این هم به مناسبت نود سالگی سرآمد زامبیها، استاد سلینجر. شرمنده زیادی مودبانهست، اینو واسه روزنامه اعتماد نوشته بودم.
آخرین نوشتهی سلینجر که بیشتر رودهدرازی است تا داستان با عنوان «شمارهی ۲۶ هپورث، ۱۹۲۴» که نامهای است به قلم سیمور گلس هفتساله! در سال ۱۹۶۵ در مجلهی نیویورکر چاپ شد و به معنای واقعی کلمه داد همه منتقدها را درآورد، از جمله آلفرد کیزین، مری مککارتی، مکسول گایزمار، و حتا جان آپدایک را که سلینجر را هنوز هم از جملهی نویسندگانی میداند که در حرفهاش بر او تاثیر فراوان داشتهاند. البته کسانی هم هستند که همچنان از سلینجر دفاع میکنند، از جمله جنت ملکم که در سال ۲۰۰۱ در مقالهای روشنگر اما قدری مبالغهآمیز «زویی» را شاهکار سلینجر خواند و لذت خواندن دوبارهی «فرنی و زویی» را با لذت بازخوانی «گتسبی بزرگ» همتراز دانست.
شخصا با نوشتههای سلینجر مشکلی که ندارم هیچ، هنوز از خواندن (ببخشید، سلینجر که دیگر خواندن ندارد، فقط بازخوانی دارد) و بازخواندن آنها لذت میبرم. «ناتوردشت» نیازی به تعریف و تمجید این حقیر ندارد، و «فرنی و زویی» هنوز خواندنی و لذتبخش است. هنوز هم فکر میکنم که در این دومی صحنهی گفتوگوی زویی با مادرش، بسی، در حمام آپارتمان خانوادهی گلس (در کنار یکی دو صحنه از «تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران») یکی از شاهکارهای ادبیات از نظر پرداخت فضا و دقت در جزییات و روانی و منطقی بودن دیالوگهاست، و خواندن هزاربارهاش برای نویسندههای ایرانی از نان شب واجبتر. جالب این که سلینجر در پرداختن به جزییات در داستانهایش، مخصوصا «فرنی و زویی»، آن قدر دقت و وسواس به خرج میدهد که آلفرد کیزین با طعنهای غلیظ در مقالهی معروفش، «جی. دی. سلینجر: محبوب همه»، نوشته است: «روزی خواهد آمد که پایاننامههایی آنچنانی در باب کاربرد زیرسیگاری در داستانهای جی. دی. سلینجر نوشته شود؛ تابهحال هیچ نویسندهای یک جماعت شخصیت آمریکایی را به روشن کردن این همه سیگار، دست دراز کردن به طرف زیرسیگاری و نگه داشتن زیرسیگاری با یک دست و گرفتن گوشی تلفن با دست دیگر وانداشته است.»
برایم مهم نیست که استاد در ۸۹ سالگی ولکن معامله نیست و هنوز قصد سر کشیدن ریق رحمت را ندارد (البته اینجا را به او حق میدهم، چون ۸۹ عدد چندان جالبی نیست، ۹۰ رندتر است، پس شاید سال آینده، انشاءالله!). به نظر این حقیر، استاد سلینجر در سال ۱۹۶۵ در اثر ابتلا به بیماریای به نام گلس (یک جور وسواس خانمانبرانداز تو مایههای اعتیاد به مواد مخدر!) از دنیا رفت، گرچه در سال ۱۹۷۴ از کار چند جوان هیپی و روشنفکر اهل سنفرانسیسکو چنان به فغان آمد که سکوت بیست و یکی دو سالهاش را شکست و برای اعلام برائت و اعتراض به این کار به مصاحبه با روزنامهی نیویورکتایمز تن داد. ظاهرا رفقای هیپی ما داستانهای او را که پیشتر فقط در چند مجله در آمریکا چاپ شده بود در دو جلد به سبک دستفروشهای خیابان انقلاب چاپ زده و شخصا در کتابفروشیها توزیع میکردند (همین دو کتاب اخیر سلینجر از نشر نیلا).
