Sunday, November 30, 2008

اندر حکایت گاوی که ترافیک را قفل کرد

این شاهکار خبرنویسی‌رو از خبرگزاری معظم فارس این‌جا بخونین: داستان چیه؟ یه گاو به معنای واقعی کلمه «به قصد قربانی شدن» رفته تو میدون ونک ذبح شده و ترافیک سنگین ایجاد کرده، اصلا ترافیک میدونو قفل کرده، بی‌شعور. دقت کنید که فاعل در لید این خبر «یک گاو»ه.
حالا بقیه خبرو یعنی اون چیزایی‌رو که خبرنگار فارس یادش رفته یا حال نداشته یا به هر دلیل دیگه ننوشته این‌جا بخونین.
حالا یه نفر به من بگه آدمای بی‌کفایتی که همچین کاری می‌کنن، یه سنگ انداختن تو چاه که صدتا عاقل نمی‌تونن دربیارن، چه طور می‌خوان تو جامعه انضباط ایجاد کنن؟
خدا آخرو عاقبت مردمی‌رو که قراره از نظر اجتماعی منضبط بشن به‌خیر کنه، آمین

دو نکته

نکته‌ی اولو فقط برای این می‌نویسم که به روزنامه‌نگارای ایران دست مریزاد بگم، بابا ای‌ول! چه طوری این کارو می‌کنین؟ چه طوری فقط با ۷۰۰ کلمه این قدر کس‌شر می‌نویسین؟ می‌گن شاعرها خدای ایجازن، شما سور زدین به هر چی شاعره، ماشالله! خدارو شکر یه نفر که سرش به تنش می‌ارزه مث ابوالحسن نجفی این حرفو زد، ما که یه عمره داریم می‌گیم این روزنامه‌نگارای ایران بی‌سوادن، هیچی بارشون نیست، دوزار سواد ندارن، دو تا کتاب نمی‌خونن، هی گفتن نگو بهشون برمی‌خوره. حالا می‌گم، می‌خواد بهتون بربخوره، می‌خواد نخوره، به تخمم. طبیعتا منظورم همه نیست، خودم دوستای روزنامه‌نگار باسواد و کتاب‌خونی دارم، ولی خداییش بیشترشون انگار به جای مغز پهن کردن تو سرشون (اون «پهن»‌رو بر وزن «اهن» تو مستراح بخونین).
کاش نجفی یه خرده راهنمایی‌شون هم می‌کرد که چی کار کنن از این جهل مرکب خلاص شن. اما حالا که استاد این کارو نکرده، بنده جسارتا یه توصیه کوچولو می‌کنم که خیلی هم راحته: هر چی می‌تونین کتاب بخونین!! توصیه‌م خیلی پیش‌پاافتاده‌ست؟ خودتون می‌دونستین؟ پس می‌‌رسیم به توصیه‌ی اصلی، چون می‌دونم این ضعف از کجا آب می‌خوره، از فراخی اسافل اعضا! آقا، یه خرده هم بکشین. خودتونو گول نزنین که هر روز روزنامه و مجله می‌خونین، چون می‌دونم هر روز می‌خونین ببینین دوستا و آشناهاتون چی نوشتن، ولی مسئله همینه، همه‌تون محدود شدین به کس‌شرای روزنامه و مجله‌ها...
دوم این که اینو اگه دل‌تون خواست بخونین در مورد «ادبیات احمدی‌نژادی»، اگه مازوخیستین، می‌خواین حرص بخورین، از عصبانیت زمینو گاز بگیرین، موهاتون سفید شه، اینو بخونین. حوصله ندارم واسه یه همچین کس‌شر پر از تناقضی وقت بذارم، فقط فکر کردم یه نمونه‌ی دیگه بیارم از اون مسابقه‌ی وقاحتی که قبلا گفتم، فقط واسه ثبت در تاریخ

Friday, November 28, 2008

بگو ماشالله

کلود لوی‌ـ‌استروس، نظریه‌پرداز و مردم‌شناس معروف فرانسوی، حتما معرف حضورتون هست. استاد امروز صدساله شد که فکر می‌کنم خیلی خبر خوبیه، چون آدم همیشه فکر می‌کنه همیشه کسایی که سرشون به تن‌شون می‌ارزه زود مرخص می‌شن، از کافکا و هدایت تا دیوید فاستر والاس که همه خواسته یا ناخواسته ریق رحمتو سر کشیدن، و هر چی ازگل و حیف نونه، مث کردان، دست از سر این دنیا ورنمی‌داره.
انتشارات گالیمار گزیده آثار استادو به انتخاب خودش در دو هزارو خورده‌ای صفحه چاپ کرده و ظاهرا به رغم این که بعضی کارهای لوی‌ـ‌استروس توش نیست (حتما خودش دلیلی داشته واسه این کار) کتاب خوبی شده، اینو بر اساس ریویوی ضمیمه ادبی تایمز می‌گم تو شماره‌ی فکر کنم ماه اکتبر یا نوامبر، خودم هنوز کتابو ندیدم.
یه مصاحبه‌ی مفصل با استاد هست که چند سال پیش شبکه آرته نشون داد و الان می‌تونین رو یوتیوب در چند بخش ببینینش، این جا

