Tuesday, December 30, 2008

آزادی بیان در گور

ساکن گور امتیازی دارد که هیچ آدم زنده‌ای از آن بهره‌مند نیست، و آن آزادی بیان است. این طور نیست که زنده‌ها واقعا از آن بی‌بهره باشند، اما از آن‌جا که داشتن آن برای آدم زنده فرمالیته‌ای بیش نیست و آدم زنده آن قدر عاقل هست که آن را به کار نبندد، بنابراین واقعا نمی‌توان آن را جزء دارایی‌هایش به حساب آورد.
آزادی بیان امتیاز مرده‌هاست، در انحصار مرده‌هاست. می‌توانند هر چه را در دل و ذهن دارند بدون آن که به کسی توهین شود به زبان بیاورند. طاقت ما برای آن چه مرده‌ها می‌گویند زیاد است. ممکن است از حرف‌شان خوش‌مان نیاید، ولی به آن‌ها توهین نمی‌کنیم، ازشان ایراد نمی‌گیریم، چون می‌دانیم که دیگر نمی‌توانند از خودشان دفاع کنند. اگر می‌توانستند حرف بزنند، چه افشاگری‌ها که نمی‌کردند! آن وقت می‌فهمیدیم که پای عقیده و نظر که به میان می‌آید، هیچ مرحومی دقیقا آن کسی نیست که زمان زندگی‌اش می‌شناختیم، می‌فهمیدیم که به خاطر ترس یا از روی عقل و احتیاط یا این که دوست نداشته است خاطر دوستانش را آزرده کند، بعضی چیزها را تمام عمر پیش خودش نگه داشته و سرآخر هم با خود به گور برده است. آن وقت است که زنده‌ها هم به این حقیقت دردناک و شایسته‌ی ملامت می‌رسند که خودشان هم از این خطا بری نیستند. آن وقت است که در عمق وجودشان می‌فهمیدند که خودشان و تمام اقوام و ملل دیگر هم واقعا آن کسانی که به نظر می‌رسند نیستند.
هیچ یک از ما نیست که بخواهد این راز و رازهایی از این قبیل را برملا کند؛ همه می‌دانیم که در زمان حیات نمی‌توانیم این کار را بکنیم، پس چرا از گور این کار را نکنیم و حظش را نبریم؟ چرا به جای این که آن‌ها را به فراموشی بسپاریم آن‌ها را در دفتر خاطرات خود ننویسیم؟ بهتر نیست آن‌ها را در دفتر خاطرات خود بنویسیم و بر جا بگذاریم تا بعد از مرگ دوستان‌مان آن‌ها را بخوانند؟ چرا که آزادی بیان بی‌بروبرگرد چیز دلپذیری است. من این را مخصوصا هر یکی دو هفته می‌فهمم که دوست دارم چیزی را به چاپ بسپارم و مصلحت و احتیاط می‌گوید که نباید این کار را بکنم. گاه میل به نوشتن آن قدر در من شعله می‌کشد که چاره‌ای ندارم جز این که دست به قلم ببرم و هر آن چه در ذهن دارم بر کاغذ بریزم تا مبادا این آتش از درون مرا بسوزاند؛ اما بعد آن همه جوهر و زحمت را به هدر داده‌ام، چون نمی‌توانم نتیجه‌ی کارم را منتشر کنم. همین الان نوشتن چنین مطلبی را تمام کردم و حس رضایت سراپایم را فراگرفته است. روح فرسوده‌ام از خواندن آن به شوق می‌آید، آن قدر که حتا از فکر دردسری که می‌تواند برای من و خانواده‌ام درست کند لذت می‌برم. آن را از خود بر جای می‌گذارم بی آن که منتشرش کنم تا بعدا از درون گور آن را به گوش همه برسانم. آن جا آزادی بیان هست، و برای خانواده‌ام هم دردسری نخواهد داشت.
این یه تیکه‌هایی از یه مقاله‌ست نوشته‌ی مارک تواین معروف که تو شماره‌ی آخر نیویورکر چاپ شده، درباره‌ی اهمیت نوشتن مخصوصا تو این زمانه‌ی سانسور و خودسانسوری، تو زمانه‌ای که مدیر فرهنگیش به سینمایی که دوست داریم می‌گه «فحشازده»، دم از «افراشتن علم عدالت» می‌زنه، به خودش جرات می‌ده اهداف و آرمان‌های مارو تعیین کنه، می‌خواد برای جهان برنامه‌ریزی کنه (انگار تو ایران کم ریدن، حالا می‌خوان مستراح‌شونو گسترش بدن)، ادعا می‌کنه نیازهای امروز جامعه‌رو می‌شناسه، و بدتر و خطرناک‌تر از همه این که تو فرهنگ دنبال ریشه‌ی تمام مسائل و مشکلات‌ می‌گرده، و این یعنی این که گاومون بدجوری زاییده، دیواری کوتاه‌تر از دیوار کسایی که کار فرهنگی می‌کنن پیدا نکردن، چه کاری راحت‌تر از این که تقصیر این کوه مشکلات‌رو بندازن پای این جور آدم‌ها، کسی بگوزه می‌گن حتما رمان فلانی‌رو خوندی، چاقوکشی کنه می‌گن فیلم فلانی‌رو دیدی، و الی آخر. می‌خواد از هنرمندها «برای انتقال فرهنگ استفاده کنیم»، این تنها تصوریه که از هنرمندها داره، هنرمندها در بهترین حالت وسیله‌ای‌ان برای انتقال کس‌شرای اینا. گفتم کسی بگوزه می‌گن رمان فلانی‌رو خوندی یاد این افتادم که یکی از چندین و چند ایرادی که به کتاب «عاقبت کار» گرفته بودن و بهش مجوز نمی‌دادن این بود که از کلمه‌ی «گوز» استفاده کرده بودم! سانسورچی رو اون کاغذپاره‌ای که داده بود به ناشر پیشنهاد کرده بود که به جاش از کلمه‌ی «باد» استفاده کنم. ماشالله، متولی‌های فرهنگ مارو ببین، این طوری می‌خوان مارو بافرهنگ بار بیارن!
یکی دیگه از ایرادا این بود که یه جمله‌رو به زبون زرگری نوشته بودم، سانسورچیه نوشته بود این کار درست نیست. یادتون باشه تو نوشته‌هاتون از زبون زرگری استفاده نکنین، حرومه، اشکال شرعی داره! خازاهزرزه صزفازاروزو

No comments:

Followers