Thursday, March 04, 2004

خودبزرگ‌وطن‌بین

خودبزرگ‌وطن‌بین
[از کتاب بهار سیاه]


نوشته‌ی هنری میلر


تصور کن چیزی جز سرنوشتت در اختیار نداری. بر آستان زهدانِ مادرت می‌نشینی و وقت می‌کُشی ــ یا وقت تو را می‌کُشد. آنجا می‌نشینی و در نیایشِ اموری بیرون از درک و فهمِ خود زمزمه سر می‌دهی. بیرون. همیشه‌بیرون.


هنگامی که هیاهویِ مرگِ دلنشین به راه می‌افتد، شهر از همیشه زیباتر است. زندگیِ خودِ شهر در نافرمانی از طبیعت، برق، یخچال‌ها، و دیوارهای ضدصوت به سر می‌شود. جعبه به جعبه، دیوارهای خشک، و درخششِ میخ‌های لاک‌الکلی، ستون‌های ابری‌شکلی را که در آسمان مواج موج برمی‌دارند پخش می‌کنند. اینجا در اعماق تابوت‌ها گل‌هایی ابدی می‌روید که تلگرافی فرستاده شده‌اند. شمش‌های طلا در سردابه‌های زیر بستر رودخانه. بیابانی درخشان از میکا و تلفنی که با سروصدا زنگ می‌زند.
در آغاز شب، هنگامی که مرگ تیره‌ی پشت را می‌لرزاند، مردم چسبیده به هم و بازو به بازو حرکت می‌کنند، یک یکِ اعضای این رمه‌ی بزرگ را تنهایی و انزوا به حرکت وامی‌دارد؛ سینه به سینه به سوی دیواره‌ی ذات، نومید کردن، منزوی کردن، ساردین روی ساردین، همه در جستجوی دربازکنِ همگانی. در آغاز شب، هنگامی که جمعیت زیر نور برق قرار می‌گیرد، شهر روی پاهای عقبش بلند می‌شود و دروازه‌ها را در هم می‌شکند. در این هجوم جمعی، انسان انتزاعیِ جداافتاده از خویشتنِ خویش در حین چرخش در منجلابِ تنهایی عمیقِ خود از هم می‌پاشد.
یک نام اثری عمیق بر جای گذاشته است. یک هویت. همه وانمود می‌کنند که چیزی نمی‌دانند، که دیگر چیزی به خاطر نمی‌آورند، اما این نام اثری عمیق بر جای گذاشته، به عمقِ فاصله‌ی دورترین ستاره در آسمان. این نام که تمامی زمان و مکان را سرشار می‌سازد و تنهایی‌ای بی‌کران می‌آفریند بسط می‌یابد و همان چیزی می‌شود که همیشه بوده و همیشه خواهد بود ــ خدا. در این رمه که با گام‌هایی بی صدا حرکت می‌کند و در بحبوحه‌ی آن هجوم و رمِش، وحشی‌تر از گران‌ترین دهشت‌ها خداست. خدا که همچون ستاره‌ای در آسمانِ خودآگاهیِ بشر می‌سوزد: خدای بوفالوها، خدای گوزن‌ها، خدای انسان... خدا.
او هرگز همچون در آن جمعیتِ بی‌خدا خدایی نکرده است. او هرگز همچون در آن رمشِ آغاز شب که تیره‌ی پشت از مرگ به لرزش درمی‌آید و ترانه‌ی عشق از میان تمامی رشته‌های عصبی تلگراف می‌شود و رادیوی تمامی مغازه‌های برادوِی با بلندگو و پیکاپ، و با آمپلی‌فایر و مدار به آن پاسخ می‌دهد خدایی نکرده است. هرگز همچون در آن جمعیتِ بی‌پایان، تنهایی را نمی‌توان دید که در آن انسانِ تنهای شهر در محاصره‌ی اختراعاتِ خود قرار گرفته و جوینده‌ی گمشده‌ای است که در هویت عام غرقه می‌شود. به دنبال همین فقدانِ عشق در تنهایی و استیصال است که آخرین پناهگاه و مأمن بر پا می‌شود، همان دژِ تار عنکبوتیِ خدا که همچون هزارتوست. از این پناهگاهِ واپسین گریزی نیست مگر به سوی آسمان. از اینجا به سوی خانه پرواز می‌کنیم، و راه‌های اثیریِ ناشناخته را علامت می‌گذاریم.
