Saturday, November 22, 2008

اَکسولوتی، خولیو کرتاثار

من یک زمانی خیلی به اکسولوتی‌ها فکر می‌کردم. برای دیدن‌شان به آکواریوم ژاردَن دِ پلانت می‌رفتم و ساعت‌ها می‌ایستادم به تماشای‌شان، سکون‌شان را مشاهده می‌کردم، حرکات خفیف‌شان را. حالا خودم اکسولوتی‌ام.
یک صبح بهاری که پاریس داشت پس از چله‌ی روزه ‌ی زمستان دُم طاووسی‌اش را پهن می‌کرد تصادفاً با آن‌ها آشنا شدم. داشتم در بولوار پور‌ـ‌رویال راه می‌رفتم، بعد وارد سن‌ـ‌مارسل و لوپیتال شدم و میان آن همه خاکستری سبز دیدم و به یاد شیرها افتادم. من دوست شیرها و پلنگ‌ها بودم، اما تا آن موقع به ساختمان مرطوب و تاریکی که همان آکواریوم بود پا نگذاشته بودم. دوچرخه‌ام را به نرده‌ها تکیه دادم و رفتم به لاله‌ها نگاهی بیندازم. شیرها غمگین و زشت بودند و پلنگم هم خواب. فکر کردم به آکواریوم بروم، همین طوری کجکی و سرسری به ماهی‌های بی‌مزه نگاه می‌کردم که یکهو اکسولوتی‌ها چشمم را گرفتند. یک‌ساعتی ایستادم به تماشای آن‌ها و بعد رفتم، بی آن که بتوانم به چیز دیگری فکر کنم.
در کتاب‌خانه‌ی سنت‌ـ‌ژُنِویِو به فرهنگ‌لغت رجوع کردم و فهمیدم که اکسولوتی‌ها مرحله‌ی لارویِ (دارای آب‌ششِ) گونه‌ای سمندر از خانواده‌ی آمبیس‌توما هستند. مکزیکی بودن‌شان را خودم با نگاه کردن به آن‌ها و از روی صورت‌های آزتکیِ صورتی و کوچک‌شان و پلاکارد بالای محفظه‌شان فهمیدم. در فرهنگ خواندم که گونه‌هایی از آن‌ها در آفریقا کشف شده که قادرند در زمان خشک‌سالی در خشکی زندگی کنند و فصل باران که می‌رسد زیر آب به زندگی‌شان ادامه دهند. اسم اسپانیایی‌شان، آخولوته، را یافتم و فهمیدم که خوردنی‌اند و روغن‌شان کاربردی مثل روغن ماهی دارد (البته نوشته شده بود که دیگر چنین استفاده‌ای از آن نمی‌شود).
میلی به این که به آثار تخصصی در این زمینه سر بزنم نداشتم، اما روز بعد دوباره رفتم به ژاردن د پلانت. بعد از آن هر روز صبح رفتم، بعضی روزها هم صبح و بعدازظهر. نگهبان آکواریوم بلیتم را که می‌گرفت باتعجب لبخندی می‌زد. به میله‌ی آهنی جلو محفظه‌های شیشه‌ای تکیه می‌دادم و همین طور تماشای‌شان می‌کردم. این قضیه چیز عجیبی نیست، چون بعد از دقیقه‌ی اول می‌فهمیدم که ما با هم ارتباط داریم، که چیزی گم‌شده و بعید ما را به سوی هم می‌کشد. آن قدر بود که همان روز اول مرا جلو صفحه‌ی شیشه‌ای که پشتش حباب‌هایی از میان آب بالا می‌رفتند میخ‌کوب کند. اکسولوتی‌ها بر کف پوشیده از خزه و سنگ و خیلی باریکِ (هیچ کس مثل من نمی‌داند