همیشه دوست داشتم یه کتاب از ماریو بارگاس یوسا ترجمه کنم، البته هنوزم دیر نشده، شاید یه روزی این کارو کردم.
با این که همیشه ادبیات آمریکارو ترجیح دادم، ولی هیچ وقت هم نشده که ادبیات آمریکای لاتین شگفتزدهم نکنه. هنوزم هر وقت به رمانهایی که بیش از همه دوست دارم فکر میکنم یا کسی ازم میپرسه که «آقا، چی بخونیم؟» تو چهار پنجتا کتابی که پیش از همه به یادم میاد حتما یکی دوتا از آمریکای لاتین هست و مطمئنا یکی از یوسا؛ مخصوصا «گفتوگو در کاتدرال» که خوندنش، خوندن اون چاپ اول، نشر نیمای مشهد، با ترجمهی دلپذیر عبدالله کوثری، بدجوری چسبید. هر کی میخواد بدونه با رمان و مخصوصا دیالوگ چه کارها که نمیشه کرد، اینو بخونه تا به معراج برسه!
اما عجالتا تا اون روز برسه که رمانی از یوسا ترجمه کنم و بدم ناشر که بفرستتش ور دست بقیهی کتابها، میخوام یه قطعه از یکی از کتابهای استادو واسه دل خودم ترجمه کنم و بذارم اینجا، از کتاب «در ستایش نامادری» یا اون طور که اسپانیاییزبانها میگن ترجمهی دقیقتریه «من نامادریام را ستایش میکنم».
قهرمان این نوول یا رمان کوتاه دن ریگوبرتوئه که یوسا اول تو کتاب «یادداشتهای دن ریگوبرتو» معرفیش کرده، یه آدم خیلی جذاب با عادتهای عجیب و غریب، مثلا تو این کتاب «یادداشتها...» این آقا دقیقا یادم نیست (رقم دقیقش مهمه) چند هزارتا کتاب و چند صدتا تابلوی نقاشی داره و واسه این که این رقم دقیق به هم نخوره، هر وقت که یه کتاب یا تابلوی جدید میخره یه کتاب یا تابلوی نقاشی قدیمیرو میندازه تو آتیش. خلاصه این آقا با زن دومش لوکرسیا که برای خودش قالی کرمونه و پسرش آلفونسو به خوبی و خوشی زندگی میکنه که روزی از روزها شاش آلفونسو کف میکنه و آویزون زنباباش میشه و باقی ماجرا...
«در ستایش نامادری» به هیچ وجه از شاهکارهای یوسا نیست، اما از اونجا که ما ایرانیها خیلی آدمهای مبادی آدابی هستیم و محاله بذاریم همچین کتابی یه روزی تو ایران چاپ بشه و اگر هم ارشاد اشتباها بهش مجوز بده خودمون میریزیم تو خیابونا و شیکم کتابفروشهارو سفره میکنیم و کرکرهی مغازهشونو میکشیم پایین و این وبلاگ جای هر چیزیه که به هر دلیلی تو ایران چاپ نمیشه یا نخواهد شد، این قطعهی خاصو از این کتاب انتخاب کردم که حالشو ببرین و بعد از این هر وقت رفتین توالت یاد یوسا بیفتین و ریدنتون هم وجهی ادبی پیدا کنه!
ترجمهی این قطعهرو هم تقدیم میکنم به امیر احمدی آریان به خاطر مقالهی خوبی که چند روز پیش داشت تو روزنامه اعتماد به اسم «علیه دو نگاه متداول».
چون این مقدمه خیلی طولانی شد، قصهی یوسارو تو پست بعد بخونین، شرمنده اخلاقتون
با این که همیشه ادبیات آمریکارو ترجیح دادم، ولی هیچ وقت هم نشده که ادبیات آمریکای لاتین شگفتزدهم نکنه. هنوزم هر وقت به رمانهایی که بیش از همه دوست دارم فکر میکنم یا کسی ازم میپرسه که «آقا، چی بخونیم؟» تو چهار پنجتا کتابی که پیش از همه به یادم میاد حتما یکی دوتا از آمریکای لاتین هست و مطمئنا یکی از یوسا؛ مخصوصا «گفتوگو در کاتدرال» که خوندنش، خوندن اون چاپ اول، نشر نیمای مشهد، با ترجمهی دلپذیر عبدالله کوثری، بدجوری چسبید. هر کی میخواد بدونه با رمان و مخصوصا دیالوگ چه کارها که نمیشه کرد، اینو بخونه تا به معراج برسه!
اما عجالتا تا اون روز برسه که رمانی از یوسا ترجمه کنم و بدم ناشر که بفرستتش ور دست بقیهی کتابها، میخوام یه قطعه از یکی از کتابهای استادو واسه دل خودم ترجمه کنم و بذارم اینجا، از کتاب «در ستایش نامادری» یا اون طور که اسپانیاییزبانها میگن ترجمهی دقیقتریه «من نامادریام را ستایش میکنم».
قهرمان این نوول یا رمان کوتاه دن ریگوبرتوئه که یوسا اول تو کتاب «یادداشتهای دن ریگوبرتو» معرفیش کرده، یه آدم خیلی جذاب با عادتهای عجیب و غریب، مثلا تو این کتاب «یادداشتها...» این آقا دقیقا یادم نیست (رقم دقیقش مهمه) چند هزارتا کتاب و چند صدتا تابلوی نقاشی داره و واسه این که این رقم دقیق به هم نخوره، هر وقت که یه کتاب یا تابلوی جدید میخره یه کتاب یا تابلوی نقاشی قدیمیرو میندازه تو آتیش. خلاصه این آقا با زن دومش لوکرسیا که برای خودش قالی کرمونه و پسرش آلفونسو به خوبی و خوشی زندگی میکنه که روزی از روزها شاش آلفونسو کف میکنه و آویزون زنباباش میشه و باقی ماجرا...
«در ستایش نامادری» به هیچ وجه از شاهکارهای یوسا نیست، اما از اونجا که ما ایرانیها خیلی آدمهای مبادی آدابی هستیم و محاله بذاریم همچین کتابی یه روزی تو ایران چاپ بشه و اگر هم ارشاد اشتباها بهش مجوز بده خودمون میریزیم تو خیابونا و شیکم کتابفروشهارو سفره میکنیم و کرکرهی مغازهشونو میکشیم پایین و این وبلاگ جای هر چیزیه که به هر دلیلی تو ایران چاپ نمیشه یا نخواهد شد، این قطعهی خاصو از این کتاب انتخاب کردم که حالشو ببرین و بعد از این هر وقت رفتین توالت یاد یوسا بیفتین و ریدنتون هم وجهی ادبی پیدا کنه!
ترجمهی این قطعهرو هم تقدیم میکنم به امیر احمدی آریان به خاطر مقالهی خوبی که چند روز پیش داشت تو روزنامه اعتماد به اسم «علیه دو نگاه متداول».
چون این مقدمه خیلی طولانی شد، قصهی یوسارو تو پست بعد بخونین، شرمنده اخلاقتون
No comments:
Post a Comment