کِرم پس از به پایان رسیدن زندگی زیرزمینی‌اش بال درمی‌آورد. عاری از بینایی، شنوایی، بویایی، و چشایی به دلِ ناشناخته‌ها می‌زند. دورتر! دورتر! به هر جایی خارج از این دنیا! کیوان، نپتون، وِگا ــ مهم نیست به کجا، اما دورتر و دورتر از کره‌ی زمین! کرم ــ فرشته با ترقه‌هایی که در سوراخ کونش پِت‌پِت می‌کند آن بالا در آبیِ آسمان دیوانه می‌شود. وارونه می‌خورد و می‌نوشد؛ وارونه می‌خوابد؛ وارونه می‌گاید. در حداکثر شتاب، جسمش از هوا سبک‌تر است؛ در حداکثر سرعت، جز اشتعالِ خودبه‌خودیِ رویا چیزی نیست. تنها در آن آبی با موتورهایی روشن به سوی خدا بال می‌گشاید. آخرین پرواز! آخرین رویای تولد پیش از آن که کیسه سوراخ شود.
حال کجاست او که از درونِ کابوس‌هایی بی‌شمار تقلاکنان به سوی نور شتافت؟ کیست او که با شش‌هایی ضعیف و جمع شده، چاقویی در میان دندان‌ها، چشم‌هایی از حدقه درآمده بر سطح زمین می‌ایستد؟ غوطه‌ور در غم و درد و بهت‌زده در جریانِ سریع و مخربِ دنیای زبرین می‌ایستد. چه باشکوه است دیدن دنیا با چشم‌هایی خون‌گرفته! چه درخشان و خونین است امپراتوریِ انسان! انسان! ببین، او در آنجا بر سورتمه‌‌ی کوچکش می‌لغزد، پاهایش قطع‌شده، چشمانش وق‌زده. نمی‌توانی صدای نواختنش را بشنوی؟ هم‌چنان که بر سورتمه‌ی کوچکش می‌لغزد، ترانه‌ی عشق را می‌نوازد. در قهوه‌خانه، مرد دیگری تنها با رویاهایش و هفت‌تیری زیر قلبش نشسته است، مردی بیمارِ عشق. به جز اسکلتی با کلاهی بر سر، تمام مشتری‌ها رفته‌اند. مرد با تنهایی‌اش تنهاست. هفت‌تیر ساکت است. در کنارش سگی است و استخوانی، و سگ استخوان را به چیزی نمی‌گیرد. سگ هم تنهاست. خورشید از پنجره به درون جاری است؛ با برقی نفرت‌انگیز بر جمجمه‌ی سبز مردِ فراق دیده می‌تابد. خورشید با برقی نفرت‌انگیز می‌گندد.
با خورشیدی رو به زوال و فرشته‌هایی که با ترقه‌هایی در سوراخ کون‌شان به سوی آسمان پرواز می‌کنند، زمستانِ زندگی چه زیباست! آرام و متفکر در خیابان‌ها راه می‌رویم. ورزشگاه‌ها باز است و می‌توان انسان‌های جدیدِ ساخته شده از لوله‌بخاری و سیلندر را دید که طبق نقشه و نمودار حرکت می‌کنند. انسان‌های جدیدی که هرگز فرسوده نمی‌شوند، چرا که همیشه می‌توان اعضای‌شان را عوض کرد. انسان‌های جدیدی بدون چشم، بینی، گوش، یا دهان، انسان‌هایی با بلبرینگ در مفاصل و اسکیت در پاها. انسان‌هایی ایمِن در برابر شورش و انقلاب. خیابان‌ها چه زنده و شلوغ‌اند! بر درِ زیرزمینی جک غول‌کش ایستاده است و تبری را تاب می‌دهد؛ کشیش که چنان شق کرده که زیپش دارد پاره می‌شود سکوی اعدام را بر پا می‌کند؛ محضردارها با کیف‌های ورم‌کرده می‌گذرند؛ بوق‌های کلاکسون به شدت تمام صدا در می‌دهند. انسان‌ها از آزادیِ تازه‌یافته‌شان هیجان‌زده‌اند. جلسه‌ای بی‌وقفه با بلندگوهای دستی و نوار تلکس، مردانِ بی‌دستی که به استوانه‌های مومی [تلکس] دیکته می‌کنند؛ کارخانه‌هایی که شب و روز کار می‌کنند، و سوسیس بیشتر، چوب‌شور بیشتر، دکمه‌ی بیشتر، سرنیزه‌ی بیشتر، نوشابه‌ی بیشتر، لودانوم بیشتر، تبرِ لبه‌تیز بیشتر، و اسلحه‌ی خودکار بیشتر بیرون می‌دهند.