Tuesday, November 25, 2008

اولئک کالانعام

ترجمه‌ی تحت‌اللفظی [بد] به منزله عیان شدن وجه حیوانی زبان است. آن وجهی که گویی ربطی به صدای انسانی ندارد و بیشتر یادآور اصوات طبیعت و وحوش است، زبان الکن، زبان آنانی که تازه زبان باز کرده‌اند، زبان خارجیانی که تازه فارسی یاد گرفته‌اند و با لهجه‌ی غلیظ حرف می‌زنند، خروسی شدن صدا، تپق زدن، و هر آن چیزی که یادآور سویه‌ای حیوانی و لاجرم شرم‌آور است.
پاراگراف بالا از کتاب «الاهیات ترجمه والتر بنیامین و رسالت مترجم»رو یکی دو شب پیش تو سایت امیرمهدی حقیقت دیدم. متاسفانه هنوز خود کتاب به دستم نرسیده بخونمش، ولی عجالتا همین یه پاراگراف بدجوری دلنشین و گوش‌نواز به نظرم رسید.
خلاصه این که: [مترجمان بد] اولئک کالانعام بل هم اضل

Monday, November 24, 2008

داستان چشم ۸، چشمان باز زن مرده

بعد از این کشف غیرمنتظره لحظه‌ای کاملا مستاصل بودم؛ سیمونه هم همین طور. مارسل در بغلم در حال خواب و بیداری بود، برای همین نمی‌دانستیم چه کنیم. لباسش بالا رفته بود و کس خاکستری‌اش در میان روبان‌های قرمز انتهای ران‌های بلند او پیدا بود، و همین خود به توهمی شگفت‌آور در جهانی چنان شکننده بدل شد که حتا یک نفس می‌توانست آن را از هم بپاشد و ما را به نور تبدیل کند. جرات تکان خوردن نداشتیم و فقط از ته دل می‌خواستیم که آن سکون غیرواقعی تا ابد طول بکشد و مارسل به خوابی عمیق فرو برود.

ذهنم گرفتار سرگیجه‌ای فرساینده بود و نمی‌دانم چه بر سرمان می‌آمد اگر سیمونه که نگاه خیره و نگرانش بین نگاه من و تن برهنه مارسل در نوسان بود ناگهان آن حرکت ظریف را نمی‌کرد: پاهایش را آرام از هم باز کرد و با صدایی بی‌روح و بی‌حالت گفت که دیگر نمی‌تواند خود را نگه دارد.

لباسش در کش و قوسی طولانی که او را در نظرم کاملا برهنه کرد خیس شد و بلافاصله باعث شد که موجی از آب‌کیر در شلوارم بیرون بجهد.

روی علف‌ها دراز کشیدم، سرم بر سنگی بزرگ و صاف و چشمانم مستقیم خیره به راه شیری، به آن خط غریب از منی ستاره‌ای و شاش آسمانی بر پهنه‌ی جمجمه‌شکلی که از حلقه‌ی کهکشان‌ها ساخته شده بود: آن چاک باز در ته آسمان که انگار از بخار آمونیاکی ساخته شده بود که در آن عظمت (در فضای خالی‌ای که در آن بخارات به بیهودگی آواز خروسی در سکوت مطلق بیرون می‌جهند) می‌درخشید، یا تخم مرغی شکسته، چشمی ترکیده، یا جمجمه‌ی مبهوت خود من که بر سنگ سنگینی می‌کرد و تصاویری متقارن را به فضای نامتناهی برمی‌گرداند. آوای تهوع‌آور خروس مخصوصا با زندگی خود من تقارن داشت، با اکنون، با کاردینال، به خاطر آن چاک، رنگ سرخ، جیغ‌های بنفشی که او در کمد سرمی‌داد، و همین طور به خاطر این که آدم گلوی خروس‌ها را می‌برد.

از نظر دیگران، کائنات مطبوع و خوشایند به نظر می‌رسد، چون آدم‌های آراسته چشمانی اخته دارند. به همین دلیل است که از زشتی و هرزگی می‌ترسند. این آدم‌ها هیچ وقت از صدای خروس یا قدم زدن زیر آسمانی پرستاره واهمه ندارند. در واقع آدم‌ها کلا به شرطی از «لذات جسمانی» لذت می‌برند که لذاتی کسل‌کننده و معمولی باشند.

