امید نیکفرجام
به یاد و احترام باروز، بالارد، دوساد، میلر، ناباکف
Thursday, December 25, 2008
از «در ستایش نامادری»، نوشتهی ماریو بارگاس یوسا
شکم نگو، بگو ساعت سوییسی: منظم و وقتشناس، همیشه درست در همین زمان خود را خالی میکرد، کامل و بی هیچ زحمتی، انگار خوشحال بود که از شر رویهها و فضولات کار روزانه خلاص میشود. از زمانی که پنهانیترین تصمیم زندگیاش (تصمیمی آن قدر پنهانی که احتمالا حتا لوکرسیا هم از جزییات آن خبر نداشت) را گرفته و عزمش را جزم کرده بود که در بخشی کوتاه از هر روز سالم و کامل و بیعیبونقص باشد و از زمانی که کمکم این مراسم را ابداع کرده بود، دیگر حتا یک بار هم گرفتار حملههای خفقانآور یبوست یا اسهالهایی که آدم را از زندگی نومید میکنند نشده بود.
دن ریگوبرتو چشمهایش را تا نیمه بست و، فقط کمی، زور زد. تنها کاری که باید میکرد همین بود: بلافاصله آن قلقلک آشنا و لذتبخش را در مقعدش احساس کرد و این حس به سراغش آمد که آن تو، در حفرهی آن اندام تحتانی، چیزی مطیع امر و ارادهی او دارد به سمت پایین به حرکت درمیآید و هنوز هیچی نشده در آن مجرا وول میخورد، در مجرایی که برای آسانتر کردن خروج آن چیز داشت گشاد میشد. سوراخ کونش هم به نوبهی خود به پیشواز رفته و شروع کرده بود به باز شدن، داشت خود را برای کامل کردن عمل دفع مدفوع آماده میکرد تا بعد خود را مثل لبهای غنچه با آن چینهای ریز قرص و محکم ببندد، انگار دستش میانداخت که «ای ناتو، رفتی، دیگر نمیتوانی برگردی».
دن ریگوبرتو لبخندی از سر رضایت به لب آورد. ریدن، تخلیهی شکم، دفع: فکر کرد که آیا اینها مترادف لذت جنسیاند؟ صدالبته. چرا که نه؟ به شرط این که آرامآرام این کار را بکنی، از این کار لذت ببری، بدون ذرهای عجله، با حوصله، به ماهیچههای رودهی بزرگ لرزشی ظریف و پیوسته بدهی. حرف فشار آوردن نیست، حرف راهنمایی کردن است، همراهی کردن، با لطف و محبت تمام بدرقه کردن پیشکشها به سوی راه خروج. دن ریگوبرتو بار دیگر آه کشید، حواس پنجگانهاش ششدانگ مجذوب چیزی بود که در بدنش رخ میداد. آن منظره را میتوانست حتا در ذهنش ببیند: آن انبساطها و انقباضها، آن عصارهها و تودههای در حال حرکت، همه و همه در آن تاریکی گرم درون تنش و در سکوتی که گهگاه با قاروقوری خفه یا نسیم شادمانهی گوزی قوی میشکست. بالاخره صدای ملایم خروج اولین پیشکش از رودههایش را شنید که تالاپ، به درون آب کاسهی توالت افتاد، شناور ماند یا دارد در آب فرو میرود؟ سه یا چهارتای دیگر هم میافتاد. رکورد المپیکش هشتتا بود، پیامد ناهاری مفصل، آمیزهای مردافکن از چربی و شیرینی و نشاسته که با کلی شراب و مشروب فرو داده بود. قاعدهی کلی این بود که پنج پیشکشی داشته باشد؛ پنجمی که بیرون میرفت، چند ثانیهای مکث میکرد تا ماهیچهها و رودهها و مقعد و سوراخ کونش وقت داشته باشند به حال اول بازگردند، و بعد آن حس وجد و شعف ناشی از اجابت وظیفه و رسیدن به هدف تمام وجودش را دربر میگرفت، همان احساس پاکی و خلوص روحانی که روزگاری که در لا رکولتا پسربچهای بیش نبود، پس از اعتراف به گناهانش و دادن کفارهای که پدر اعترافنیوش برایش تعیین میکرد، وجودش را تسخیر میکرد.