روزی زیباتر از این روز در عنفوان قرن بیستم، با خورشیدی رو به زوال و مردی که بر سورتمه‌ای کوچک با پیکولویش ترانه‌ی عشق را می‌نوازد، سراغ ندارم. این روز با چنان برقِ نفرت‌انگیزی در دلم می‌درخشد که حتا اگر غمگین‌ترین انسانِ دنیا هم بودم کره‌ی زمین را ترک نمی‌کردم.
عجب خروج باشکوهی است این آخرین پرواز از دژ مقدس به سوی آسمان! هنگام نگاه کردن به پایین، زمین بار دیگر ظریف و زیبا به نظر می‌رسد. زمینِ خالی از انسان. به طرزی ناگفتنی ظریف و زیباست این زمین تهی از انسان. فارغ از شکارچیانِ خدا، فارغ از فرزندانِ حرام‌زاده‌اش، مادرتمامیِ زندگان بار دیگر باشکوه و وقار می‌چرخد. زمین نه خدایی می‌شناسد، نه ملاطفتی، نه عشقی. زمین زهدانی است که می‌آفریند و نابود می‌کند. و انسان نه از زمین، که از خداست. پس بگذار به سوی خدا رود، برهنه، درهم‌شکسته، فاسد، پاره‌پاره، و تنهاتر از عمیق‌ترینِ دره‌ها.
اما امروز هم چنان که به سوی قله‌ی کوه ره می‌سپارم، پیشرفت و اختراع لحظه‌ای همراهم می‌شوند. فردا تمامی شهرهای دنیا سقوط خواهد کرد. فردا تمامی موجوداتِ متمدنِ روی زمین از زهر و فولاد خواهند مرد. اما امروز هنوز می‌توانی مرا در غزل‌های عاشقانه و شگفت‌آور خدا غوطه‌ور سازی. امروز هنوز موسیقیِ مجلسی، رویا، توهم به راه است. پنج دقیقه‌ی واپسین! یک رویا، یک فوگ بدون پاساژ پایانی. هر نت همچون گوشت مردار بر چنگک می‌گندد. قانقاریایی که در آن ملودی در بوی عفن و گندِ خود غرق می‌شود. موجود زنده وقتی مرگ را در دسترسش حس می‌کند از شور و شعف به خود می‌لرزد. لرزشی که به عذابی پیروزمندانه می‌انجامد– عذابِ صدای زنگوله‌ی مرگ، هنگامی که غذا و سکس یکی می‌ شوند. گرداب! و هر چیزی که به درونش کشیده شود با آن پایین می‌رود! بربرِ وحشی و نادانی که پیرامونِ خود به تعقیبِ دُمش پرداخت و در دایره‌های مارپیچیِ بزرگ به مرکز نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد و اکنون دارد به آن کانونِ مرده می‌رسد، کانونی که در آن با چنان التهابی بر مدار خویشتنِ خویش می‌چرخد که سیلی کورکننده از نور در تمامیِ مجاریِ روح به راه می‌افتد: در آنجا دیوانه و حریص، دیو و جلادِ درونش می‌چرخند، با شهوت و خشمی مرکز ــ گریز می‌چرخند تا این که او جلز و ولزکنان از حفره‌ی مرکزِ خود بیرون می‌آید؛ همچون کیسه‌ی هوا پایین می‌رود ــ سرداب، زیرزمین، دنده‌ها، پوست، خون، بافت، ذهن، و قلب همگی در بحبوحه‌ی نابودیِ نهایی تحلیل می‌روند، بلعیده می‌شوند، محو می‌شوند.


