داستان چشم
نوشتهي ژرژ باتاي
6- سيمونه
يكي از آرامبخشترين دورههاي زندگيم دورهي پس از تصادف سيمونه بود كه فقط باعث بيماري او شد. هر وقت كه مادرش از راه ميرسيد من به توالت ميرفتم. معمولاً از اين فرصتها براي شاشيدن يا حتا حمام كردن استفاده ميكردم؛ اولين بار كه زنك خواست وارد شود، دخترش بلافاصله رأيش را زد: «نرو تو. يه مرد لخت اونجاست.»
به هر حال هر بار مادرش را زود دك ميكرد، و من دوباره روي صندلي كنار تخت مينشستم. سيگار ميكشيدم، روزنامه ميخواندم، و اگر به خبري خشن يا در مورد جنايت برميخوردم، آن را با صداي بلند ميخواندم. گهگاه كمك ميكردم سيمونه كه تب داشت به توالت برود، و با بعد با دقت و احتياط او را ميشستم. در آن زمان او خيلي ضعيف بود و من هم طبيعتاً زياد به سر و گوشش دست نميكشيدم، ولي به هر حال خيلي حال ميكرد كه تخممرغ آبپز در كاسهي توالت ميانداختم. تخممرغها در آب غوطه ميخوردند، بعد مدتي طولاني روي توالت ميشست و به تخممرغها زل ميزد. به آنها از بين رانهاي بازش و زير كسش نگاه ميكرد و بالاخره از من ميخواست كه سيفون را بكشم.
بازي ديگرمان اين بود كه تخممرغي تازه را روي لبهي بيده ميشكستم و زير او خالياش ميكردم. او گاهي روي تخممرغ ميشاشيد، گاهي هم از من ميخواست كه لخت شوم و تخممرغ خام را از روي لبهي بيده بخورم. به من قول ميداد كه تا حالش خوب شود، خودش اين كار را براي من و مارسل خواهد كرد.
آن موقع مارسل را با لباس بالازده، اما تن پوشيده تجسم ميكرديم: فكر ميكرديم كه او را در واني نيمهپر از تخممرغ ميگذاريم و او هم در حال نشستن روي آنها و شكستنشان به آنها ميشاشد. سيمونه مرا هم تجسم ميكرد كه مارسل را در بغل گرفتهام، و مارسل اين بار هيچ چيز به تن نداشت جز جوراب، در حالي كه كسش را باز كرده بود، زانو به زمين زده و سرش را خم كرده بود. خودِ سيمونه هم با حولهاي خيس از آب داغ كه به تنش ميچسبيد و پستانهايش را نشان ميداد روي يك صندلي سفيدرنگ ميرفت. بعد من با اسلحهاي كه تازه شليك شده و دود از لولهاش بلند ميشد نك پستانهايش را ميماليدم تا سيخ شود. و سيمونه در اين حالت يك ظرف بزرگ خامه را كه از سفيدي برق ميزد روي سوراخ كون مارسل ميريخت و به حولهاش و اگر جلوي حوله باز بود روي پشت يا سر مارسل ميشاشيد، و من هم در اين حالت از جلو به مارسل ميشاشيدم (بيبروبرگرد به پستانهايش هم ميشاشيدم). در اين حالت مارسل هم اگر ميخواست ميتوانست مرا در شاش غرق كند، چون من او را در حالي بالا ميگرفتم كه رانهايش به گردنم بچسبد. بعد او ميتوانست كيرم را در دهانش فرو كند يا هر كار ديگر كه ميخواست.
بعد از اين خيالبافيها سيمونه از من ميخواست كنار توالت پتو بيندازم تا دراز بكشد. بعد سرش را روي لبهي كاسهي توالت ميگذاشت و به تخممرغهاي سفيد زل ميزد. من هم راحت طوري كنارش مينشستم كه گونههايمان به هم ساييده ميشد. اين تأمل و تعمق به ما آرامش ميداد. غلغل آب سيفون هميشه سيمونه را سرگرم ميكرد، باعث ميشد بيمارياش را فراموش كند، و بالاخره سرِ حال ميآمد.
