليسيريني پريان تبليغات و در گاز خردل سردبيرهاي زيركمنحوس سوختند، يا كه با تاكسيهاي مستِ واقعيتِ محض تصادف كردند،
همانها كه از پل بروكلين پايين پريدند، واقعاً همين اتفاق افتاد و بعد ناشناس و فراموش شده بهواگنهاي آتش و خيرگيِ شبحگونِ كوچه پسكوچههاي صابونزدهي محلهي چينيها رفتند، بدون حتا آبجويي مجاني،
همانها كه با نااميدي از پنجرههاشان فرياد زدند، از پنجرهي مترو بيرون افتادند، به پاسائيك*31 گُهگرفته پريدند، روي كاكاسياها جهيدند، در تمام خيابان گريستند، پابرهنه بر گيلاسهايشكسته باموسيقيِ نوستالژيكِ جازِ اروپايي دههي 30 آلمان در صفحات لهشدهي گرامافون رقصيدند، ويسكي را تا ته نوشيدند و با آه و ناله در توالتهاي نكبتي استفراغ كردند، مويهها وغرشِ غولآساي سوتهاي بخار در گوشهاشان،
همانها كه شاهراههاي گذشته را در بشكهها ريختند وقتي كه داشتند به جلجتاي*32 ماشينهاي شاستيبلندِ يكديگر سفر ميكردند يا به انزواي نگهبانِ سلولِ انفرادي و يا به تجسدِ موسيقيِ جاز بيرمينگام*33،
همانها كه هفتاد و دو ساعت در صحر راندند تا بفهمند كه آيا مكاشفهيي كردهام يا تو مكاشفهييداشتهيي يا او كه مكاشفهيي كرده است تا ابديت را بيابند،
همانها كه به دِنور*34 سفر كردند، در دنور مردند، همانها كه به دنور بازگشتند و بيهوده انتظار كشيدند، همانها كه از دنور مراقبت ميكردند و در دنور ماتم گرفتند و آنجا تنها ماندند و سرانجام رفتند تا زمان را بيابند و حالا دنور براي قهرمانانش دلتنگي ميكند،
همانها كه افتاده بر زانوانشان در كليساهاي مايوس براي روشني و پستان و رستگاري يكديگر دعاكردند تا كه روح لحظهيي طرهاش را بيافروزد،
همانها كه مغزهاشان را در زندانها له كردند به انتظار جانياني ناممكن با كلههايي طلايي و سحرِ حقيقت در دلهاشان كه بلوز*35های آلكاتراز را از بر باشند،
همانها كه در مكزيك خلوت گزيدند تا عادتي را پرورش دهند يا در كوهسار راكي تا بودا را عرضهكنند و يا در ميان طنجهييها به پسربچهها يا به لكوموتيوي سياه در اقيانوس جنوبي يا درهاروارد به نارسيس و قانون جنگل و زنجيرهي داووديها در هاروارد يا به قبرها،
همانها كه خواهان محكمههاي عقل بودند تا راديو را به خاطر هيپنوتيزم محكوم كنند، ولي آنان را درجنون و دستنوشتههاشان با هيئت منصفهيي بلاتكليف ول كردند،
همانها كه به سخنرانان سيتي كالج نيويورك در باب دادائيسم سالاد سيبزميني پرتاب كردند و پس از آن بر پلههاي گرانيتي تيمارستان با كلهيي تراشيده و نطقي رنگارنگ در باب خودكشي، خود را معرفي كردند كه خواستار قطعهبرداري فوري از مغزشان هستند،