شرلی جکسن و سامرست موآم هم در همین سال و البته جدا و واقعا از دنیا رفتند. شرلی جکسن چند داستانکوتاه عالی و دستکم یک رمان شاهکار دارد به نام «خانهی جنزدهی روی تپه» که هنوز هم بهترین داستان ترسناک دنیاست و منبع الهام چندین نویسندهی درجهیک و یک قطار فیلمساز بوده و تا آنجا که من میدانم هنوز به فارسی ترجمه نشده است. و از سامرست موآم، آن استاد داستانگویی محض، در ایران چه خواندهایم یا بهتر بگویم نخواندهایم جز رمانهای «از اسارت بشر» و «لبهی تیغ» (این یکی را فقط در کتابخانهی خانهی پدری رویت کردهام و بس، با طرح جلدی به غایت زرد و احتمالا چاپ دههی ۱۳۴۰ یا اوایل ۵۰) و چند داستانکوتاه؟ حتا هلدن کالفیلد «ناتوردشت» هم «از اسارت بشر» را خوانده و از آن خوشش آمده، هر چند که میگوید موآم آدمی نیست که او حال کند تلفنی باهاش گپ بزند. چرا از این دو و خیلی مردهها و زندههای دیگر حرف و خبری در ایران نیست، اما از و دربارهی سلینجر راهبهراه کتاب و خبر و ویژهنامه صادر میشود؟ فقط چون به ضرس قاطع میدانیم که موآم و جکسن مردهاند، اما سلینجر هنوز در ویلای بزرگش در کرنیش نیوهمپشر در آمریکا جاخوش کرده، صبحبهصبح مدیتیشن میکند، برای رفع چینوچروکهایش پوست خیار بر صورتش میگذارد، و احتمالا دم غروب با سازی شرقی دلیدلیای هم میکند؟
حرفی نیست، جویس مینارد که خود الان نویسندهی سرشناسی است و در ۱۸، ۱۹ سالگی با استاد که در آن زمان ۵۸ سال داشت رابطهای به هم زد و یک سالی با او زندگی کرد تا این که استاد (که حال و حوصلهی بچهدار شدن نداشت) عذرش را از ویلای کرنیش خواست، و مارگرت سلینجر، دختر استاد، میگویند او کارهای تمامشده و آمادهی چاپ فراوان دارد. مینارد خود دو رمان تمامشده را با چشمهای خودش دیده است، گیرم از پشت شیشهی پنجرهی اتاق کار استاد! اما اینها تا چاپ نشوند چه اهمیتی دارند؟ شاید یک روزی در سالهای آینده این نوشتهها چاپ شوند، مثل رمان «آدم اول» آلبر کامو که سالها پس از مرگش ما را غافلگیر کرد، دستکم تا چندماهی که آن را خواندیم و بعد من یکی که فکر کردم کاش اصلا چاپ نشده بود.
اما تا آن روز بهتر نیست به سراغ نویسندههای مرده (نه زامبیهایی مثل سلینجر!) و زندهای برویم که آثارشان هنوز به فارسی ترجمه نشده و هرازگاهی فقط اسمی از آنها در ریویوهای مجلات و روزنامهها میآید؟ این هم مشتی نمونهی خروار از کسانی که بعضیشان حتا از سلینجر هم بهترند و خیلیخیلی زندهتر: زیدی اسمیت (دندانهای سفید)، مارتین ایمیس (سگ زرد)، ویلیام بوید (ساحل برازاویل)، تی. سی. بویل (پردهی ترتیا)، ایین مکیوئن (شنبه)، جولین بارنز (تاریخ جهان در ده فصل و نیم)، گری اشتینگارت (پوچستان) و خیلیهای دیگر.
دو ترجمه از ناتوردشت، دو ترجمه فرنی و زویی، دو ترجمه نجاران، و الی آخر. پنجاه درصد این ترجمهها زاید و تکراری است، و لازم به گفتن نیست که منظورم ترجمههای خودم نیست! این کارهای تکراری هیچ فایدهای ندارد جز این که شاید سلینجر چون دستش به ما در ایران نمیرسد به جمع طرفداران نومحافظهکارهای واشنگتن بپیوندد که دستشان بدجوری دراز است. اما به قول بارمن «ایرما خوشگله»ی بیلی وایلدر، اون یه داستان دیگهست
آخرین نوشتهی سلینجر که بیشتر رودهدرازی است تا داستان با عنوان «شمارهی ۲۶ هپورث، ۱۹۲۴» که نامهای است به قلم سیمور گلس هفتساله! در سال ۱۹۶۵ در مجلهی نیویورکر چاپ شد و به معنای واقعی کلمه داد همه منتقدها را درآورد، از جمله آلفرد کیزین، مری مککارتی، مکسول گایزمار، و حتا جان آپدایک را که سلینجر را هنوز هم از جملهی نویسندگانی میداند که در حرفهاش بر او تاثیر فراوان داشتهاند. البته کسانی هم هستند که همچنان از سلینجر دفاع میکنند، از جمله جنت ملکم که در سال ۲۰۰۱ در مقالهای روشنگر اما قدری مبالغهآمیز «زویی» را شاهکار سلینجر خواند و لذت خواندن دوبارهی «فرنی و زویی» را با لذت بازخوانی «گتسبی بزرگ» همتراز دانست.