بالاخره يك روز ساعت شش صبح كه خورشيد با نور ملايمش مستقيماً به توالت ميتابيد، آب سيفون به تخممرغي كه نيمي از آن در توالت فرو رفته بود هجوم آورد و بعد با سروصدا آن را در برابر چشمان ما شكست. اين اتفاق آن قدر براي سيمونه معنادار بود كه بدنش به لرزه افتاد و به ارگاسمي طولاني رسيد، و در همين حال چشم چپ مرا با لبهايش انگار كه پستاني را ميمكد محكم مكيد. بعد بي آن كه چشم مرا رها كند در حالي كه سر مرا به طرف خودش ميكشيد روي توالت نشست و با سروصدا و با رضايت تمام روي تخممرغها شاشيد.
تا آن موقع ديگر ميشد گفت كه حالش خوب شده، و او براي آن كه شور و وجدش را به من نشان دهد، مفصل دربارهي چيزهايي خيلي شخصي با من حرف زد كه معمولاً نميگفت. لبخندزنان اقرار كرد كه لحظهاي پيش واقعاً به اين فكر افتاده است كه به خودش حالي بدهد، اما فقط براي رسيدن به لذتي بزرگتر خود را نگه داشته است. اين احساس نياز آن قدر بود كه باعث شد شكم و مخصوصاً كسش مثل ميوهاي رسيده ورم كند؛ و وقتي من دستم را به زير ملافهها لغزاندم و محكم به كسش چنگ زدم، گفت كه هنوز هم همان حس را دارد و اين حالت برايش بسيار مطبوع است. از او پرسيدم كه كلمهي شاشيدن چه چيز را به ياد او مياندازد، و او جواب داد كه نابود كردن چشمها با يك تيغ، با چيزي قرمز، با خورشيد. و تخممرغ چه چيز را؟ چشم گوساله را، به خاطر رنگ سر گوساله، و همين طور به خاطر اين كه سفيدهي تخممرغ مثل سفيدي چشم است. گفت چشم هم شكل تخممرغ را دارد. ازم خواست كه قول بدهم وقتي توانستيم بيرون برويم تخممرغها را به هوا بيندازم و با اسلحهام نشانه بگيرم و آنها را بتركانم، و وقتي من جواب دادم كه اين كار اصلاً ممكن نيست، آن قدر حرف زد تا مرا به اين كار متقاعد كند. شادمانه با كلمات بازي ميكرد و از شكستن و تخممرغ و بعد شكستن چشم حرف ميزد و دليلهايش لحظه به لحظه نامعقولتر ميشد.
اضافه كرد كه به نظر او بوي كون مثل بوي باروت است، شاش با فشار سرازير ميشود، «مثل شليك اسلحه و آتشي كه از لولهي اسلحه بيرون ميزند»؛ هر يك از لمبرهايش هم تخممرغ آبپزي پوستكنده بود. به اين نتيجه رسيديم كه در توالت از تخممرغ عسلي داغ استفاده كنيم و او هم قول داد كه اين بار كه روي توالت نشست صاف و ساده روي تخممرغها بريند. كسش هنوز در دستم بود و او داشت موقعيت را توصيف ميكرد؛ و بعد از اين كه اين قول را داد توفاني در عمق وجودم برخاست.