و همانها كه به جاي كمبودِ محسوسِ انسولينشان متروزال تجويز شدند يا آبدرماني الكتريكي رواندرماني درمان تصرفي و پينگپنگ و نُسيان،
همانها كه در اعتراض جديشان تنها يك ميز نمادين پينگپنگ را واژگون كردند و ثانيهيي در انجمادِ خلسهييِ خود آرام گرفتند،
سالها بعد كه برگشتند واقعاً كچل و تاس شده بودند جز كلاهگيسي خوني، و اشكها و انگشتها، آنهم در بازگشت نزد ديوانهيي مرئي در ويرانههاي آشفتهبازار ايالات شرقي
تالارهاي متعفنِِ تيمارستانِ پيلگريماستيت تيمارستانِ راكلند تيمارستانِ گرياستون*36، در جر و بحث با پژواكهاي روح، و چرخان و رقصان بر نيمكت تنهايي نيمهشبهاي قلمروي عشق، روياي زندگي مثل كابوس، بدنها به سنگيني وزن ماه سنگ شدند،
بالاخره با مادر ‚‚‚‚‚ ،و آخرين كتابِ فانتزي از پنجرهي اجارهيي پرتاب شد، و آخرين در راسِ چهار عصر بسته شد، و آخرين تلفن در جواب به ديوار كوبيده شد، و آخرين اتاقِ مبله تاآخرين اثاثيههاي ذهني تخليه شد، رُز زردرنگ كاغذي به گيرهي مفتولي كمد گره زده شد، وحتا تمامي آن تخيلات، ديگر هيچ مگر خرده ذرهيي اميدبخش از وهم--
آه، كارل، وقتي تو در امان نيستي من در امان نيستم و تو حالا واقعاً در سوپ كاملاً حيواني روزگار افتادهيي،
همانها كه به همين خاطر در خيابانهاي يخزده دويدند و از جرقهي كيمياگريِ فهرستِ حذفيات بهفكر فرو رفتند همان فهرستي كه مقياسي متغير و سطحي مرتعش بود،
همانها كه فقط تخيل كردند و از ميان تصاوير چيده شده خلاءهايي مجسم در زمان و مكان ساختند و فرشتگان شرير روح را ميان این تصوير مجسم به دام انداختند و به افعال پايه پيوستند و اسم ونقطهگذاريهاي آگاهي ذهن را بنا كردند در حالي كه باهم در شور و هيجان پاتر آمنيپاتنزآئترنا ديوس*37 بالا ميپريدند
تا نحو را دوباره بيافرينند و معيار اين نثرِ ناچيزِ انساني را و مقابل شما خاموش و زيرك بايستند و باشرمساري دست بدهند، با اينكه مرجوع شدهاند اما هنوز از روح و روان اعتراف ميگيرند تا با ضرباهنگ ِافكارِ كلههاي تراشيده و بي پايان خود سازگار شوند،
ديوانه گدايي ميكند و فرشته در زمان ضرب ميگيرد، ناشناس، و هنوز همينجا مينويسند تمامِ آنچه را كه شايد پس از مرگ بايد گفت،
و با حلول در لباسهاي شبحگونِ جاز و در سايهيِ طلاييِ گروهِ موسيقيشان برخاستند و تمام درد و رنجِ ذهنِ عريانِ آمريكا را در نعرهي الي الي لاما ساباكتانيِ*38 ساكسيفونهاشان فوت كردند كهشهرها را تا آخرين راديوها لرزاند
با قلبِ مطمئنِ شعرِ زندگي كه از بدنهاشان قصابي شده بود آنقدر خوب كه تا هزار سال ديگر قابلخوردن باشد.