که چه قدر باریک) محفظه تو هم می‌چپیدند. در آن محفظه نُه گونه اکسولوتی بود و اکثر آن‌ها سرهای‌شان را به شیشه فشار می‌دادند، و با چشم‌های طلایی‌شان به هر کس که نزدیک‌شان می‌شد نگاه می‌کردند. من معذّب و تقریباً خجالت‌زده فکر کردم واقعاً وقاحت دارد خیره شدن به این موجودات ساکت و ساکنی که تهِ محفظه کپه شده بودند. در ذهنم یکی از آن‌ها را که سمت راست و قدری دور از دیگران قرار داشت جدا کردم تا بهتر بررسی‌اش کنم. بدنی کوچک و گلگون و شفاف دیدم (یاد آن مجسمه‌های کوچکِ چینی از شیشه‌ی مات افتادم)، شبیه مارمولکی کوچک با حدود چهارده‌پانزده سانت طول که به یک دُم ماهیِ بسیار بسیار ظریف ختم می‌شود، در واقع به حساس‌ترین جزء بدن‌مان. پشت این ماهی باله‌ی شفافی بود که به دم می‌پیوست، ولی چیزی که دیوانه‌ام کرد پاهای آن بود، به زیبایی و کشیدگی آن‌ها چیزی ندیده بودم، و به انگشت‌هایی ریز با ناخن‌هایی خیلی خیلی کوچک مثل ناخن انسان ختم می‌شدند. و بعد چشم‌هایش را کشف کردم، صورتش را. صورتش اجزایی بی حس‌وحال داشت و هیچ خصوصیت دیگری نداشت جز چشم‌هایش، دو سوراخ، مثل دو سنجاق‌سینه از طلای شفاف، حیاتی در آن‌ها نبود اما نگاه می‌کردند، و می‌گذاشتند نگاهم در آن‌ها نفوذ کند، نگاهی که ظاهراً از آن سطح طلایی می‌گذشت و خود را به رازی درونی و مبهم می‌سپرد. هاله‌ای سیاه و خیلی باریک دور چشم بود و آن را بر گوشت صورتی‌رنگ حک می‌کرد، بر سنگ گلگونِ سرش، سری بفهمی‌نفهمی مثلثی، اما با کناره‌هایی منحنی و نامنظم که آن را خیلی به مجسمه‌ای فرسایش‌یافته در طول زمان شبیه می‌کردند. دهانش را سطح مثلثیِ صورت پنهان کرده بود و بزرگیِ قابل‌توجه آن را فقط از نیم‌رخ می‌شد حدس زد؛ از جلو شکافی ظریف که به‌زحمت دیده می‌شد سنگ بی‌جان را دوپاره می‌کرد. در دو طرف سر یعنی جایی که باید گوش‌های ماهی می‌بودند سه شاخک ریز روییده بود به سرخیِ مرجان، زائده‌ای نباتی، به گمانم همان آب‌شش‌ها. و شاخک‌ها تنها عضو سریع این جانور بودند؛ هر ده‌پانزده ثانیه یکهو سیخ می‌شدند و باز می‌خوابیدند. هر از گاهی یکی از پاها حرکتی می‌کرد که به‌زحمت دیده می‌شد، می‌دیدم که انگشت‌های ریز پا آرام بر خزه‌ها قرار می‌گیرند. دلیلش این است که ما زیاد از حرکت کردن خوش‌مان نمی‌آید و محفظه خیلی تنگ و کوچک است‌ــ همین طوری هم که اصلاً حرکت نمی‌کنیم، با دم یا سرمان به دم یا سر دیگری می‌‌کوبیم‌ــ بعد مسئله درست می‌شود، دعوا، خستگی. انگار اگر آرام بمانیم زمان هم کمتر به نظر می‌رسد.
