من و سيمونه هر دو از روي نوعي شرم و كمرويي هميشه از حرف زدن دربارهي مهمترين وسواسها و دلمشغوليهاي خود سرباز ميزديم. به همين دليل بود كه كلمهي تخم مرغ ديگر از دهنمان بيرون نميآمد، و هيچ وقت دربارهي نوع علاقهي خود به يكديگر حرف نميزديم، دربارهي اهميت مارسل كه ديگر هيچ نميگفتيم. تمام مدت بيماري سيمونه را در اتاق خواب گذرانديم و با نگراني و اضطراب زماني كه در مدرسه زنگ آخر هر روز را انتظار ميكشيديم چشمانتظار روزي نشستيم كه بتوانيم دوباره به سراغ مارسل برويم، و تنها موضوع صحبتمان همين روز بود كه بالاخره ميشد به آسايشگاه بازگشت. براي آن روز يك طناب كوچك آماده كردم، يك طناب ضخيم و گرهدار، و يك ارهي آهنبر، و همه را سيمونه با علاقه و دقت فراوان وارسي كرد و به تكهتكهي طناب و تمام گرههاي آن خوب نگاه كرد. دوچرخهها را هم كه در آن روز توفاني در بيشه قايم كرده بودم پيدا كردم و با دقت و وسواس همهي قسمتهاي آنها، دندهها و بلبرينگها و چرخ زنجير و غيره، را روغنكاري كردم. بعد يك جفت جاپايي به دوچرخهي خودم وصل كردم تا بتوانم پشت سرِ يكي از دخترها بنشينم. حداقل تا مدتي آسانترين كار اين بود كه مارسل هم مثل من بدون اين كه كسي خبردار شود در اتاق سيمونه زندگي كند. فقط مجبور ميشديم در تختخواب و حمام و توالت و غيره شريك شويم. اما حال سيمونه تازه بعد از شش ماه آن قدر خوب شد كه بتواند پشت سر من تا آسايشگاه ركاب بزند. مثل دفعه قبل شب راه افتاديم: راستش هنوز هم روزها جلو چشم كسي ظاهر نميشدم، و اين بار بايد هر كاري ميكردم تا توجه كسي را جلب نكنم. عجله داشتم به جايي برسم كه خيلي محو «قلعهاي جنزده» را به يادم ميآورد، هم به خاطر رابطهي دور دو كلمهي قلعه و آسايشگاه و هم به خاطر حضور شبانهي ديوانهها در مكاني بزرگ و خاموش. در كمال شگفتي ديدم با آن كه آن موقع هيچ جا احساس راحتي نميكردم، آن شب حالم آن قدر بد بود كه انگار داشتم به خانه برميگشتم. از روي ديوار پارك پريديم و آن ساختمان عظيم را ديديم كه تا پشت درختها امتداد داشت: فقط پنجرهي اتاق مارسل روشن و چارتاق باز بود. از راهي كه به ساختمان ميرسيد چند سنگريزه برداشتيم و به طرف پنجره اتاقش پرت كرديم، دخترك بلافاصله پيدايش شد، ما را شناخت، و از هشدار ما كه انگشت به لب گذاشتيم اطاعت كرد. به لب گذاشتيم اطاعت كرد. بعد طناب گرهدار را نشانش داديم تا بفهمد كه اين بار چه قصدي داريم. سرِ طناب را با تكه سنگي به طرفش پرت كردم و او هم آن را پس از بستنش به يك ميله دوباره به طرفم پرت كرد. كار سختي نبود، مارسل طناب را به ميلهي پنجره بسته بود، من هم به راحتي خودم را بالا كشيدم.