بخش2
كدام ابولهول سيماني و آلمينيومي با ضربهيي جمجمهي آنها را شكافت و تخيل و مغزهاشان راخورد؟
مُلُک*39، تنهايي، قباحت، زشتی، سطلهاي زباله و دلارهاي ناياب، بچهها ضجهزنان در زيرِ راهپلهها، پسرها هقهقكنان در سربازي، پيرمردها گريهكنان در پاركها،
مُلُك، مُلُك، كابوسهاي مُلُك، مُلُك بيعشق، مُلُك رواني، مُلُك كه داورِ سختگيرِ آدمي،
مُلُك كه زنداني بيانتها، مُلُك كه زندانخانهي بيروح با جمجمهنشانِ خطرِ مرگ، مُلُك كه كنگرهي اندوه، مُلُك كه ساختمانهايش رستاخيز، مُلُك كه سنگِ بزرگِ جنگ، مُلُك كه دولتهاي مات و مبهوت،
مُلُك كه ذهناش از ماشينآلاتِ محض، مُلُك كه گردشِ خونِ رگهايش پولآور، مُلُك كه انگشتاناش دَه لشگر بزرگ، مُلُك كه سينهاش دينامي آدمخوار، مُلُك كه گوشهايش مقبرهي سيگاريها،
مُلُك كه چشماناش هزار پنجرهي كور، مُلُك كه آسمانخراشهايش چون يهوهي بيپاياني درخيابانهاي طولاني ايستاده، مُلُك كه كارخانههايش در مه خواب ميبينند و خرخر ميكنند، مُلُك كه آنتنها و دودكشهايش شهرها را تاجگذاري ميكنند،
مُلُك كه عشقاش سنگ و نفتهاي بي پايان، مُلُك كه روحاش الكتريسيته و بانكها، مُلُك كه فقرش روانِ فرشتگان، مُلُك كه سرنوشتاش ابري است از هيدروژني بيجنسيت، مُلُك كه ناماش خرَد،
مُلُك كه در آن بيكس و تنها مينشينم، مُلُك كه در آن خواب فرشتگان را ميبينم، ديوانگي در ملك، كیرليسها در مُلُك، بيعشقي و نامردي در مُلُك،
مُلُك كه تُند در روان من جاري شد، مُلُك كه من در آن آگاهي بيجسمام، مُلُك كه مرا از لذتهاي طبيعيام ترساند، مُلُك كه تركش كردم، در مُلُك بيدار شو، روشني از آسمان جاري ميشود،
مُلُك، مُلُك، آپارتمانهاي روباتي، حومههاي نامرئي، حداقل گنجينهها، سرمايهداران كور، صنايع شيطاني، ملتهاي موهوم، تيمارستانهاي خللناپذير، آلتهايي از گرانيت، بمبهايي غولآسا،
كمرهايشان شكست وقتيكه مُلُك را به سوي ملكوت بالا ميبردند، پيادهروها، درختان، راديوها، تُنها، بلند كردن شهر به سوي ملكوتي كه وجود دارد و همهجا بر بالاي ما است،
مكاشفات، آمينها، وهمها، معجزات، وجدها، همه غرق در رودخانهي آمريكا،
روياها، ستايشها، تنويرها، اديان، بارِ قايقها پُر از كثافتهاي احساسي،
غالب شدنها، بر بالاي رودخانه، تلنگرها و تصليبها، غرقه در سيلاب، خلسهها، عيدهاي تجلي، ياءسها، حيوانِ ده ساله جيغ ميكشد و خودكشي ميكند، مغزها، عشقهاي تازه، نسلي ديوانه، در ميان صخرههاي زمان،
خندهي مقدسِ واقعي در درون رودخانه، همه آن را ديدند، همان چشمان وحشي، همان هوارهاي مقدس، آنها بدرود گفتند، از پشت بام پایین پريدند تا خودكشي كنند، مواج، با گلهايي در دست، به سوي رودخانه، به درون خيابان،
بخش3
كارل سالمون، من در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه تو از من ديوانهتري
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه تو حالت وخيم است
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه شبيه سايهي مادرم ميشوي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه يك جين از منشيهايات را قتل عام كردهاي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه تو به اين شوخطبعي نامرئي ميخندي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه ما با يك ماشينتايپِ تخمي نويسندگان بزرگي هستيم
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه اوضاعات خطري شده است و از راديو اعلام ميشود
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه هدايت كرمهاي حواس ديگر در توان جمجمه نيست
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه چاي پستانهاي دوشيزگان يوتيكا*40 را سر ميكشي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه روي تنِ پرستارهايات، هارپيهاي*41 برانكس، كلمهبازي ميكني
