Saturday, October 23, 2004

نامه به جک کرواک

به مناسبت سی و پنجمین سالمرگ جک کرواک (۲۱ اکتبر ۱۹۶۹)
نامه به جک کرواک از نیل كَسِدی (۷ مارس ۱۹۴۷)



ترجمه‌اي براي اِ. ن. و مُ. ق.
به ياد شب‌هاي زاينده‌رود


جك عزيز:

الان تو يه بار تو خيابون ماركت نشستم. مستم، البته نه كاملاً، ولي به زودي مستِ مست مي‌شم. به دو دليل اينجام: اول اين كه بايد 5 ساعت منتظر اتوبوس دنور بمونم، و دليل دوم كه از اولي خيلي مهم‌تره اينه كه اينجا نشستم (مشروب مي‌خورم) به خاطر يه زن، و چه زني! بذار از اول و به ترتيب زماني ماجرارو را برات تعريف كنم:
تو اتوبوس نشسته بودم كه تو ايندياناپوليسِ اينديانا واستاد تا بازم مسافر سوار كنه- و همين جا يه ونوس خوشگل و خوش‌اندام و روشنفكر و بااحساس از راه رسيد و ازم پرسيد كه صندلي بغليم جاي كسيه يا نه!!! من آب دهنمو قورت دادم، نه، آب دهنم به گلوم پريد (ببخشين، مستم ديگه) و با تته‌پته گفتم: نه! (البته اين هم از اون حرفاست، ديگه يه كلمه‌ي نه چي هست كه آدم توش تته‌پته كنه!!؟) نشست- من عرق كردم- بعد شروع كرد به حرف زدن، مي‌دونستم الان مي‌خواد حرفاي كلي بزنه، واسه همين ساكت موندم تا وسوسه بشه و بيشتر حرف بزنه.
اون (اسمش پاتريشياست) ساعت هشت شب (تو تاريكي!) سوار اتوبوس شد و من تا ساعت ده شب لب از لب باز نكردم- صدالبته در اين دو ساعت نه تنها تصميم گرفتم كه ترتيب‌شو بدم، بلكه حتا فكرشو كردم كه چطوري ترتيب‌شو بدم.
طبيعتاً نمي‌تونم تموم حرفارو كلمه به كلمه برات بنويسم، ولي سعي مي‌كنم جون كلام‌رو از ساعت 10 شب تا 2 صبح برات تعريف كنم.
بدون يه ذره مقدمه‌چيني و حرفاي هميشگي (اسمت چيه و كجا داري مي‌ري و غيره) شروع كردم به اين جور حرف زدن‌ِ خيلي شخصي و ذهني و دروني و حاكي از آشنايي كامل؛ خلاصه‌اش كنم (چون ديگه دارم قدرت نوشتنو از دست مي‌دم)، تا ساعت دو صبح كاري كردم كه قسم خورد تا ابد منو دوست داره و زيروبالاي منو مي‌دونه، و حاضر شد كه سريع ترتيب كارو بديم. اما من كه به فكر حال‌كردن‌هاي بيشترِ بعدي بودم، نذاشتم تو اتوبوس دست به كيرم بزنه، فقط به قول گفتني با هم بازي‌بازي كرديم.
با توجه به اين كه مي‌دونستم اين موجود بي‌عيب و نقص كاملاً مال منه (بعداً كه تونستم درست و حسابي حرف بزنم، واست تاريخچه كامل زندگي‌شو تعريف مي‌كنم و دليل رواني‌شو مي‌گم كه چرا عاشقم شد)، فكر مي‌كردم ديگه هيچي نمي‌تونه جلوي ارضا شدن‌مو بگيره، خب، «بهترين نقشه‌هاي موش‌ها و آدم‌ها نقش بر آب مي‌شه»، و فرشته‌ي انتقام من هم خواهر كُس‌ده‌اش بود.