اما من در آن لحظه هیچ شکی نداشتم: برایم آن چه «لذات جسمانی» می‌خوانند هیچ اهمیتی نداشت، چون واقعا کسل‌کننده‌اند؛ تنها چیزی که برایم اهمیت داشت چیزهای «کثیف» بود. از طرف دیگر هرزگی معمولی اصلا راضی‌ام نمی‌کرد، چرا که هرزگی تنها چیزی را که به کثافت می‌کشد خود هرزگی و فسق و فجور است و هر چیز متعالی و ناب و پاک از آن در امان می‌ماند. اما هرزگی خاص من فقط بدن و افکارم را به کثافت نمی‌کشد، هر چیزی را هم که در حال هرزگی در من شکل بگیرد به گند می‌کشد، مثل این آسمان عظیم پرستاره که فقط نقش پس‌زمینه را دارد.

در ذهنم ماه با خون کس مادران و خواهران رابطه می‌یابد، با زنان قاعده با آن بوی گندشان...

عاشق مارسل بودم بی آن که در عزایش باشم. اگر می‌مرد، گناهش بر گردن من بود. کابوس می‌دیدم و گاه خود را ساعت‌ها دقیقا به این دلیل که داشتم به مارسل فکر می‌کردم در زیرزمین حبس می‌کردم، اما با این حال باز آماده بودم که دوباره از نو شروع کنم، مثلا سرش را به پایین خم کنم و موهایش را در کاسه توالت فرو کنم. اما چون او مرده است، دیگر چیزی برایم نمانده جز بعضی حادثه‌ها که در زمانی که انتظارش را ندارم مرا به یاد او می‌اندازند. غیر از این حالا دیگر کمترین قرابتی بین دخترک مرده و خودم برایم قابل تصور نیست، قرابتی که بیشتر روزهای زندگی‌ام را غم‌انگیز و ملال‌آور می‌کرد.

در این‌جا فقط می‌گویم که مارسل پس از اتفاقی وحشتناک خود را دار زد. آن کمد بزرگ را شناخت و دندان‌هایش شروع کرد به هم خوردن: تا نگاهش به من افتاد فهمید من آن مردی هستم که کاردینال می‌خواند، و تا زد به جیغ من دیگر راهی برای قطع کردن آن زوزه‌ها نداشتم جز این که از اتاق بروم بیرون. وقتی من و سیمونه برگشتیم، او در کمد آویزان بود...

طناب را بریدم، اما او مرده بود. او را روی قالی کف اتاق دراز کردیم. سیمونه دید که دارم شق می‌کنم و مرا هل داد: من هم روی قالی دراز کشیدم. اصلا نمی‌شد کار دیگری کرد؛ سیمونه هنوز باکره بود و من برای اولین بار کنار جسد گاییدمش. برای هر دومان خیلی دردناک بود، اما دقیقا به خاطر همین دردناک بودن خوشحال و راضی بودیم. سیمونه بلند شد و به جسد چشم دوخت. مارسل برایم کاملا غریبه شده بود، و در آن لحظه سیمونه هم همین طور بود. دیگر نه سیمونه برایم اهمیت داشت و نه مارسل. این اتفاقات آن قدر برایم بیگانه و غریب بود که اگر در آن موقع کسی بهم می‌گفت که خودم مرده‌ام اصلا خم به ابرو نمی‌آوردم. سیمونه را تماشا می‌کردم و خوب به یاد دارم که فقط از کارهای زشت و کثیف سیمونه لذت می‌بردم، چون جسد خیلی آزارش می‌داد، انگار این فکر برایش قابل تحمل نبود که این موجودی که این قدر به خودش شبیه بود دیگر حسش نمی‌کند. آن چشم‌های باز بیش از همه آزاردهنده بود. حتا وقتی سیمونه صورت او را خیس کرد، باز هم آن چشم‌ها بسته نشد که خیلی شگفت‌انگیز بود. هر سه خیلی آرام بودیم و این مایوس‌کننده‌ترین بخش قضیه بود. برای من هر نوع کسالتی در این دنیا با آن لحظه پیوند می‌خورد و بیش از همه با مانعی به مسخرگی مرگ. اما این باعث نمی‌شود که با حس انزجار و بیزاری و یا حتا همدستی به آن لحظه در گذشته فکر کنم. اساسا نبودن شور و هیجان همه چیز را پوچ‌تر جلوه می‌داد و از همین رو مرده‌ی مارسل بیش از زمان حیاتش به من نزدیک بود،‌ چرا که از نظر من وجودی پوچ و بی‌معنا تمام امتیازات را دارد.