شايد بتوان گفت كه اتاق مريضي زمينگير بهترين جا براي كشف دوبارهي هرزگي و وقاحت دوران كودكي است. در حالي كه منتظر تخممرغ عسلي بوديم، من آرام نك پستانش را ميمكيدم و او انگشتانش را در ميان موهايم ميلغزاند. تخممرغها را مادرش برايمان آورد، اما من حتا سرم را هم برنگرداندم، وانمود كردم كه پيشخدمت است و با رضايت تمام به مكيدن پستانش ادامه دادم. حتا وقتي كه صدايش را شنيدم، تكاني به خود ندادم، و چون او در اتاق ماند و من نميتوانستم لحظهاي از خير لذتي كه داشتم ميبردم بگذرم، به فكرم رسيد كه شلوارم را پايين بكشم تا شايد از اتاق برود. وقتي تصميم گرفت كه از اتاق بيرون برود و در جايي ديگر به بدبختيهايش فكر كند، داشت شب ميشد و ما چراغ توالت را روشن كرديم. سيمونه روي توالت نشست و هر كدام يك تخممرغ داغ را با نمك خورديم. سه تخممرغي را كه مانده بود آرام روي تنش كشيدم، آنها را بين لمبرها و رانهايش لغزاندم و بعد آرام و يكييكي آنها را در آب انداختم. بالاخره پس از قدري نگاه كردن به تخممرغهاي سفيد كه هنوز داغ بودند (اين اولين باري بود كه آنها را پوستكنده و در واقع برهنه زير كس زيبايش ميديد)، سيمونه با صداي قلپقلپ مانند صداي افتادن تخممرغها روي آنها ريد.
اما بايد بگويم كه ديگر چنين چيزي بين ما اتفاق نيفتاد، و با يك استثنا ديگر هيچ وقت در صحبتهايمان به تخممرغ اشارهاي هم نكرديم؛ اما پس از آن هر بار كه چشممان به تخممرغ ميافتاد، ناخودآگاه در سكوت و با نگاهي پرسشگرانه به هم چشم ميدوختيم و قرمز ميشديم.
به هر حال در پايان اين داستان نشان خواهم داد كه اين نگاههاي پرسشگرانه بيجواب نماند، و پاسخ غيرمنتظره به آنها براي سنجيدن خلأ بزرگي كه بي آن كه بدانيم در طول سرگرم شدنمان با تخممرغها ميانمان به وجود آمده بود، لازم بود.
نوشتهي ژرژ باتاي
6- سيمونه
يكي از آرامبخشترين دورههاي زندگيم دورهي پس از تصادف سيمونه بود كه فقط باعث بيماري او شد. هر وقت كه مادرش از راه ميرسيد من به توالت ميرفتم. معمولاً از اين فرصتها براي شاشيدن يا حتا حمام كردن استفاده ميكردم؛ اولين بار كه زنك خواست وارد شود، دخترش بلافاصله رأيش را زد: «نرو تو. يه مرد لخت اونجاست.»
به هر حال هر بار مادرش را زود دك ميكرد، و من دوباره روي صندلي كنار تخت مينشستم. سيگار ميكشيدم، روزنامه ميخواندم، و اگر به خبري خشن يا در مورد جنايت برميخوردم، آن را با صداي بلند ميخواندم. گهگاه كمك ميكردم سيمونه كه تب داشت به توالت برود، و با بعد با دقت و احتياط او را ميشستم. در آن زمان او خيلي ضعيف بود و من هم طبيعتاً زياد به سر و گوشش دست نميكشيدم، ولي به هر حال خيلي حال ميكرد كه تخممرغ آبپز در كاسهي توالت ميانداختم. تخممرغها در آب غوطه ميخوردند، بعد مدتي طولاني روي توالت ميشست و به تخممرغها زل ميزد. به آنها از بين رانهاي بازش و زير كسش نگاه ميكرد و بالاخره از من ميخواست كه سيفون را بكشم.
بازي ديگرمان اين بود كه تخممرغي تازه را روي لبهي بيده ميشكستم و زير او خالياش ميكردم. او گاهي روي تخممرغ ميشاشيد، گاهي هم از من ميخواست كه لخت شوم و تخممرغ خام را از روي لبهي بيده بخورم. به من قول ميداد كه تا حالش خوب شود، خودش اين كار را براي من و مارسل خواهد كرد.