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه در لباسِ حبسِ مجانين داد ميزني كه داري پينگپنگِ واقعيِ اين ورطه را ميبازي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه بر پيانوي منجمد ميكوبي كه روح پاك است و نازوال و هرگز نبايد غرقه در گناه در تيمارستاني مجهز هلاك شد
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجاكه پنجاه شوك ديگر روحات را از لقاي خلاء به تنات برنميگرداند
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه به دكترها انگ بيعقلي ميزني و انقلاب سوسياليستي يهوديان را عليه جلجتاي فاشيستيِ ناسيوناليستي برنامهريزي ميكني
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجاكه تو آسمانهاي لانگآيلند*42 را تكهتكه خواهي كرد و عيساي زندهات را ازمقبرهي فراـآدمي بيرون ميكشي
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه بيستوپنج هزار رفيق ديوانه آخرين بندهاي سرود انترناسيونال را با هم ميخوانند
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه ما زير ملافههايمان آمريكا را در آغوش ميگيريم و ميبوسيم، همان آمريكاييكه تمام شب سرفه ميكند و نميگذارد بخوابيم
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
همانجا كه با شوكهاي الكتريكي توسط هواپيماهاي روحمان از كُما درميآييم هواپيماهايي كه بالاي بامها ميغرند و آمدهاند تا بمبهاي ملكوتي بيندازند بيمارستان خودش را چراغاني ميكند ديوارهاي خيالي فرو ميريزند آي، لشكر آدمهاي مردني بيرون ميآيندآي شُكُ پولكشدهي پُر ستارهي خوشبختي، جنگِ ابدي همينجا است آي پيروزي، شورتات را فراموش كن ما آزاديم
در تيمارستان راكلند همراه تو ام
تو در آن شب وسترني، در خوابهايام در بزرگراهي در آمريكا غرقه در اشك از سفري دريايي به كلبهام باز ميگردي
سن فرانسيسكو، 1956 ـ 1955
1*خرده فرهنگی در دهه ی 50 امریکا که سلف هیپی ها به شمار می آید.
2*Laredo، شهري در ريو گراند، جنوب تكزاس.
3* Paradise Alley، محلهاي زاغهنشين در نيويورك.
4*Paterson،شهري در حوالي نيو جيرسي، زادگاه آلن گينزبرگ.
5*Brooklyn، محلهاي در نيويورك، جنوب غربي لانگ آيلند.
6*Battery، نام پارکی در نیویورک.
7*Bronx، محلهاي در نيويورك، شمال شرقي منهتن.
8*Amphetamine، نوعی روان گردان.
9*Bickford، يكي از سري كافهترياهاي 24 ساعتهي آمريكايي.
10*Fugazzi، باري در نزديكي گرينويچ ويلج كه پاتق بوهمينهاي نيويوركي بود.
11*Bellevue، بيمارستاني عمومي در نيويورك براي درمان بيماريهاي رواني.
12* Tangier، شهری در مراکش که ویلیام باروز به خاطر سهولت دستیابی به مخدرات مدتها در آن زندگی می کرد.
13*Kaballah، گرایشی از عرفان یهود که معنای لغوی اش کتابچه راهنماست.
14*Idaho، ايالتي در شمال غربي آمريكا.
15*Baltimore، شهرس ساحلي در شمال مديترانه.
16*Oklahoma، ايالتي در جنوب آمريكا.
17*Houston،شهري ساحلي در جنوب شرقي تكزاس.
18*West Coast، کرانه غربی امریکا که دربرگیرنده ی شهرهایی همچون لس آنجلس و سن فرانسیسکو است.
19*Union Square، میدانی در نیویورک.
20*Los Alamos، از اولين نيروگاههاي اتمي كه توانست بمب اتم توليد كند، نيومكزيكو.
21*Staten Island، جزيرهاي در جنوب شرقي نيويورك.
22*Colorado، ايالتي در غرب آمريكا.
23*N.C، نيل كسدي.
24*Adonis،
25*Tokay، نوعي شراب مجارستاني.
26*East River، تنگهاي در جنوب شرقي نيويورك.
27*Hudson، رودخانهاي در شرق نيويورك.
28*Bowery،خياباني در نيويورك كه بخاطر الكليها و ولگردهايش شهرت دارد.
29* سوپ ارزان قیمت روسی.
30*Madison Avenue، مركز اصلي صنعت تبليغات در نيويورك.
31*Passaic، رودخانهاي در شمال شرقي نيوجرسي كه به ساحل نيوآرك جاري ميشود.
