Friday, December 19, 2008

داستان چشم ۹، جانوران وقیح

برای اجتناب از سین‌جیم پلیس بلافاصله عازم اسپانیا شدیم. سیمونه امیدوار بود که در آن‌جا به کمک یک انگلیسی بسیار ثروتمند که گفته بود کمکش می‌کند و بیش از هر کس دیگر احتمال داشت وضع اسفناک ما برایش اهمیت داشته باشد بتوانیم مخفی شویم.

در میانه‌ی شب کسی در ویلا نبود. بی هیچ زحمتی قایقی دزدیدیم، خود را به نقطه‌ای دورافتاده در خلیج اسپانیا رساندیم و آن‌جا قایق را با دو گالن بنزینی که احتیاطا از گاراژ ویلا برداشته بودیم آتش زدیم. روز که شد من در جنگل مخفی شدم و سیمونه به راه افتاد تا آن آقای انگلیسی را در سن‌سباستین پیدا کند. وقتی برگشت دیگر شب شده بود، اما سوار اتومبیلی باشکوه و شیک بود با چمدان‌هایی پر از لباس‌های گران‌قیمت.

سیمونه گفت سر ادموند در مادرید به ما ملحق می‌شود و این که تمام روز او را با سوال‌هایی دقیق راجع به مرگ مارسل سوال‌پیچ کرده و مجبورش کرده برایش نمودار و طرح بکشد. سرآخر به پیش‌خدمتی گفته بود برایش یک مانکن مومی با موهای طلایی بخرد؛ بعد مانکن را روی زمین خوابانده و از سیمونه خواسته بود روی صورتش بشاشد، روی آن چشم‌های باز، درست به همان حالتی که روی چشم‌های جسد شاشیده بود: در تمام آن مدت سر ادموند حتا به او دست هم نزده بود.

با این حال از وقتی مارسل خودکشی کرد، سیمونه کاملا دگرگون شده بود‌ــ مدام ماتش می‌برد، قیافه‌ای پیدا می‌کرد که انگار اصلا از جهانی غیر از این جهان خاکی است که هر چیزی در آن حوصله‌اش را سر می‌برد؛ اگر هم هنوز چیزی بود که به این دنیا وصلش کند آن چیز هیچ نبود جز ارگاسم‌هایش که حالا دیگر به‌ندرت اتفاق می‌افتادند، اما بسیار شدیدتر و بی‌امان‌تر. تفاوت این ارگاسم‌ها با ارگاسم‌های معمولی مثل تفاوت رقص و پایکوبی آفریقایی‌های وحشی بود با رقص اروپایی‌ها. گرچه خنده‌ی وحشی‌ها گاه همان اعتدال و ملایمت سفیدپوست‌ها را دارد، پیش هم می‌آید که دچار انقباض‌ها و حمله‌های طولانی می‌شوند، اندام‌های خود را تند و سریع حرکت می‌دهند، بی‌هدف چرخ می‌زنند، بازوهای‌شان را به هوا بلند می‌کنند، شکم و سینه و گردن‌شان را تکان می‌دهند، و با صدایی وحشتناک می‌زنند به قهقهه. اما سیمونه، اول چشم‌هایش با نگاهی نامطمئن باز می‌شد و به روی منظره‌ای وقیحانه و مستهجن می‌افتاد...

مثلا، سر ادموند یک خوک‌دانی کوچک و شلوغ و بدون پنجره داشت و یک روز جنده‌ی لوند و کوچولوموچولویی اهل مادرید را در آن زندانی کرد؛ جنده که فقط شورت تنش بود افتاد داخل حوضچه‌ی شاش و گه، زیر شکم خوک نری که خرخر می‌کرد. در را که قفل کردند، سیمونه مرا واداشت همان‌جا جلو در زیر بارانی ریز و در حالی که کونش در گل‌ولای بود چندبار او را بکنم، و سر ادموند هم جلق می‌زد.