آن موقع مارسل را با لباس بالازده، اما تن پوشيده تجسم ميكرديم: فكر ميكرديم كه او را در واني نيمهپر از تخممرغ ميگذاريم و او هم در حال نشستن روي آنها و شكستنشان به آنها ميشاشد. سيمونه مرا هم تجسم ميكرد كه مارسل را در بغل گرفتهام، و مارسل اين بار هيچ چيز به تن نداشت جز جوراب، در حالي كه كسش را باز كرده بود، زانو به زمين زده و سرش را خم كرده بود. خودِ سيمونه هم با حولهاي خيس از آب داغ كه به تنش ميچسبيد و پستانهايش را نشان ميداد روي يك صندلي سفيدرنگ ميرفت. بعد من با اسلحهاي كه تازه شليك شده و دود از لولهاش بلند ميشد نك پستانهايش را ميماليدم تا سيخ شود. و سيمونه در اين حالت يك ظرف بزرگ خامه را كه از سفيدي برق ميزد روي سوراخ كون مارسل ميريخت و به حولهاش و اگر جلوي حوله باز بود روي پشت يا سر مارسل ميشاشيد، و من هم در اين حالت از جلو به مارسل ميشاشيدم (بيبروبرگرد به پستانهايش هم ميشاشيدم). در اين حالت مارسل هم اگر ميخواست ميتوانست مرا در شاش غرق كند، چون من او را در حالي بالا ميگرفتم كه رانهايش به گردنم بچسبد. بعد او ميتوانست كيرم را در دهانش فرو كند يا هر كار ديگر كه ميخواست.
بعد از اين خيالبافيها سيمونه از من ميخواست كنار توالت پتو بيندازم تا دراز بكشد. بعد سرش را روي لبهي كاسهي توالت ميگذاشت و به تخممرغهاي سفيد زل ميزد. من هم راحت طوري كنارش مينشستم كه گونههايمان به هم ساييده ميشد. اين تأمل و تعمق به ما آرامش ميداد. غلغل آب سيفون هميشه سيمونه را سرگرم ميكرد، باعث ميشد بيمارياش را فراموش كند، و بالاخره سرِ حال ميآمد.
بالاخره يك روز ساعت شش صبح كه خورشيد با نور ملايمش مستقيماً به توالت ميتابيد، آب سيفون به تخممرغي كه نيمي از آن در توالت فرو رفته بود هجوم آورد و بعد با سروصدا آن را در برابر چشمان ما شكست. اين اتفاق آن قدر براي سيمونه معنادار بود كه بدنش به لرزه افتاد و به ارگاسمي طولاني رسيد، و در همين حال چشم چپ مرا با لبهايش انگار كه پستاني را ميمكد محكم مكيد. بعد بي آن كه چشم مرا رها كند در حالي كه سر مرا به طرف خودش ميكشيد روي توالت نشست و با سروصدا و با رضايت تمام روي تخممرغها شاشيد.
تا آن موقع ديگر ميشد گفت كه حالش خوب شده، و او براي آن كه شور و وجدش را به من نشان دهد، مفصل دربارهي چيزهايي خيلي شخصي با من حرف زد كه معمولاً نميگفت. لبخندزنان اقرار كرد كه لحظهاي پيش واقعاً به اين فكر افتاده است كه به خودش حالي بدهد، اما فقط براي رسيدن به لذتي بزرگتر خود را نگه داشته است. اين احساس نياز آن قدر بود كه باعث شد شكم و مخصوصاً كسش مثل ميوهاي رسيده ورم كند؛ و وقتي من دستم را به زير ملافهها لغزاندم و محكم به كسش چنگ زدم، گفت كه هنوز هم همان حس را دارد و اين حالت برايش بسيار مطبوع است. از او پرسيدم كه كلمهي شاشيدن چه چيز را به ياد او مياندازد، و او جواب داد كه نابود كردن چشمها با يك تيغ، با چيزي قرمز، با خورشيد. و تخممرغ چه چيز را؟ چشم گوساله را، به خاطر رنگ سر گوساله، و همين طور به خاطر اين كه سفيدهي تخممرغ مثل سفيدي چشم است. گفت چشم هم شكل تخممرغ را دارد. ازم خواست كه قول بدهم وقتي توانستيم بيرون برويم تخممرغها را به هوا بيندازم و با اسلحهام نشانه بگيرم و آنها را بتركانم، و وقتي من جواب دادم كه اين كار اصلاً ممكن نيست، آن قدر حرف زد تا مرا به اين كار متقاعد كند. شادمانه با كلمات بازي ميكرد و از شكستن و تخممرغ و بعد شكستن چشم حرف ميزد و دليلهايش لحظه به لحظه نامعقولتر ميشد.