شخصا با نوشتههای سلینجر مشکلی که ندارم هیچ، هنوز از خواندن (ببخشید، سلینجر که دیگر خواندن ندارد، فقط بازخوانی دارد) و بازخواندن آنها لذت میبرم. «ناتوردشت» نیازی به تعریف و تمجید این حقیر ندارد، و «فرنی و زویی» هنوز خواندنی و لذتبخش است. هنوز هم فکر میکنم که در این دومی صحنهی گفتوگوی زویی با مادرش، بسی، در حمام آپارتمان خانوادهی گلس (در کنار یکی دو صحنه از «تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران») یکی از شاهکارهای ادبیات از نظر پرداخت فضا و دقت در جزییات و روانی و منطقی بودن دیالوگهاست، و خواندن هزاربارهاش برای نویسندههای ایرانی از نان شب واجبتر. جالب این که سلینجر در پرداختن به جزییات در داستانهایش، مخصوصا «فرنی و زویی»، آن قدر دقت و وسواس به خرج میدهد که آلفرد کیزین با طعنهای غلیظ در مقالهی معروفش، «جی. دی. سلینجر: محبوب همه»، نوشته است: «روزی خواهد آمد که پایاننامههایی آنچنانی در باب کاربرد زیرسیگاری در داستانهای جی. دی. سلینجر نوشته شود؛ تابهحال هیچ نویسندهای یک جماعت شخصیت آمریکایی را به روشن کردن این همه سیگار، دست دراز کردن به طرف زیرسیگاری و نگه داشتن زیرسیگاری با یک دست و گرفتن گوشی تلفن با دست دیگر وانداشته است.»
برایم مهم نیست که استاد در ۸۹ سالگی ولکن معامله نیست و هنوز قصد سر کشیدن ریق رحمت را ندارد (البته اینجا را به او حق میدهم، چون ۸۹ عدد چندان جالبی نیست، ۹۰ رندتر است، پس شاید سال آینده، انشاءالله!). به نظر این حقیر، استاد سلینجر در سال ۱۹۶۵ در اثر ابتلا به بیماریای به نام گلس (یک جور وسواس خانمانبرانداز تو مایههای اعتیاد به مواد مخدر!) از دنیا رفت، گرچه در سال ۱۹۷۴ از کار چند جوان هیپی و روشنفکر اهل سنفرانسیسکو چنان به فغان آمد که سکوت بیست و یکی دو سالهاش را شکست و برای اعلام برائت و اعتراض به این کار به مصاحبه با روزنامهی نیویورکتایمز تن داد. ظاهرا رفقای هیپی ما داستانهای او را که پیشتر فقط در چند مجله در آمریکا چاپ شده بود در دو جلد به سبک دستفروشهای خیابان انقلاب چاپ زده و شخصا در کتابفروشیها توزیع میکردند (همین دو کتاب اخیر سلینجر از نشر نیلا).
شرلی جکسن و سامرست موآم هم در همین سال و البته جدا و واقعا از دنیا رفتند. شرلی جکسن چند داستانکوتاه عالی و دستکم یک رمان شاهکار دارد به نام «خانهی جنزدهی روی تپه» که هنوز هم بهترین داستان ترسناک دنیاست و منبع الهام چندین نویسندهی درجهیک و یک قطار فیلمساز بوده و تا آنجا که من میدانم هنوز به فارسی ترجمه نشده است. و از سامرست موآم، آن استاد داستانگویی محض، در ایران چه خواندهایم یا بهتر بگویم نخواندهایم جز رمانهای «از اسارت بشر» و «لبهی تیغ» (این یکی را فقط در کتابخانهی خانهی پدری رویت کردهام و بس، با طرح جلدی به غایت زرد و احتمالا چاپ دههی ۱۳۴۰ یا اوایل ۵۰) و چند داستانکوتاه؟ حتا هلدن کالفیلد «ناتوردشت» هم «از اسارت بشر» را خوانده و از آن خوشش آمده، هر چند که میگوید موآم آدمی نیست که او حال کند تلفنی باهاش گپ بزند. چرا از این دو و خیلی مردهها و زندههای دیگر حرف و خبری در ایران نیست، اما از و دربارهی سلینجر راهبهراه کتاب و خبر و ویژهنامه صادر میشود؟ فقط چون به ضرس قاطع میدانیم که موآم و جکسن مردهاند، اما سلینجر هنوز در ویلای بزرگش در کرنیش نیوهمپشر در آمریکا جاخوش کرده، صبحبهصبح مدیتیشن میکند، برای رفع چینوچروکهایش پوست خیار بر صورتش میگذارد، و احتمالا دم غروب با سازی شرقی دلیدلیای هم میکند؟
حرفی نیست، جویس مینارد که خود الان نویسندهی سرشناسی است و در ۱۸، ۱۹ سالگی با استاد که در آن زمان ۵۸ سال داشت رابطهای به هم زد و یک سالی با او زندگی کرد تا این که استاد (که حال و حوصلهی بچهدار شدن نداشت) عذرش را از ویلای کرنیش خواست، و مارگرت سلینجر، دختر استاد، میگویند او کارهای تمامشده و آمادهی چاپ فراوان دارد. مینارد خود دو رمان تمامشده را با چشمهای خودش دیده است، گیرم از پشت شیشهی پنجرهی اتاق کار استاد! اما اینها تا چاپ نشوند چه اهمیتی دارند؟ شاید یک روزی در سالهای آینده این نوشتهها چاپ شوند، مثل رمان «آدم اول» آلبر کامو که سالها پس از مرگش ما را غافلگیر کرد، دستکم تا چندماهی که آن را خواندیم و بعد من یکی که فکر کردم کاش اصلا چاپ نشده بود.