آرامش و سکون‌شان بود که اولین باری که اکسولوتی‌ها را دیدم باعث شد شیفته و مجذوب به طرف‌شان خم شوم. انگار به شکلی مبهم و نامفهوم خواسته‌ی پنهانی آن‌ها را درک می‌کردم، پایان دادن به زمان و مکان با سکونی توأم با بی‌تفاوتی. بعداً قضیه بیشتر دستگیرم شد؛ انقباض آب‌شش‌ها، حس محتاطانه‌ی پاهای ظریف بر سنگ‌ها، شنا کردن ناگهانی (بعضی از آن‌ها با پیچ‌وتاب دادنی ساده به بدن خود شنا می‌کنند) به من ثابت کرد که قادرند از آن سستی و رخوت کانی که ساعت‌ها طول می‌کشد بگریزند. اما مهم‌تر از همه چشم‌های‌شان مثل خوره به جانم افتاد. ماهی‌های مختلف در محفظه‌های دو سوی آن‌ها ساده‌لوحی و حماقت صرف چشم‌های خوشگل‌شان را که خیلی شبیه چشم‌های ما بودند نشانم می‌دادند. اما چشم‌های اکسولوتی‌ها با من از حضور حیاتی متفاوت حرف می‌زدند، از نوعی دیگر دیدن. صورتم را به شیشه می‌چسباندم (نگهبان گه‌گاه باسروصدا سرفه‌ای می‌کرد) و سعی می‌کردم آن نقطه‌های طلاییِ ریز را بهتر ببینم، مدخل جهان بسیار کند و دورافتاده‌ی آن موجودات گلگون را. با انگشت زدن به شیشه درست جلو صورت‌شان هیچ فایده‌ای نداشت؛ کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌دادند. چشم‌های طلایی به سوختن با نوری ترسناک و ملایم ادامه می‌دادند؛ به نگاه کردن به من از عمقی دست‌نیافتنی ادامه می‌دادند که مرا به سرگیجه می‌انداخت.
با این حال نزدیک بودند. البته این را پیش از این هم می‌دانستم، پیش از اکسولوتی شدن. این را همان روزی فهمیدم که برای اولین بار نزدیک‌شان شدم. ویژگی‌های انسان‌گونه‌ی میمون عکس چیزی را که اغلب مردم باور دارند نشان می‌دهند، یعنی فاصله‌ای را که از آن‌ها تا ما طی شده است. فقدان هر گونه شباهتی بین اکسولوتی‌ها و انسان‌ها به من ثابت کرد که تشخیصم درست است، که با شباهت‌های دمِ دستی سر خودم شیره نمی‌مالم. فقط دست‌های کوچک... اما سمندر، همین سمندر آبیِ معمولی، هم چنین دست‌هایی دارد، و اصلاً به هم شبیه نیستیم. فکر کنم سر اکسولوتی‌ها بود، آن مثلث صورتی‌رنگ با چشم‌های ریز طلایی. همان سر نگاه می‌کرد و می‌دانست. همان بود که این ادعا را داشت. آن‌ها حیوان نیستند.