اضافه كرد كه به نظر او بوي كون مثل بوي باروت است، شاش با فشار سرازير ميشود، «مثل شليك اسلحه و آتشي كه از لولهي اسلحه بيرون ميزند»؛ هر يك از لمبرهايش هم تخممرغ آبپزي پوستكنده بود. به اين نتيجه رسيديم كه در توالت از تخممرغ عسلي داغ استفاده كنيم و او هم قول داد كه اين بار كه روي توالت نشست صاف و ساده روي تخممرغها بريند. كسش هنوز در دستم بود و او داشت موقعيت را توصيف ميكرد؛ و بعد از اين كه اين قول را داد توفاني در عمق وجودم برخاست.
شايد بتوان گفت كه اتاق مريضي زمينگير بهترين جا براي كشف دوبارهي هرزگي و وقاحت دوران كودكي است. در حالي كه منتظر تخممرغ عسلي بوديم، من آرام نك پستانش را ميمكيدم و او انگشتانش را در ميان موهايم ميلغزاند. تخممرغها را مادرش برايمان آورد، اما من حتا سرم را هم برنگرداندم، وانمود كردم كه پيشخدمت است و با رضايت تمام به مكيدن پستانش ادامه دادم. حتا وقتي كه صدايش را شنيدم، تكاني به خود ندادم، و چون او در اتاق ماند و من نميتوانستم لحظهاي از خير لذتي كه داشتم ميبردم بگذرم، به فكرم رسيد كه شلوارم را پايين بكشم تا شايد از اتاق برود. وقتي تصميم گرفت كه از اتاق بيرون برود و در جايي ديگر به بدبختيهايش فكر كند، داشت شب ميشد و ما چراغ توالت را روشن كرديم. سيمونه روي توالت نشست و هر كدام يك تخممرغ داغ را با نمك خورديم. سه تخممرغي را كه مانده بود آرام روي تنش كشيدم، آنها را بين لمبرها و رانهايش لغزاندم و بعد آرام و يكييكي آنها را در آب انداختم. بالاخره پس از قدري نگاه كردن به تخممرغهاي سفيد كه هنوز داغ بودند (اين اولين باري بود كه آنها را پوستكنده و در واقع برهنه زير كس زيبايش ميديد)، سيمونه با صداي قلپقلپ مانند صداي افتادن تخممرغها روي آنها ريد.
اما بايد بگويم كه ديگر چنين چيزي بين ما اتفاق نيفتاد، و با يك استثنا ديگر هيچ وقت در صحبتهايمان به تخممرغ اشارهاي هم نكرديم؛ اما پس از آن هر بار كه چشممان به تخممرغ ميافتاد، ناخودآگاه در سكوت و با نگاهي پرسشگرانه به هم چشم ميدوختيم و قرمز ميشديم.
به هر حال در پايان اين داستان نشان خواهم داد كه اين نگاههاي پرسشگرانه بيجواب نماند، و پاسخ غيرمنتظره به آنها براي سنجيدن خلأ بزرگي كه بي آن كه بدانيم در طول سرگرم شدنمان با تخممرغها ميانمان به وجود آمده بود، لازم بود.
No comments:
Post a Comment