و در مورد این که سیمونه جرات کرد، چه از روی کسالت و چه آزردگی که بدتر بود، روی جسد بشاشد: این فقط ثابت می‌کند که درک آن چه اتفاق می‌افتاد تا چه اندازه برای ما غیرممکن بود، و صدالبته امروز هم بیش از آن موقع برایم قابل درک نیست. سیمونه که واقعا قادر به درک مرگ آن طور که آدم معمولا درکش می‌کند نبود وحشت‌زده و خشمگین بود،‌ اما به هیچ وجه بهت‌زده نبود. در آن تنهایی مارسل چنان به ما تعلق داشت که نمی‌توانستیم او را همچون جسدی ببینیم. هیچ چیز مرگ او را نمی‌شد با معیاری معمولی سنجید، و احساسات متناقضی که در آن موقعیت بر ما مستولی می‌شدند یکدیگر را خنثا می‌کردند و ما را کور و بسیار دور از هر چیزی که لمس می‌کردیم پشت سر می‌گذاشتند، در دنیایی بر جای می‌گذاشتند که حالات انسان در آن هیچ قدرت و تاثیری نداشت، همچون اصوات در فضایی مطلقا بی‌صدا.

Sunday, November 23, 2008

سه نکته

سه نکته بگم و برم:
اول در مورد داستان «اکسولوتی» که دیروز گذاشتم این‌جا. این داستان از مجموعه‌ی «آگراندیسمان و داستان‌های دیگر» کرتاثاره که چندماهیه تو همون سولاخی که گفتم گیر کرده، بیرون نمیاد. هر چی داستان تو این سال‌ها از استاد ترجمه و چاپ شده توش هست به اضافه‌ی چندتای دیگه که تا حالا چاپ نشده. البته اون چاپ‌شده‌هارو هم شما اگه از من می‌شنوین و اونارو خوندین می‌تونین نخونده در نظر بگیرین. روزای آخر که ترجمه‌ی کتاب داشت تموم می‌شد فکر کردم یه نگاهی به این ترجمه‌های قبلی بندازم. غیر از داستان «طاق‌باز در شب» ترجمه‌ی عبدالله کوثری، بقیه واقعا ریدمون بود، چیزایی دیدم مخصوصا تو داستان فکر کنم اسمش بود نامه‌ی زنی جوان از پاریس که فقط مونده بودم اون به‌اصطلاح مترجم‌ها اینارو از کجا آوردن. ریدم به هر چی مترجم این طوری. این داستان آخری‌رو که گفتم حتما نخونده در نظر بگیرین، چون پایان‌شو مترجم معلوم نیست از کدوم سولاخی درآورده، اصلا داستان این طوری تموم نمی‌شه. پس اگه اون‌جا دانشجوی مترجمی‌ای هست که داره فکر می‌کنه واسه کار آخر ترمش چی کار کنه و کون‌گشاد هم نیست و نمی‌خواد کپ بزنه به اصطلاح، بره این داستانارو جمع کنه، مطابقت بده و چهره‌ی پلید این مترجم‌نماهارو فاش کنه! بعدا که کتاب‌مون از تو اون سولاخ دراومد و به زیور طبع آراسته شد (دیگه چاپ شدن کتاب هامون این قدر به یک اتفاق و رخداد عظیم شبیه شده که فعل تخمی «به زیور طبع آراسته شدن» دیگه اصلا غلو و مبالغه نیست)، ان‌شاالله تعالی، تعریف می‌کنم که این مجموعه داستان چه شاهکاریه.
نکته‌ی دوم این که این چه خبریه امروز هفتان از پندار گذاشته در مورد رمان ناباکف که اسم درستش هست «نسخه‌ی اصل لورا». اینو که بی‌بی‌سی اواسط اردی‌بهشت گذاشته بود. کف‌گیر خورده بود ته دیگ؟ آره؟ اینم خبر بی‌بی‌سی انگلیسی درباره‌ی این کتاب منتشرنشده‌ی استاد. فقط عکس استادو تو این خبر ببینین، الحق که قیافه ته لولیتابازای دنیاست!
و اما نکته‌ی سوم: چیه؟ اون‌جا تو ایران مسابقه‌ی خایه‌مالیه یا وقاحت که ما خبر نداشتیم؟ تو نمایشگاه مطبوعات خبرگزاری مهر به محمود احمدی‌نژاد تندیس مهر داده. واسه چی؟ واسه این: «به خاطر توجه ویژه به خبرنگاران و رسانه‌ها». بعد جمله‌ی گهربار آقارو که کرامت فرمودن که «خبرگزاری‌ها تغذیه‌کننده‌ی اصلی رسانه‌ها هستند»!!!! بابا، تو دیگه کی هستی!! حالا نمی‌شد مسئولای این خبرگزاری حداقل در خفا خایه‌مالی کنن و به خاطر این همه روزنامه‌نگار بیکارشده در ملا عام همچین گهی نخورن؟؟ چه قدر ریا و وقاحت آخه؟ نمی‌دونم خایه‌مالای دنیا صنفی، اتحادیه ای، سندیکایی یا حداقل جشنواره‌ای چیزی دارن یا نه، ولی اگه دارن باید جایزه‌ی اصلی‌رو بدن به خبرگزاری مهر، واقعا حق‌شونه، زحمت کشیدن. فقط عکسو ببینین، این همه پشم و چرک و بوی گند عرق تو یه عکس نوبره.
آخرش این که قسمت هشتم «داستان چشم»رو فردا می‌تونین بخونین. ما رفتیم، یاهو