وقتي خواستم مارسل را ببوسم، از جا پريد. شروع كه كردم به بريدن ميلهي پنجره، با شش دونگ حواسش ايستاد به تماشا كردن من. چون فقط يك ربدوشامبر تنش بود، آرام گفتم زودتر لباس بپوشد تا برويم. پشتش را به من كرد تا جورابهاي رنگِ پا را به پاهايش بكشد، بعد آنها را در بالا با روباني به رنگ قرمزِ روشن محكم كرد كه باعث شد رانش بيشتر بيرون بزند و پوست لطيفش بيشتر به چشم بيايد. در حالي كه از كار و آن چه جلو چشمم بود عرق به تنم نشسته بود به بريدن ميله ادامه دادم. مارسل در حالي كه هنوز پشت به من داشت، بلوزي به تنش كشيد كه دو خط صاف پشتش را كه به كپلهاي زيبايش منتهي ميشد پوشاند. شورت پايش نكرد، فقط يك دامن پشميِ خاكستري و ژاكتي چارخانه به رنگهاي سياه و قرمز و سفيد به تن كرد. پس از به پا كردن كفشهاي بيپاشنهاش به كنار پنجره آمد و آن قدر نزديك به من نشست كه آرنجم به سرش و آن موهاي كوتاه و زيبا ساييده ميشد كه آن قدر لَخت و طلايي بود كه به سپيدي ميزد. با ملاطفت به من چشم دوخت، ظاهراً تحت تأثير شور و شعف من از ديدن خودش قرار گرفته بود.
كمكم وا داد و درآمد كه «حالا ميتونيم ازدواج كنيم، نه؟ اينجا خيلي بده. خيلي عذاب ميكشيم...»
آن لحظه تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه ميتوانم تمام زندگيام را وقف آن شبح غيرواقعي كنم. گذاشت كه بر پيشاني و چشمهايش بوسهاي طولاني بزنم، و وقتي دستش اتفاقي به پايم خورد، با چشماني گشاد به من خيره شد، اما پيش از آن كه دستش را پس بكشد، آن را به لباسهايم ساييد.
بعد از تلاشي طولاني توانستم ميله را ببرم. بعد با تمام نيرويم آن را به يك طرف كشيدم و آن قدر جا باز كردم كه مارسل بتواند از بين ميلهها بگذرد. از ميان ميلهها گذشت؛ وقتي در پايين رفتن كمكش ميكردم ناخواسته بالاي رانش را ديدم و حتا آن را لمس هم كردم. به زمين كه رسيديم خودش را در آغوشم انداخت و با تمام قدرت لبهايم را بوسيد، و سيمونه هم كه پايين پاي ما نشسته بود و اشك در چشمهايش جمع شده بود، دستهايش را دور پاهاي مارسل حلقه كرد و رانهاي او را در آغوش گرفت. اول فقط گونهاش را به رانهاي او ميماليد، اما بعد نتوانست در برابر هجوم شور و وجد تاب بياورد، او را به طرف خود كشيد، لبهايش را به كس مارسل فشرد و حريصانه شروع كرد به خوردن آن.
با اين حال من و سيمونه دستگيرمان شد كه مارسل نميداند دوروبرش چه ميگذرد، و در واقع قادر به تميز دادن موقعيتها نيست. بعد مارسل لبخندي به لب آورد، و در خيال مدير «قلعهي جنزده» را مجسم كرد كه اگر او را در حال قدم زدن با شوهرش در آن پارك ميديد چه جا ميخورد. مارسل حتا از وجود سيمونه هم باخبر نبود؛ گهگاه شادمانه او را با يك گرگ اشتباه ميگرفت، به خاطر موهاي سياهش، سكوتش، و اين كه سرش را مانند يك سگ كه خود را به پاهاي صاحبش ميمالد به رانهاي او ميماليد. با اين حال وقتي با او از «قلعهي جنزده» حرف زدم، از من نخواست كه برايش توضيح بدهم؛ بهسرعت فهميد كه اين همان ساختماني است كه او را شرورانه در آن حبس كردهاند. اما هر بار كه به آنجا فكر ميكرد، ترس چنان او را از من جدا ميكرد كه انگار جانوري را در ميان درختها ديده است. من با بيقراري نگاهش ميكردم و چون صورت من هم نگران و اخمو بود، من هم او را ميترساندم؛ اما در همان لحظه از من ميخواست كه هوايش را داشته باشم تا كاردينال برگردد.