پت بهم گفته بود كه واسه اين داره مي‌ره به سنت‌لوئيس كه خواهرشو ببينه؛ قبلش به خواهرش تلگراف زده بود كه بياد ايستگاه دنبالش. براي همين واسه اين كه از شر خواهرش راحت شيم، ساعت 4 صبح كه به سنت‌لوئيس رسيديم، از پشت ديوار به تو ايستگاه يه نگاهي انداختيم كه ببينيم خواهره اومده يا نه. گفتيم اگه نيومده باشه، پت چمدون‌شو بگيره، لباس‌شو تو توالت عوض كنه، و با هم بريم به يه هتل تا يه شب (يا شايد سال‌ها؟) غرق در نعمت و لذت بشيم. خواهره نبود، واسه همين اون ساك‌شو گرفت و رفت توالت تا لباساشو عوض كنه ـــــــــــ خط تيره‌ي طولاني ــــــــ
اين پاراگراف بعدي‌رو الزاماً بايد كاملاً عيني بنويسم ـــــــــ
ايديت (خواهرش) و پاتريشيا (عشق من) دست تو دست هم از شاشخونه دراومدن (احساساتمو توصيف نمي‌كنم). ظاهراً ايديت زود مي‌رسه به ايستگاه و چون خوابش مي‌گيره، مي‌ره رو نيمكت ايستگاه يه چرتي بزنه. واسه همين من و پت نديديمش.
تموم تلاش‌هام براي آزاد كردن پت از دست ايديت بي‌نتيجه موند، حتا پت هم كه مث سگ از خواهرش مي‌ترسه، شورش كرد و گفت بايد «يه نفرو» ببينه و بعد مياد پيش ايديت، ولي همه تيرامون به سنگ خورد. ايديت خيلي عاقل بود؛ سه‌شماره فهميد بين من و پت چي مي‌گذره.
خلاصه كنم: من و پت تو ايستگاه (درست جلو چشم خواهرش) ايستاديم و هي به همديگه سقلمه زديم و قسم خورديم كه ديگه عاشق نشيم، و بعدش من سوار اتوبوس كانزاس شدم و پت هم دمش‌رو انداخت لاي پاش و با اون خواهر سلطه‌جوش رفت خونه. افسوس و صدافسوس ـــــــ
با افسردگي و ناراحتي فراوون (سعي كن احساسمو درك كني) تو اتوبوس كانزاس نشستم. تو كلمبيا، يه باكره‌ي جوون (19 ساله) و كاملاً بي‌دست و پا (لقمه‌ي خودم) سوار شد و كنار من نشست... به خاطر افسردگي از دست دادن پتِ بي‌عيب و نقص، تصميم گرفتم همونجا (پشت سر راننده) تو روز روشن مخ اونو بزنم، واسه همين از ده و نيم صبح تا دو و نيم بعدازظهر وِر زدم. كارم كه تموم شد، اون (در حالي كه گيج شده بود و زندگيش از اين رو به اون رو شده بود و به لحاظ متافيزيكي از حرفاي من شگفت‌زده شده بود) به خونواده‌اش تو كانزاس زنگ زد و با من اومد پارك (هوا داشت تاريك مي‌شد) و من هم ترتيب‌شو دادم؛ تا حالا كسي‌رو اين طوري نكرده بودم؛ تموم انر‍‍ژي و احساسمو تو اين باكره‌ي جوون (واقعاً باكره بود) خالي كردم كه معلم مدرسه‌ بود! فكرشو بكن، دو سال تو كالج معلم‌ها درس خونده و حالا تو دبيرستان درس مي‌ده. (ديگه نمي‌تونم درست فكر كنم).
مي‌خوام همين جا تمومش كنم. آه، راستي، واسه اين كه يه لحظه از دست اين احساسات خلاص بشم، بايد «ارواح مرده»رو بخوني. يه تيكه‌هاييش (كه گوگول بصيرت خودشو نشون مي‌ده) خيلي شبيه توئه.
بعداً بيشتر توضيح مي‌دم (شايد؟)، و لي در حال حاضر مستم و شاد (هيچي نباشه به خاطر اون باكره‌ي جوون از دست پاتريشيا خلاص شدم). اسم طرفو نمي‌دونم. با نواي شادمانه‌ي لِس يانگ (كه الان دارم گوش مي‌كنم) اينو تموم مي‌كنم تا بعد.

به برادرم
با ما باش!
ان. ال. كسدي

No comments:

Followers