Saturday, November 22, 2008

اَکسولوتی، خولیو کرتاثار

من یک زمانی خیلی به اکسولوتی‌ها فکر می‌کردم. برای دیدن‌شان به آکواریوم ژاردَن دِ پلانت می‌رفتم و ساعت‌ها می‌ایستادم به تماشای‌شان، سکون‌شان را مشاهده می‌کردم، حرکات خفیف‌شان را. حالا خودم اکسولوتی‌ام.
یک صبح بهاری که پاریس داشت پس از چله‌ی روزه ‌ی زمستان دُم طاووسی‌اش را پهن می‌کرد تصادفاً با آن‌ها آشنا شدم. داشتم در بولوار پور‌ـ‌رویال راه می‌رفتم، بعد وارد سن‌ـ‌مارسل و لوپیتال شدم و میان آن همه خاکستری سبز دیدم و به یاد شیرها افتادم. من دوست شیرها و پلنگ‌ها بودم، اما تا آن موقع به ساختمان مرطوب و تاریکی که همان آکواریوم بود پا نگذاشته بودم. دوچرخه‌ام را به نرده‌ها تکیه دادم و رفتم به لاله‌ها نگاهی بیندازم. شیرها غمگین و زشت بودند و پلنگم هم خواب. فکر کردم به آکواریوم بروم، همین طوری کجکی و سرسری به ماهی‌های بی‌مزه نگاه می‌کردم که یکهو اکسولوتی‌ها چشمم را گرفتند. یک‌ساعتی ایستادم به تماشای آن‌ها و بعد رفتم، بی آن که بتوانم به چیز دیگری فکر کنم.
در کتاب‌خانه‌ی سنت‌ـ‌ژُنِویِو به فرهنگ‌لغت رجوع کردم و فهمیدم که اکسولوتی‌ها مرحله‌ی لارویِ (دارای آب‌ششِ) گونه‌ای سمندر از خانواده‌ی آمبیس‌توما هستند. مکزیکی بودن‌شان را خودم با نگاه کردن به آن‌ها و از روی صورت‌های آزتکیِ صورتی و کوچک‌شان و پلاکارد بالای محفظه‌شان فهمیدم. در فرهنگ خواندم که گونه‌هایی از آن‌ها در آفریقا کشف شده که قادرند در زمان خشک‌سالی در خشکی زندگی کنند و فصل باران که می‌رسد زیر آب به زندگی‌شان ادامه دهند. اسم اسپانیایی‌شان، آخولوته، را یافتم و فهمیدم که خوردنی‌اند و روغن‌شان کاربردی مثل روغن ماهی دارد (البته نوشته شده بود که دیگر چنین استفاده‌ای از آن نمی‌شود).
میلی به این که به آثار تخصصی در این زمینه سر بزنم نداشتم، اما روز بعد دوباره رفتم به ژاردن د پلانت. بعد از آن هر روز صبح رفتم، بعضی روزها هم صبح و بعدازظهر. نگهبان آکواریوم بلیتم را که می‌گرفت باتعجب لبخندی می‌زد. به میله‌ی آهنی جلو محفظه‌های شیشه‌ای تکیه می‌دادم و همین طور تماشای‌شان می‌کردم. این قضیه چیز عجیبی نیست، چون بعد از دقیقه‌ی اول می‌فهمیدم که ما با هم ارتباط داریم، که چیزی گم‌شده و بعید ما را به سوی هم می‌کشد. آن قدر بود که همان روز اول مرا جلو صفحه‌ی شیشه‌ای که پشتش حباب‌هایی از میان آب بالا می‌رفتند میخ‌کوب کند. اکسولوتی‌ها بر کف پوشیده از خزه و سنگ و خیلی باریکِ (هیچ کس مثل من نمی‌داند که چه قدر باریک) محفظه تو هم می‌چپیدند. در آن محفظه نُه گونه اکسولوتی بود و اکثر آن‌ها سرهای‌شان را به شیشه فشار می‌دادند، و با چشم‌های طلایی‌شان به هر کس که نزدیک‌شان می‌شد نگاه می‌کردند. من معذّب و تقریباً خجالت‌زده فکر کردم واقعاً وقاحت دارد خیره شدن به این موجودات ساکت و ساکنی که تهِ محفظه کپه شده بودند. در ذهنم یکی از آن‌ها را که سمت راست و قدری دور از دیگران قرار داشت جدا کردم تا بهتر بررسی‌اش کنم. بدنی کوچک و گلگون و شفاف دیدم (یاد آن مجسمه‌های کوچکِ چینی از شیشه‌ی مات افتادم)، شبیه مارمولکی کوچک با حدود چهارده‌پانزده سانت طول که به یک دُم ماهیِ بسیار بسیار ظریف ختم می‌شود، در واقع به حساس‌ترین جزء بدن‌مان. پشت این ماهی باله‌ی شفافی بود که به دم می‌پیوست، ولی چیزی که دیوانه‌ام کرد