البته اون دفه هم نیومده بودیم که یهو غیبمون بزنه، ولی غم نان و گرفتاریهایی که معمولا خودمون واسه خودمون درست میکنیم و دیگرون لطف میکنن واسمون درست میکنن نذاشت. ولی این دفه اگه غم نان و کونگشادی بذاره اومدیم که بمونیم، مخصوصا با این اوضاع تخمیای که تو ارشاد درست کردن و معلوم نیست کتابارو لوله میکنن، شاف میکنن که میگن گم شده یا همش امروز فردا میکنن. پیش از این غیبت صغرا با یکی از دوستان مرحوم مطالبیرو که اینجا دیدین کار میکردیم. فکر کنم سه قسمت از «داستان چشم» و یکی دو مطلب دیگه مال اونه. به احترام کپیرایت، اگه خودش یا وراثش اطلاع بدن، اسمشو میذاریم پای مطالب. فکر کردم به مناسبت فرخندهی این شروع دوباره یه داستان از کرتاثار بذارم که شنیدم چند هفته پیش تو «شهروند امروز» فقید چاپ شده (البته فقط شنیدم، نه دیدم و نه کسی از ما اجازه گرفت، ولی ما راضیایم! شایدم قدم نحس ما بود که شهروندو تعطیل کرد!). از اونجا که نمیدونم داستانو با سانسور چاپ کردن یا نه یا اصلا چه جوری و کی ویرایشش کرده، گفتم متن کامل ترجمهرو بذارم اینجا مردم «از لحاظشون بگذرونن» و حال کنن با داستان استاد. البته این داستان هیچ ایراد بهاصطلاح سانسوری نداره، ولی خب خیلی چیزای ما ایراد نداره، ولی میره تو سولاخ ارشاد گیر میکنه. یه زمانی ادبیات «کثیف» گیر میکرد، حالا کثیفو و تمیز نداره، گیر میکنه. پس بعد از این انتظار نداشته باشین اینجا فقط فحش و فضیحتهای بالارد و باتای و گینزبرگ و امثالهمو ببینین. یه چیز دیگه: اینجا نقل و نبات پخش نمیکنن، با کسی هم شوخی و تعارف ندارم، بنابراین ترجمهی بد ببینم از حداقل کاری که از دستم برمیاد سر باز نمیزنم، اونم این که خارومادر مترجمشو در دنیای مجازی بگام، چون در دنیای واقعی که قربونش برم هم کتاباشون چاپ میشه، هم معروف میشن و با هر کس و ناکسی مصاحبه میکنن و هم ادعاشون کون خرو پاره میکنه. هنوز خاطرهی ترجمههای خوبی که در ده بیست سال گذشته خوندم یادمه، میخوام جوونایی که تازه کتاب خوندنو شروع میکنن هم چند سال دیگه یه خاطرهای داشته باشن باهاش حال کنن. آرزومون شده این که هر کی از ننهش قهر میکنه نره یه رمان ورداره واسه ترجمه. به جای این که بعد از ده سال به این نتیجه برسین که کاش یه پراید قسطی خریده بودین و مسافرکشی میکردین، الان بهتون بگم از ترجمه پول درنمیاد، زندگیتونم نمیچرخه. البته شهرت هم جذابیت داره، میدونم، ولی شهرت مترجمها خیلی محدوده، برین تو کار سیاست، هم شهرتش سریعتر و بیشتره و هم میبینین که، هیچ صلاحیت و سواد و تجربهای نمیخواد تو ایران. این نصیحت کلی تجربه پشتش خوابیده، میلیونها پوند ارزش داره، گوش کنین، عین ازدواج نیست که هر کسی باید خودش تجربه کنه تا بفهمه چه گهی خورده!! هر کس هم ترجمهی خوب و بدی خونده که میخواد به دیگرون معرفی کنه، اینجا جاشه، قدمش رو چشم. تو عکس بالا هم کتاب دست پسره، اگه دیده نمیشه، «سکسوس» مال هنری میلره که از کل ششصد و خوردهای صفحهاش پنجاه شصت صفحهرو مشخص کردم کم کم بذارم، حالشو ببرین. به خدا، به همین سوی چراغ، «داستان چشم»رو هم تموم میکنم، بهزودی
No comments:
Post a Comment