گرفتار افسانه‌ها و خیالات شدن آسان بود و تقریباً بدیهی. پس از مدتی در اکسولوتی‌ها دگردیسی‌ای را تشخیص دادم که نتوانسته بود انسانیتی اسرارآمیز را نقض کند. تصور کردم آگاه‌اند، برده‌ی جسم‌شان، تاابد محکوم به سکوت مغاک، به تفکر و تأملی نومیدانه. نگاه خیره و کورشان، آن صفحه‌ی طلاییِ کوچکِ بی‌حس‌وحال اما سخت برّاق مثل پیامی از درونم گذشت: «نجات‌مان بده، نجات‌مان بده». مچ خود را در حال زمزمه کردن توصیه‌ها و امیدهایی کودکانه گرفتم. آن‌ها به نگاه کردن به من ادامه دادند، بی‌حرکت؛ گه‌گاه شاخک‌های گلگون آب‌شش‌ها شق می‌شد. همان لحظه دردی خاموش را حس کردم؛ شاید مرا می‌دیدند و داشتند نیرو و توان مرا جذب می‌کردند تا به درون آن چیز نفوذناپذیرِ زندگی‌شان نفوذ کند. انسان نبودند، اما من هم در هیچ حیوانی پیوندی این چنین با خود نیافته بودم. اکسولوتی‌ها انگار شاهد چیزی بودند و گاه قاضی‌هایی وحشتناک. در برابر آن‌ها احساس فرومایگی می‌کردم؛ آن چشم‌های شفاف و زلال خلوص موحشی داشت. آن‌ها لارو بودند، اما لارو به معنای نقاب و شبح نیز هست. پشت آن صورت‌های آزتکیِ بی‌حس‌وحال اما حاکی از قساوتی ریشه‌دار و عمیق چه هیئتی زمان ظهورش را انتظار می‌کشید؟
از آن‌ها می‌ترسیدم. فکر کنم اگر به خاطر نزدیک بودن به دیگر بازدیدکنندگان و نگهبان نبود، جرأت نمی‌کردم با آن‌ها تنها بمانم. نگهبان خندان گفت: «با چشمات داری زنده‌زنده می‌خوری‌شون، بابا»؛ احتمالاً فکر می‌کرد یک‌تخته‌ام کمه. اما متوجه نبود که آن‌ها دارند آرام‌آرام مرا با چشم‌های‌شان می‌بلعند، آن آدم‌خوارهای طلایی. در هر فاصله‌ای از آکواریوم فقط می‌توانستم به آن‌ها فکر کنم، انگار از فاصله‌ای بعید هم بر من اثر می‌گذاشتند. کار به جایی رسید که دیگر هر روز به آن‌جا می‌رفتم، و شب‌ها بی هیچ حرکتی در تاریکی به آن‌ها فکر می‌کردم، آهسته یک دستم را به جلو دراز می‌کردم که بلافاصله به دستی دیگر می‌خورد. شاید چشم‌های‌شان در ظلمات شب هم می‌دید، و برای‌شان روز پایانی نداشت و همین طور ادامه پیدا می‌کرد. چشم‌های اکسولوتی‌ها پلک ندارد.
حالا می‌دانم که چیز غریبی در کار نبود، که این اتفاق باید می‌افتاد. هر روز صبح که جلو محفظه تکیه می‌دادم بیشتر خود را تشخیص می‌دادم. آن‌ها داشتند رنج می‌کشیدند، ذره‌ذره‌ی بدنم به طرف آن درد فروخورده کشیده می‌شد، به سوی آن درد و رنج سخت و ساکن کف محفظه. در انتظار چیزی بودند، فروپاشی سلطه‌ای بعید، در انتظار عصر آزادی در آن زمانی که جهان از آنِ اکسولوتی‌ها بود. ممکن نبود آن حالت ترسناک که داشت به انقراضِ گنگی و بی‌روحی اجباری بر صورت‌های سنگی‌شان دست می‌یافت پیام دیگری جز پیامی حاکی از درد و رنج داشته باشد، مدرکی باشد بر چیزی جز محکومیتی ابدی، بر چیزی جز جهنم مایعی که از سر می‌گذراندند. نومیدانه می‌خواستم به خود ثابت کنم که حساسیت خودم باعث شده است آگاهی موهومی را به اکسولوتی‌ها نسبت دهم. من و آن‌ها می‌دانستیم. پس اتفاقی که افتاد عجیب و غریب نبود. صورتم را به شیشه‌ی آکواریوم چسبانده بودم، چشم‌هایم تلاش می‌کردند بار دیگر به راز آن چشم‌های طلاییِ بدون عنبیّه، بدون مردمک، نفوذ کنند. از فاصله‌ای خیلی نزدیک صورت اکسولوتی را دیدم که بی‌حرکت کنار شیشه ایستاده بود. نه انتقالی و نه حیرتی، صورت خود را چسبیده به شیشه دیدم، آن را بیرون محفظه دیدم، آن را آن طرف شیشه دیدمش. بعد صورتم خودش را عقب کشید و من فهمیدم.