پاهای آن بود، به زیبایی و کشیدگی آن‌ها چیزی ندیده بودم، و به انگشت‌هایی ریز با ناخن‌هایی خیلی خیلی کوچک مثل ناخن انسان ختم می‌شدند. و بعد چشم‌هایش را کشف کردم، صورتش را. صورتش اجزایی بی حس‌وحال داشت و هیچ خصوصیت دیگری نداشت جز چشم‌هایش، دو سوراخ، مثل دو سنجاق‌سینه از طلای شفاف، حیاتی در آن‌ها نبود اما نگاه می‌کردند، و می‌گذاشتند نگاهم در آن‌ها نفوذ کند، نگاهی که ظاهراً از آن سطح طلایی می‌گذشت و خود را به رازی درونی و مبهم می‌سپرد. هاله‌ای سیاه و خیلی باریک دور چشم بود و آن را بر گوشت صورتی‌رنگ حک می‌کرد، بر سنگ گلگونِ سرش، سری بفهمی‌نفهمی مثلثی، اما با کناره‌هایی منحنی و نامنظم که آن را خیلی به مجسمه‌ای فرسایش‌یافته در طول زمان شبیه می‌کردند. دهانش را سطح مثلثیِ صورت پنهان کرده بود و بزرگیِ قابل‌توجه آن را فقط از نیم‌رخ می‌شد حدس زد؛ از جلو شکافی ظریف که به‌زحمت دیده می‌شد سنگ بی‌جان را دوپاره می‌کرد. در دو طرف سر یعنی جایی که باید گوش‌های ماهی می‌بودند سه شاخک ریز روییده بود به سرخیِ مرجان، زائده‌ای نباتی، به گمانم همان آب‌شش‌ها. و شاخک‌ها تنها عضو سریع این جانور بودند؛ هر ده‌پانزده ثانیه یکهو سیخ می‌شدند و باز می‌خوابیدند. هر از گاهی یکی از پاها حرکتی می‌کرد که به‌زحمت دیده می‌شد، می‌دیدم که انگشت‌های ریز پا آرام بر خزه‌ها قرار می‌گیرند. دلیلش این است که ما زیاد از حرکت کردن خوش‌مان نمی‌آید و محفظه خیلی تنگ و کوچک است‌ــ همین طوری هم که اصلاً حرکت نمی‌کنیم، با دم یا سرمان به دم یا سر دیگری می‌‌کوبیم‌ــ بعد مسئله درست می‌شود، دعوا، خستگی. انگار اگر آرام بمانیم زمان هم کمتر به نظر می‌رسد.
آرامش و سکون‌شان بود که اولین باری که اکسولوتی‌ها را دیدم باعث شد شیفته و مجذوب به طرف‌شان خم شوم. انگار به شکلی مبهم و نامفهوم خواسته‌ی پنهانی آن‌ها را درک می‌کردم، پایان دادن به زمان و مکان با سکونی توأم با بی‌تفاوتی. بعداً قضیه بیشتر دستگیرم شد؛ انقباض آب‌شش‌ها، حس محتاطانه‌ی پاهای ظریف بر سنگ‌ها، شنا کردن ناگهانی (بعضی از آن‌ها با پیچ‌وتاب دادنی ساده به بدن خود شنا می‌کنند) به من ثابت کرد که قادرند از آن سستی و رخوت کانی که ساعت‌ها طول می‌کشد بگریزند. اما مهم‌تر از همه چشم‌های‌شان مثل خوره به جانم افتاد. ماهی‌های مختلف در محفظه‌های دو سوی آن‌ها ساده‌لوحی و حماقت صرف چشم‌های خوشگل‌شان را که خیلی شبیه چشم‌های ما بودند نشانم می‌دادند. اما چشم‌های اکسولوتی‌ها با من از حضور حیاتی متفاوت حرف می‌زدند، از نوعی دیگر دیدن. صورتم را به شیشه می‌چسباندم (نگهبان گه‌گاه باسروصدا سرفه‌ای می‌کرد) و سعی می‌کردم آن نقطه‌های طلاییِ ریز را بهتر ببینم، مدخل جهان بسیار کند و دورافتاده‌ی آن موجودات گلگون را. با انگشت زدن به شیشه درست جلو صورت‌شان هیچ فایده‌ای نداشت؛ کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌دادند. چشم‌های طلایی به سوختن با نوری ترسناک و ملایم ادامه می‌دادند؛ به نگاه کردن به من از عمقی دست‌نیافتنی ادامه می‌دادند که مرا به سرگیجه می‌انداخت.