اما تا آن روز بهتر نیست به سراغ نویسندههای مرده (نه زامبیهایی مثل سلینجر!) و زندهای برویم که آثارشان هنوز به فارسی ترجمه نشده و هرازگاهی فقط اسمی از آنها در ریویوهای مجلات و روزنامهها میآید؟ این هم مشتی نمونهی خروار از کسانی که بعضیشان حتا از سلینجر هم بهترند و خیلیخیلی زندهتر: زیدی اسمیت (دندانهای سفید)، مارتین ایمیس (سگ زرد)، ویلیام بوید (ساحل برازاویل)، تی. سی. بویل (پردهی ترتیا)، ایین مکیوئن (شنبه)، جولین بارنز (تاریخ جهان در ده فصل و نیم)، گری اشتینگارت (پوچستان) و خیلیهای دیگر.
دو ترجمه از ناتوردشت، دو ترجمه فرنی و زویی، دو ترجمه نجاران، و الی آخر. پنجاه درصد این ترجمهها زاید و تکراری است، و لازم به گفتن نیست که منظورم ترجمههای خودم نیست! این کارهای تکراری هیچ فایدهای ندارد جز این که شاید سلینجر چون دستش به ما در ایران نمیرسد به جمع طرفداران نومحافظهکارهای واشنگتن بپیوندد که دستشان بدجوری دراز است. اما به قول بارمن «ایرما خوشگله»ی بیلی وایلدر، اون یه داستان دیگهست
10 comments:
خسته نباشی نيک فرجام عزيز...
خوب می نويسی و از اون بهتر، خوب تر ترجمه می کنی!
قلمت پابرجا.
آقا خیلی خیلی خوشحالم که وبلاگ ات را می بینم. کیف کردم. تک تک مطالب را دارم می خوانم. مخصوصن آن ترجمه ی یوسا بی نظیر بود. روده بر شدم از خنده. چه خوب که شما در فضای مجازی هم هستی. هر روز منتظر خواندن نوشته ها و ترجمه های زیبایت هستم. اتفاقن همین تازگی ها ترجمه هایت از ناباکوف را خوانده ام و یادداشتکی هم درموردشان نوشته ام. به هر رو امیدوارم سالم و پرکار و برقرار باشی
برادر بيزحمت اون داستان ترسناكهرو شما زحمتش رو بكش ترجمه كن.
سلام آقای نیک فرجام
آقا دستت درد نکنه از بابت داستان چشم، نافرم منتظر سکسوس میلرم
تهران که قحطی میلر اومده، امیدمون به شماست
جناب نیکفرجام سلام
نوشتهها و ترجمههای جذابتون خوندنیان امیدورام قطعش نکنین
سراغ کتاباتون هم میریم
مرسی
محمود
استاد ما تازه شما رو کشف کردیم داریم با اجازتون وبلاگو شخم می زنیم. دم شما گرم خیلی باحالی. این داستان چشم رو ادامه میدید؟
سلام اميد، خوبي؟ خواستي خواهر يا مادر يا حتي خود مترجم بد رو بگايي من رو حتما خبر كن، بدجور پايه شم! حتي اگه ... باشه كه هيچ خري حاضر نيست!!
احمد، تا صحبت بکن بکن شد میگی هستم لاکردار، گفتم تو فضای مجازی
سکسوس و داستان چشم هم تو راهه
شرمنده دیر می شه
ولی مطلب زیاده
هر روزی یه چیزی چشمو می گیره که دوست دارم بقیه هم بخونن
واسه همین از این شاخ به اون شاخ می پرم
واقعا متأسفم برای ادبیات این ادبیات چی های پست پست مدرن!! آقای نیک فرجام و آقای پرهیزی برای هر دو تای شما متأسفم با این کلماتی که به کار برده اید! جای بسی تأسف است
آقا وبلاگتون بینظیره. دست مریزاد. مشتری شدیم فقط زود به زود به روز کنید و ترجمههای جدیدتون رو بگذارید که منتظریم
Post a Comment