در حاشيهي جنگل زير نور مهتاب دراز كشيده بوديم. ميخواستيم قبل از برگشتن اول كمي استراحت كنيم و مخصوصاً مارسل را در آغوش بگيريم و نگاهش كنيم.
سيمونه از او پرسيد: «كاردينال ديگه كيه؟»
مارسل گفت: «مردي كه مرا در كمد زنداني كرد.»
داد زدم: «ولي چرا اين يارو كاردينال شده؟»
جواب داد: «يارو كشيشِ گيوتينه.»
همان لحظه بود كه ترس و لرز وحشتناك مارسل را موقع بيرون آمدن از كمد و مخصوصاً دو نكتهي مهم را به ياد آوردم: آن روز يك لباس جشن خيلي قرمز به تن و كلاهي ژاكوبني به سر داشتم، و به خاطر زخمهاي عميق دختري كه مورد تجاوز قرار داده بودم، صورت و لباسها و دستهايم پوشيده از خون بود.
پس مارسل در آن حال ترس و وحشت كاردينال و كشيش گيوتين و دژخيم آلوده به خوني را كه كلاهي ژاكوبني به سر دارد با هم خلط كرده بود. آميزهاي غريب از پرهيزكاري و نفرتانگيزي كشيشان ميزان آشفتگي او را نشان ميداد، آشفتگياي كه براي من با واقعيت سخت پيرامونم و وحشتي كه اعمالم مدام در من برميانگيخت در ارتباط بود
وقتي خواستم مارسل را ببوسم، از جا پريد. شروع كه كردم به بريدن ميلهي پنجره، با شش دونگ حواسش ايستاد به تماشا كردن من. چون فقط يك ربدوشامبر تنش بود، آرام گفتم زودتر لباس بپوشد تا برويم. پشتش را به من كرد تا جورابهاي رنگِ پا را به پاهايش بكشد، بعد آنها را در بالا با روباني به رنگ قرمزِ روشن محكم كرد كه باعث شد رانش بيشتر بيرون بزند و پوست لطيفش بيشتر به چشم بيايد. در حالي كه از كار و آن چه جلو چشمم بود عرق به تنم نشسته بود به بريدن ميله ادامه دادم. مارسل در حالي كه هنوز پشت به من داشت، بلوزي به تنش كشيد كه دو خط صاف پشتش را كه به كپلهاي زيبايش منتهي ميشد پوشاند. شورت پايش نكرد، فقط يك دامن پشميِ خاكستري و ژاكتي چارخانه به رنگهاي سياه و قرمز و سفيد به تن كرد. پس از به پا كردن كفشهاي بيپاشنهاش به كنار پنجره آمد و آن قدر نزديك به من نشست كه آرنجم به سرش و آن موهاي كوتاه و زيبا ساييده ميشد كه آن قدر لَخت و طلايي بود كه به سپيدي ميزد. با ملاطفت به من چشم دوخت، ظاهراً تحت تأثير شور و شعف من از ديدن خودش قرار گرفته بود.
كمكم وا داد و درآمد كه «حالا ميتونيم ازدواج كنيم، نه؟ اينجا خيلي بده. خيلي عذاب ميكشيم...»
آن لحظه تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه ميتوانم تمام زندگيام را وقف آن شبح غيرواقعي كنم. گذاشت كه بر پيشاني و چشمهايش بوسهاي طولاني بزنم، و وقتي دستش اتفاقي به پايم خورد، با چشماني گشاد به من خيره شد، اما پيش از آن كه دستش را پس بكشد، آن را به لباسهايم ساييد.