با این حال نزدیک بودند. البته این را پیش از این هم می‌دانستم، پیش از اکسولوتی شدن. این را همان روزی فهمیدم که برای اولین بار نزدیک‌شان شدم. ویژگی‌های انسان‌گونه‌ی میمون عکس چیزی را که اغلب مردم باور دارند نشان می‌دهند، یعنی فاصله‌ای را که از آن‌ها تا ما طی شده است. فقدان هر گونه شباهتی بین اکسولوتی‌ها و انسان‌ها به من ثابت کرد که تشخیصم درست است، که با شباهت‌های دمِ دستی سر خودم شیره نمی‌مالم. فقط دست‌های کوچک... اما سمندر، همین سمندر آبیِ معمولی، هم چنین دست‌هایی دارد، و اصلاً به هم شبیه نیستیم. فکر کنم سر اکسولوتی‌ها بود، آن مثلث صورتی‌رنگ با چشم‌های ریز طلایی. همان سر نگاه می‌کرد و می‌دانست. همان بود که این ادعا را داشت. آن‌ها حیوان نیستند.
گرفتار افسانه‌ها و خیالات شدن آسان بود و تقریباً بدیهی. پس از مدتی در اکسولوتی‌ها دگردیسی‌ای را تشخیص دادم که نتوانسته بود انسانیتی اسرارآمیز را نقض کند. تصور کردم آگاه‌اند، برده‌ی جسم‌شان، تاابد محکوم به سکوت مغاک، به تفکر و تأملی نومیدانه. نگاه خیره و کورشان، آن صفحه‌ی طلاییِ کوچکِ بی‌حس‌وحال اما سخت برّاق مثل پیامی از درونم گذشت: «نجات‌مان بده، نجات‌مان بده». مچ خود را در حال زمزمه کردن توصیه‌ها و امیدهایی کودکانه گرفتم. آن‌ها به نگاه کردن به من ادامه دادند، بی‌حرکت؛ گه‌گاه شاخک‌های گلگون آب‌شش‌ها شق می‌شد. همان لحظه دردی خاموش را حس کردم؛ شاید مرا می‌دیدند و داشتند نیرو و توان مرا جذب می‌کردند تا به درون آن چیز نفوذناپذیرِ زندگی‌شان نفوذ کند. انسان نبودند، اما من هم در هیچ حیوانی پیوندی این چنین با خود نیافته بودم. اکسولوتی‌ها انگار شاهد چیزی بودند و گاه قاضی‌هایی وحشتناک. در برابر آن‌ها احساس فرومایگی می‌کردم؛ آن چشم‌های شفاف و زلال خلوص موحشی داشت. آن‌ها لارو بودند، اما لارو به معنای نقاب و شبح نیز هست. پشت آن صورت‌های آزتکیِ بی‌حس‌وحال اما حاکی از قساوتی ریشه‌دار و عمیق چه هیئتی زمان ظهورش را انتظار می‌کشید؟
از آن‌ها می‌ترسیدم. فکر کنم اگر به خاطر نزدیک بودن به دیگر بازدیدکنندگان و نگهبان نبود، جرأت نمی‌کردم با آن‌ها تنها بمانم. نگهبان خندان گفت: «با چشمات داری زنده‌زنده می‌خوری‌شون، بابا»؛ احتمالاً فکر می‌کرد یک‌تخته‌ام کمه. اما متوجه نبود که آن‌ها دارند آرام‌آرام مرا با چشم‌های‌شان می‌بلعند، آن آدم‌خوارهای طلایی. در هر فاصله‌ای از آکواریوم فقط می‌توانستم به آن‌ها فکر کنم، انگار از فاصله‌ای بعید هم بر من اثر می‌گذاشتند. کار به جایی رسید که دیگر هر روز به آن‌جا می‌رفتم، و شب‌ها بی هیچ حرکتی در تاریکی به آن‌ها فکر می‌کردم، آهسته یک دستم را به جلو دراز می‌کردم که بلافاصله به دستی دیگر می‌خورد. شاید چشم‌های‌شان در ظلمات شب هم می‌دید، و برای‌شان روز پایانی نداشت و همین طور ادامه پیدا می‌کرد. چشم‌های اکسولوتی‌ها پلک ندارد.
حالا می‌دانم که چیز غریبی در کار نبود، که این اتفاق باید می‌افتاد. هر روز صبح که جلو محفظه تکیه می‌دادم بیشتر خود را تشخیص می‌دادم. آن‌ها داشتند رنج می‌کشیدند، ذره‌ذره‌ی بدنم به طرف آن درد فروخورده کشیده می‌شد، به سوی آن درد و رنج سخت و ساکن کف محفظه. در انتظار چیزی بودند، فروپاشی سلطه‌ای بعید، در انتظار عصر آزادی در آن زمانی که جهان از آنِ اکسولوتی‌ها بود. ممکن نبود آن حالت ترسناک که داشت به انقراضِ گنگی و بی‌روحی اجباری بر صورت‌های سنگی‌شان دست می‌یافت پیام دیگری جز پیامی حاکی از درد و رنج داشته باشد، مدرکی باشد بر چیزی جز محکومیتی ابدی، بر چیزی جز جهنم مایعی که از سر می‌گذراندند. نومیدانه می‌خواستم به خود ثابت کنم