شهر این است و موسیقی این. از درون جعبه‌های سیاه کوچک رودخانه‌ای بی‌پایان از رومانس در جریان است که در آن تمساح‌ها اشک می‌ریزند. همه‌اش راه‌پیمایی به سوی قله‌ی کوه. همه همپا و همراه. از آن نیروگاه زبرین، خدا خیابان را از سیلِ موسیقی می‌آکند. غروب‌ها که دست از کار می‌کشیم، خدا موسیقی را به راه می‌اندازد. به بعضی از ما تکه نانی می‌دهند، و به دیگران رولزرویس. همه به سوی درهای خروجی می‌روند، و نان بیات در سطل‌های زباله افتاده. چیست که ما را هنگام حرکت به سوی قله‌ی درخشان کوه همپا و همگام نگاه می‌دارد؟ ترانه‌ی عشق که آن سه مردِ دانای شرقی در آخور شنیدند. مردی بدون پا، با چشم‌های وق‌زده، هنگام گذشتن از خیابانِ شهر مقدس با سورتمه‌ی کوچکش، این ترانه را با پیکولو می‌نواخت. همین ترانه‌ی عشق است که اکنون دقیقاً در یک لحظه از میلیون‌ها جعبه‌ی سیاهِ کوچک بیرون می‌زند، به‌طوری که حتا برادرانِ قهوه‌ایِ کوچک ما در فیلیپین نیز می‌توانند آن را بشنوند. همین ترانه‌ی عشقِ زیباست که به ما توانِ ساختن مرتفع‌ترین ساختمان‌ها، به آب انداختن بزرگ‌ترین ناوهای جنگی، و پل زدن بر پهن‌ترین رودخانه‌ها را می‌دهد. همین ترانه است که شهامت کشتن میلیون‌ها انسان در یک آن و فقط با فشار یک دکمه را به ما می‌دهد. همین ترانه که نیروی چپاول زمین و برهنه ساختن همه چیز را به ما می‌دهد.
حین راه‌پیمایی به سوی قله‌ی کوه خطوطِ دقیقِ ساختمان‌های‌تان را بررسی می‌کنم که فردا در دود و خاکستر فرو خواهد ریخت. برنامه‌های صلح‌تان را بررسی می‌کنم که به رگبار گلوله ختم خواهد شد. ویترین‌های پرزرق و برقِ مغازه‌های‌تان را می‌بینم که پر است از اختراعاتی که فردا دیگر بلااستفاده خواهند بود. چهره‌های خسته و درهم‌شکسته از رنج و تعب‌تان، پاهای شکسته‌تان، شکم‌های افتاده‌تان را مشاهده می‌کنم. شما را تک‌تک و گروه‌گروه بررسی می‌کنم– و چه بوی گندی می‌دهید شما، همه‌تان! شما همان بوی گندِ خدا و رأفت و حکمتِ جهانگیرش را می‌دهید. خدای آدم‌خوار! خدای کوسه که به همراه طفیلی‌هایش شنا می‌کند!
فراموش نکنیم خداست که غروب‌ها رادیو را روشن می‌کند. خداست که سیل نورِ درخشان و فراوان را بر چشمان‌مان جاری می‌سازد. به‌زودی به «او» خواهیم پیوست، در آغوشش جای خواهیم گرفت، در سعادت و جاودانگی درکنار یکدیگر و حتا «کلامِ» [او] خواهیم بود، و همه در برابر «قانون و حکمِ» [او] برابریم. این حاصلِ عشق است، عشقی چنان بزرگ که نیرومندترینِ موتورها در کنارش پشه‌ای بیش نیست.
و حال از شما و دژ مقدس‌تان جدا می‌شوم. حال می‌روم تا بر قله‌ی کوه بنشینم، و ده هزار سال دیگر که شما به سوی نور تقلا و تلاش می‌کنید انتظار بکشم. ای کاش فقط امشب نورها را کم کنید، بلندگوها را خفه کنید. امشب دوست دارم قدری در آرامش و سکوت بیندیشم. دوست دارم مدتی کوتاه فراموش کنم که شما هنوز دارید در شانه‌ی عسلِ پنج دلار و ده سِنتی‌تان می‌لولید.
فردا ممکن است نابودیِ دنیای‌تان را سبب شوید. فردا ممکن است در بهشت و برفراز خرابه‌های دودآلودِ شهرهایِ دنیای‌تان آواز سر دهید. اما امشب می‌خواهم به یک انسان فکر کنم، فردی تنها، مردی بی‌نام یا کشور، مردی که برایم محترم است چون هیچ شباهت و قرابتی با شما ندارد ــ خودم. امشب به آن چیزی خواهم اندیشید که منم.



لووِسین؛ کلیشی؛ ویلاسورا
1935 - 1934

No comments:

Followers