این داستان پُسترو از کتاب «مقلد صدا» همین طوری شانسکی تو لپتاپم پیدا کردم، مال توماس برنهارد فقیدِ اتریشیه که فکر نکنم تا حالا چیزی ازش به فارسی چاپ شده باشه. شایدم شده و من خبر ندارم. به هر حال چند ساله که این نوع داستان یعنی فلشاستوری یا داستانک یا هر معادل دیگه که واسش گذاشتن خیلی مد شده (من که هنوز نفهمیدم دلیل این مد شدن یا این همه جذابیت چیه، بنابراین تا وقتی که از دلیلش سر دربیارم میخوام جذابیتشرو معلول کونگشادی نژادیمون بدونم).
برنهارد یه رمان اساسی هم داره به اسم «انقراض» با فضای داستانهای کافکا و تو مایههای «بودنبروکها»ی توماس مان. متاسفانه من فقط همین دو کتابو ازش خوندم، بعید نیست کتابهای دیگهشم خوب باشه. یکی بره سراغ ترجمهی برنهارد، بسه دیگه هی ترجمهی چند تا نویسندهی انگشتشمار و چند تا ترجمه از هر کتاب این نویسندههای انگشتشمار.
اینم این داستان، غمانگیزه، ولی خوبه، میچسبه:
تا سالها پس از مرگ مادرمان، ادارهی پست باز نامههای او را به خانه تحویل میداد. ادارهی پست متوجه مرگ او نشده بود.
ترجمهشم تقدیم به پدر مرحوم برادران نیکفرجام که مارو مث الیور توییست ول کرد تو این دنیای پر از فاگینهایی مث بوش و احمدینژاد و موگابه و باقی زامبیها
برنهارد یه رمان اساسی هم داره به اسم «انقراض» با فضای داستانهای کافکا و تو مایههای «بودنبروکها»ی توماس مان. متاسفانه من فقط همین دو کتابو ازش خوندم، بعید نیست کتابهای دیگهشم خوب باشه. یکی بره سراغ ترجمهی برنهارد، بسه دیگه هی ترجمهی چند تا نویسندهی انگشتشمار و چند تا ترجمه از هر کتاب این نویسندههای انگشتشمار.
اینم این داستان، غمانگیزه، ولی خوبه، میچسبه:
تا سالها پس از مرگ مادرمان، ادارهی پست باز نامههای او را به خانه تحویل میداد. ادارهی پست متوجه مرگ او نشده بود.
ترجمهشم تقدیم به پدر مرحوم برادران نیکفرجام که مارو مث الیور توییست ول کرد تو این دنیای پر از فاگینهایی مث بوش و احمدینژاد و موگابه و باقی زامبیها
No comments:
Post a Comment