بعد از تلاشي طولاني توانستم ميله را ببرم. بعد با تمام نيرويم آن را به يك طرف كشيدم و آن قدر جا باز كردم كه مارسل بتواند از بين ميلهها بگذرد. از ميان ميلهها گذشت؛ وقتي در پايين رفتن كمكش ميكردم ناخواسته بالاي رانش را ديدم و حتا آن را لمس هم كردم. به زمين كه رسيديم خودش را در آغوشم انداخت و با تمام قدرت لبهايم را بوسيد، و سيمونه هم كه پايين پاي ما نشسته بود و اشك در چشمهايش جمع شده بود، دستهايش را دور پاهاي مارسل حلقه كرد و رانهاي او را در آغوش گرفت. اول فقط گونهاش را به رانهاي او ميماليد، اما بعد نتوانست در برابر هجوم شور و وجد تاب بياورد، او را به طرف خود كشيد، لبهايش را به كس مارسل فشرد و حريصانه شروع كرد به خوردن آن.
با اين حال من و سيمونه دستگيرمان شد كه مارسل نميداند دوروبرش چه ميگذرد، و در واقع قادر به تميز دادن موقعيتها نيست. بعد مارسل لبخندي به لب آورد، و در خيال مدير «قلعهي جنزده» را مجسم كرد كه اگر او را در حال قدم زدن با شوهرش در آن پارك ميديد چه جا ميخورد. مارسل حتا از وجود سيمونه هم باخبر نبود؛ گهگاه شادمانه او را با يك گرگ اشتباه ميگرفت، به خاطر موهاي سياهش، سكوتش، و اين كه سرش را مانند يك سگ كه خود را به پاهاي صاحبش ميمالد به رانهاي او ميماليد. با اين حال وقتي با او از «قلعهي جنزده» حرف زدم، از من نخواست كه برايش توضيح بدهم؛ بهسرعت فهميد كه اين همان ساختماني است كه او را شرورانه در آن حبس كردهاند. اما هر بار كه به آنجا فكر ميكرد، ترس چنان او را از من جدا ميكرد كه انگار جانوري را در ميان درختها ديده است. من با بيقراري نگاهش ميكردم و چون صورت من هم نگران و اخمو بود، من هم او را ميترساندم؛ اما در همان لحظه از من ميخواست كه هوايش را داشته باشم تا كاردينال برگردد.
در حاشيهي جنگل زير نور مهتاب دراز كشيده بوديم. ميخواستيم قبل از برگشتن اول كمي استراحت كنيم و مخصوصاً مارسل را در آغوش بگيريم و نگاهش كنيم.
سيمونه از او پرسيد: «كاردينال ديگه كيه؟»
مارسل گفت: «مردي كه مرا در كمد زنداني كرد.»
داد زدم: «ولي چرا اين يارو كاردينال شده؟»
جواب داد: «يارو كشيشِ گيوتينه.»
همان لحظه بود كه ترس و لرز وحشتناك مارسل را موقع بيرون آمدن از كمد و مخصوصاً دو نكتهي مهم را به ياد آوردم: آن روز يك لباس جشن خيلي قرمز به تن و كلاهي ژاكوبني به سر داشتم، و به خاطر زخمهاي عميق دختري كه مورد تجاوز قرار داده بودم، صورت و لباسها و دستهايم پوشيده از خون بود.
پس مارسل در آن حال ترس و وحشت كاردينال و كشيش گيوتين و دژخيم آلوده به خوني را كه كلاهي ژاكوبني به سر دارد با هم خلط كرده بود. آميزهاي غريب از پرهيزكاري و نفرتانگيزي كشيشان ميزان آشفتگي او را نشان ميداد، آشفتگياي كه براي من با واقعيت سخت پيرامونم و وحشتي كه اعمالم مدام در من برميانگيخت در ارتباط بود
No comments:
Post a Comment