32* نام تپه ای در اورشلیم که مسیح را بر فرازش مصلوب کردند.
33*Birmingham نام خیابانی در نیویورک.
34*Denver، شهري در ايالت كلورادو.
35* موسیقی بلوز.
36*Pilgrim State،Rockland ،Greystone ، 3 تيمارستان در نيويورك كه به سالمون در پيلگريم استيت وراكلند شوك الكتريكي دادند و از مغز سرش قطعهبرداري كردند. مادر گينزبرگ هم در گرياستون بستري بود.
37*Pater Omnipotens Aeterna Deus، عبارتي به زبان لاتيني است به معناي "خداوند حي و قادر".
38*eli eli lamma sabacthani، عبارتي عبري كه مسيح بر بالاي صليب به زبانميآورد:"خداي من، خداي من، چرا رهايم كردهاي."
39*Moloch، خداوندگار آتش نزد عبریان که کودکان خود را با افکندن در آتش برایش قربانی می کردند.
40*Utica،شهري باستاني در شمال آفريقا كنار درياچهي مديترانه; شهري به همين نام در شرق نيويورك وجود دارد.
41*harpy، در اسطورههاي يوناني به موجوداتي نيمه زن، نيمه پرنده گفته ميشد. در فرهنگ امروزي به زنان سليطهو شرور گفته ميشود.
42*Long Island،
پانوشتي بر زوزه
مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس،
جهان مقدس است، روح مقدس است، پوست مقدس است، دماغ مقدس است، زبان و کیر و دست و کونِ آدمي مقدس است،
همه چيز مقدس است، همه كس مقدس است، همه جا مقدس است، هر روز ابديت است، هر انسانفرشتهيي است،
کفَل همانقدر مقدس است كه ملِك مقرب، ديوانه همانقدر مقدس كه تو روح و روان من،
ماشين تايپ مقدس است شعر مقدس است صدا مقدس است شنوندگان مقدساند وجد مقدس است،
پيتر مقدس آلن مقدس سالمون مقدس لوسين مقدس كروآك مقدس هانك مقدس باروز مقدس كاسدي مقدس گدايان مقدس گدايان بدبخت و مفلوك فرشتگانِ كريهِ مهربانِ مقدس،
مادر مقدسام در تيمارستان، کیر مقدس پدربزرگهاي كانزاس،
ساكسيفون نالان مقدس، آپوكاليپسِ موسيقيِ باپِ*1 مقدس، جازيستهاي مقدس ماريجوآنا هيپيها طبلها و چپقهاي صلح مقدس،
انزواي مقدسِ آسمانخراشها و پيادهروها، كافههاي مقدس آكنده از ميليونها، رودهاي رازآميزِ مقدسِ اشكها در زير خيابانها،
قربانگاهِ مطرودِ مقدس، رمههاي مقدسِ ميانه حالان، ديوانه ـ چوپانهاي مقدسِ عصيان، آنكه لسآنجلس را ميكاود خودش لسآنجلس است،
نيويوركِ مقدس سنفرانسيسكوي مقدس پئوريا*2 و سياتل مقدس پاريس مقدس طنجهي مقدس مسكوي مقدس استانبول مقدس،
زمانِ مقدس در ابديت ابديتِ مقدس در زمان ساعتهاي ديواري مقدس در فضا بعد چهارمِ مقدس بينالمللِ پنجمِ مقدس فرشتهي مقدسِ مُلُك،
درياي مقدس صحراي مقدس راهآهن مقدس لوكوموتيو مقدس انديشههاي مقدس توهماتمقدس معجزات مقدس حدقهي مقدس چشمها مغاك مقدس،
بخشايش مقدس است، سعادت، مهرباني، ايمان، تقدس، تعلقاتمان، بدنها، زجر، شرافت،
محبتِ بس تابناك و هوشيارِ ملكوتي اين جان مقدس است.
بركلي، 1955
1*bop، نوعي از موسيقي جاز با ريتمهاي تند...
2*Peoria، شهري در آريزونا.
No comments:
Post a Comment