بعد سیمونه نفس‌نفس‌زنان و در حالی که خودش را عقب می‌کشید دو دستش را بر لمبرهایش گذاشت و سرش را چنان با شدت عقب برد که محکم به زمین خورد؛ همان طور نفس‌نفس‌زنان چند ثانیه‌ای عضلاتش را منقبض کرد و ناخن‌هایش را با تمام قدرت در لمبرهایش فرو کرد، بعد خودش را به شدت روی زمین کشید و مثل مرغ سرکنده روی زمین شروع کرد به دست و پا زدن، و خود را محکم به در خوک‌دانی کوبید. سر ادموند دستش را به طرف سیمونه دراز کرد تا گاز بگیرد و حمله‌ای که دچارش شده بود و تمام تنش را به لرزه انداخته بود رد کند، و من دیدم که صورتش پوشیده از تف و خون است.

سیمونه همیشه بعد از این حمله‌های وحشتناک در آغوشم آرام می‌گرفت؛ کون کوچکش را راحت بر دست‌های بزرگ من می‌گذاشت و مدتی طولانی بی آن که حرفی بزند یا تکان بخورد مثل دخترکی در بغلم کز می‌کرد، اما همیشه عبوس و غمگین.

سر ادموند تمام مهارت و ابتکارش را به کار می‌بست تا مناظری مستهجن و وقیح را به ما نشان دهد، اما سیمونه همیشه گاوبازی را ترجیح می‌داد. در واقع سه چیز گاوبازی خیلی نظرش را جلب می‌کرد: اول وقتی که گاو مثل موشی بزرگ از پشت در بیرون می‌زد؛ دوم وقتی که گاو شاخ‌هایش را در پهلوی مادیانی فرو می‌برد؛ و سوم وقتی که مادیان با آن سروشکل مضحک شروع می‌کرد به یورتمه رفتن در میدان، در حالی که امعا و احشایش را با آن رنگ‌های پریده‌ی وحشتناک، سفید و صورتی و خاکستری،‌ بین ران‌هایش به دنبال خود می‌کشید. و قلب سیمونه وقتی از همیشه تندتر می‌زد که مثانه‌ی در حال انفجار مادیان با صدای تالاپی سریع بر خاک می‌افتاد.

سیمونه از اول تا آخر گاوبازی در هول و ولا بود، در وحشت (که البته بیشتر بیانگر لذتی وحشیانه بود) از فکر این که گاوباز را بر یکی از شاخ‌های بزرگ گاو ببیند که کورکورانه و بدون خستگی به طرف خلاء شنل رنگی هجوم می‌برد. و به چیز دیگری هم باید اشاره کنم:‌ وقتی گاو با آن حرکات سریع و وحشیانه بارها به طرف شنل گاوباز هجوم می‌برد و فقط می‌تواند شاخ‌هایش را به بدن گاوباز بساید و بس، این منظره برای هر تماشاگری یادآور آن یورش مکرر در بازی هم‌خوابگی است. به همین ترتیب نزدیکی خود به مرگ را هم می‌توان حس کرد. اما این حرکات حیرت‌انگیز و چشمگیر نادرند. از همین رو هر بار که اتفاق می‌افتند هیجان و جنونی تمام‌عیار میدان را فرامی‌گیرد و همه می‌دانند که بعد از این لحظات پرهیجان زن‌ها ران‌های‌شان را به هم می‌مالند.

درباره‌ی گاوبازی، یک بار سر ادموند برای سیمونه تعریف کرد که تا همین اواخر بعضی از اسپانیایی‌های پرحرارت و بیشتر گاوبازهای آماتور از مسئول میدان می‌خواستند بیضه‌های کباب‌شده‌ی یکی از گاوهایی را که تازه کشته شده بود برای‌شان بیاورد. بعد این بیضه‌ها را در حالی که در ردیف جلو روی صندلی خود نشسته بودند می‌خوردند و کشته شدن گاوهای دیگر را تماشا می‌کردند. سیمونه خیلی از این داستان خوشش آمد و چون قرار بود یک‌شنبه‌ی آن هفته به اولین گاوبازی مهم آن سال برویم از سر ادموند خواست بیضه‌های اولین گاو را برایش بگیرد، اما به یک شرط: بیضه‌ها را خام می‌خواست.

سر ادموند اعتراض کرد که «بیضه‌های خام را می‌خواهی چه کار؟ می‌خواهی بیضه‌ی خام بخوری، بله؟»

سیمونه گفت: «می‌خواهم آن‌ها را در بشقاب بگذارند جلوم.»

No comments:

Followers