فقط یک چیز عجیب بود: ادامه یافتنِ فکر کردن طبق معمول، دانستن. پی بردن به این در آن لحظه‌ی اول مثل وحشت انسانی زنده‌به‌گور بود که بیدار می‌شود و از سرنوشتش باخبر می‌شود. آن بیرون صورتم بار دیگر به شیشه نزدیک شد، دهانم را دیدم، لب‌هایم در تلاش برای درک اکسولوتی‌ها به هم فشرده شده بود. من اکسولوتی بودم و حالا در یک آن فهمیدم که هیچ درکی ممکن نیست. او بیرون آکواریوم بود، تفکرش هم تفکری بود خارج از محفظه. من در عین بازشناسی او و خودِ او بودن اکسولوتی بودم و در دنیای خود. ترس آغاز شد‌ــ همان لحظه آن را دریافتم‌ــ ترس از محبوس دانستن خود در جسم یک اکسولوتی، ترس از دگردیسی یافتن به اکسولوتی در حالی که ذهن انسانی‌ام سالم و دست‌نخورده باقی مانده بود، زنده‌به‌گور در جسم اکسولوتی، محکوم به حرکت هشیارانه در میان موجوداتی ناآگاه. اما وقتی یک پا به صورتم ساییده شد ترس متوقف شد، وقتی قدری به یک طرف حرکت کردم و یک اکسولوتی را کنار خود دیدم که داشت بهم نگاه می‌کرد، و فهمیدم که او هم می‌داند، برقراری ارتباط غیرممکن بود، اما این که او می‌داند کاملاً واضح بود. یا این که من در او هم بودم، یا همه ما داشتیم مثل انسان‌ها فکر می‌کردیم، ناتوان از حس و حال، و محدود به شکوه طلاییِ چشم‌های‌مان که به صورت مردی که به آکواریوم فشرده شده بود دوخته شده بودند.
او بارها و بارها به این‌جا بازگشت، اما این روزها کمتر می‌آید. هفته‌ها می‌گذرد و سروکله‌اش پیدا نمی‌شود. دیروز دیدمش، مدتی طولانی بهم نگاه کرد و یکهو گذاشت و رفت. به نظرم رسید که دیگر آن‌قدرها به ما علاقه ندارد، فقط از سرِ عادت به این‌جا می‌آید. چون تنها کاری که می‌کنم فکر کردن است، خیلی به او فکر می‌کردم. به نظرم آن اوایل با هم ارتباط برقرار می‌کردیم، او بیش از هر زمان دیگری خود را با رازی که داشت احاطه‌اش می‌کرد یکی حس می‌کرد. اما پل‌های میان من و او درهم شکست، چون چیزی که خواب‌وخوراک را ازش گرفته بود الان یک اکسولوتی شده است، بیگانه با حیات انسانی او. فکر کنم آن اوایل می‌توانستم به طریقی‌ــ آه، فقط به طریقی‌ــ به او جواب بدهم و میل به بهتر شناختنِ ما را در وجودش زنده نگه دارم. حالا دیگر تاابد اکسولوتی خواهم بود و این که مثل آدم‌ها فکر می‌کنم فقط به خاطر این است که همه اکسولوتی‌ها پشت صورت سنگی و گلگون‌شان مثل آدم‌ها فکر می‌کنند. مطمئنم که آن روزهای اول که هنوز او بودم این چیزها توانستند چیزی را به او انتقال دهند. و در این تنهایی واپسین که او دیگر به آن پایان نمی‌دهد، به خود با این فکر دل‌داری می‌دهم که شاید می‌خواهد داستانی درباره‌ی ما بنویسد، که شاید، چون باور دارم دارد داستانی سرِ هم می‌کند، می‌خواهد همه این‌ها را در مورد اکسولوتی‌ها بنویسد.

No comments:

Followers