که حساسیت خودم باعث شده است آگاهی موهومی را به اکسولوتی‌ها نسبت دهم. من و آن‌ها می‌دانستیم. پس اتفاقی که افتاد عجیب و غریب نبود. صورتم را به شیشه‌ی آکواریوم چسبانده بودم، چشم‌هایم تلاش می‌کردند بار دیگر به راز آن چشم‌های طلاییِ بدون عنبیّه، بدون مردمک، نفوذ کنند. از فاصله‌ای خیلی نزدیک صورت اکسولوتی را دیدم که بی‌حرکت کنار شیشه ایستاده بود. نه انتقالی و نه حیرتی، صورت خود را چسبیده به شیشه دیدم، آن را بیرون محفظه دیدم، آن را آن طرف شیشه دیدمش. بعد صورتم خودش را عقب کشید و من فهمیدم.
فقط یک چیز عجیب بود: ادامه یافتنِ فکر کردن طبق معمول، دانستن. پی بردن به این در آن لحظه‌ی اول مثل وحشت انسانی زنده‌به‌گور بود که بیدار می‌شود و از سرنوشتش باخبر می‌شود. آن بیرون صورتم بار دیگر به شیشه نزدیک شد، دهانم را دیدم، لب‌هایم در تلاش برای درک اکسولوتی‌ها به هم فشرده شده بود. من اکسولوتی بودم و حالا در یک آن فهمیدم که هیچ درکی ممکن نیست. او بیرون آکواریوم بود، تفکرش هم تفکری بود خارج از محفظه. من در عین بازشناسی او و خودِ او بودن اکسولوتی بودم و در دنیای خود. ترس آغاز شد‌ــ همان لحظه آن را دریافتم‌ــ ترس از محبوس دانستن خود در جسم یک اکسولوتی، ترس از دگردیسی یافتن به اکسولوتی در حالی که ذهن انسانی‌ام سالم و دست‌نخورده باقی مانده بود، زنده‌به‌گور در جسم اکسولوتی، محکوم به حرکت هشیارانه در میان موجوداتی ناآگاه. اما وقتی یک پا به صورتم ساییده شد ترس متوقف شد، وقتی قدری به یک طرف حرکت کردم و یک اکسولوتی را کنار خود دیدم که داشت بهم نگاه می‌کرد، و فهمیدم که او هم می‌داند، برقراری ارتباط غیرممکن بود، اما این که او می‌داند کاملاً واضح بود. یا این که من در او هم بودم، یا همه ما داشتیم مثل انسان‌ها فکر می‌کردیم، ناتوان از حس و حال، و محدود به شکوه طلاییِ چشم‌های‌مان که به صورت مردی که به آکواریوم فشرده شده بود دوخته شده بودند.
او بارها و بارها به این‌جا بازگشت، اما این روزها کمتر می‌آید. هفته‌ها می‌گذرد و سروکله‌اش پیدا نمی‌شود. دیروز دیدمش، مدتی طولانی بهم نگاه کرد و یکهو گذاشت و رفت. به نظرم رسید که دیگر آن‌قدرها به ما علاقه ندارد، فقط از سرِ عادت به این‌جا می‌آید. چون تنها کاری که می‌کنم فکر کردن است، خیلی به او فکر می‌کردم. به نظرم آن اوایل با هم ارتباط برقرار می‌کردیم، او بیش از هر زمان دیگری خود را با رازی که داشت احاطه‌اش می‌کرد یکی حس می‌کرد. اما پل‌های میان من و او درهم شکست، چون چیزی که خواب‌وخوراک را ازش گرفته بود الان یک اکسولوتی شده است، بیگانه با حیات انسانی او. فکر کنم آن اوایل می‌توانستم به طریقی‌ــ آه، فقط به طریقی‌ــ به او جواب بدهم و میل به بهتر شناختنِ ما را در وجودش زنده نگه دارم. حالا دیگر تاابد اکسولوتی خواهم بود و این که مثل آدم‌ها فکر می‌کنم فقط به خاطر این است که همه اکسولوتی‌ها پشت صورت سنگی و گلگون‌شان مثل آدم‌ها فکر می‌کنند. مطمئنم که آن روزهای اول که هنوز او بودم این چیزها توانستند چیزی را به او انتقال دهند. و در این تنهایی واپسین که او دیگر به آن پایان نمی‌دهد، به خود با این فکر دل‌داری می‌دهم که شاید می‌خواهد داستانی درباره‌ی ما بنویسد، که شاید، چون باور دارم دارد داستانی سرِ هم می‌کند، می‌خواهد همه این‌ها را در مورد اکسولوتی‌ها بنویسد.

Followers