خب، کتاب کاپوتی هم تموم شد، جونم دراومد با این همه کار و گرفتاری تمومش کردم. کتاب جدیدی نیست، کتاب «درخت شب»رو دادم به نشر چشمه که تجدید چاپش کنن، چون اون ناشر قبلیش پوکید دیگه. بعد یهو ویرم گرفت حالا که قراره تجدید چاپ بشه، بهتره بقیهی داستانای کاپوتیرو هم بهش اضافه کنم تا همه داستانکوتاهاش تو یه کتاب جمع بشه. خودم دستیدستی واسه خودم گرفتاری درست میکنم، تنم میخاره! ولی بهجاش الان علاوه بر داستانای کتاب «درخت شب» بقیه داستانها هم اضافه میشه، «درخت شب» میشه دو برابر و فقط دیگه چند تا رمان کاپوتی میمونه که یک یا چند نفر دیگه زحمتشونو بکشن. حالا میذارم یه یه ماهی بگذره تا برگردم و ترجمههارو دوباره بخونم و بعد بفرستمش برای چشمه که اونا هم به نوبهی خودشون کتابو واسه مجوز بفرستن همون جایی که عرب نی انداخت. تنها مایهی تسلای خاطر اینه که کاپوتی خیلی وقته ریق رحمتو سر کشیده و دیگه زنده نیست که هی فرت و فرت داستان بنویسه و وقتی که کتاب من مجوز میگیره و چاپ میشه، یهو ببینیم ای بابا باز از دنیا عقب موندیم و چند تا داستان دیگه هست که هنوز ترجمه نشده.
این طوری میرسیم به این کتاب سینمای کوئنها که نشر نی تازه فرستاده بازار. یکی از دوستان پرسیده چرا کتاب قدیمیه و اثری از این فیلمای آخر کوئنها توش نیست. آقاجون، میدونی چرا؟ چون اخوان کوئن شعور ندارن صبر کنن وزارت ارشاد تصمیم بگیره که کتابشون چاپ بشه یا نه و هی فیلم میسازن، اصلا نمیتونن یه مدت کونو آروم بذارن زمین.
این کتابو فکر کنم چهار سال پیش ترجمه کردم، تا ترجمهش تموم شد بیچاره ناشرش پوکید، لطف کرد ترجمهرو داد به خودم که بدم به ناشر دیگه، یه مدت دنبال ناشر بودم تا این که رسید به دست نشر نی و یه مدتی هم به دلایلی که نمیگم که مبادا به کسی بربخوره طول کشید کاراش تموم شه و بره ارشاد. فکر کنم یه سال و نیم یا حتا دو سال تو اون سولاخی موند تا مجوز گرفت. البته دو سال پیش ویراست جدید کتابو یعنی جدیدترین ویراستشو تو لندن گرفتم و دیدم که فقط یه فصل کلی به کتاب اضافه شده که من هم ترجمه کردم و زدم تنگش. چند نفری گفتن نقد و ریویوی این فیلمای جدید کوئنهارو از جای دیگه بردارم و اضافه کنم به کتاب، ولی به نظرم کار درستی نیومد، این طوری کتاب دیگهای میشد، بکارتش داغون میشد، من هم خوشم نمیاد تو کتاب دست ببرم، واسه همین گذاشتم همون طوری باشه.
خوشحالم که باهاش حال کردین، امیدوارم همه حال کنن، خودم هم با اخوان کوئن حال میکنم و هم با ترجمهی این کتاب کلی صفا کردم. کتاب خیلی خوبیه، از چند تا منتقد آلمانی با دید اروپایی، خلاصه واسه خودم کلی روشنگر بود، خوب دیدن فیلمای این دو تا مارمولکو، حسابی حلاجیشون کردن. چن وقت پیش هم با اجازهتون رفتم «لباوسکی بزرگ»رو برای دهمین بار و البته این بار روی پرده دیدم و کلی مسرور شدم، جای هر کی با کوئنها حال میکنه خالی!
یکی از دوستان هم در مورد اون لیست رمانهای برتر نوشته که خودم ترجمهشون کنم، تعارف کرده و خیلی لطف داره، من که نمیتونم همچین کاری بکنم، کاش میتونستم، ولی خداوکیلی عهد کردم بعد از این هر کتابی خواستم کار کنم از تو همین لیست انتخابش کنم. از قضا رمانی که چند وقته شروع کردم یعنی «ماجراهای اگی مارچ» تو این لیست هست، پس سر حرفم هستم، سمت راست تو یکی از این لیستهای خودم هم نوشتم اسمشو برای اطلاع اون مترجمهای ازخدابیخبری که دوست دارن دوباره کاری کنن تا بشینن سر جاشون و گه زیادی نخورن، اگه میخوان چیزی ترجمه کنن برن سراغ بقیه کتابای لیست مجلهی تایم. فوبی گرفتم بهخدا، هر کتابیرو شروع میکنم، همش میترسم نکنه کس دیگه زودتر بفرسته بازار، بس که صابونش خورده به تنم: فرنی و زویی، نجاران و خنده در تاریکی زودتر از این که ترجمههای من چاپ بشه چاپ شدن و اعصابی ازم گاییده شد که نگو. خوشبختانه هر سه تا ترجمه تخمی بودن، واسه همین تونستم به خودم دلداری بدم که کار بیهوده نکردم و کارم به خودکشی نکشید. البته لیست مجلهی تایم تو ذهم من ادامه داره و همین طوری ذهنی پیش خودم یه کتاباییرو بهش اضافه کردم و اضافه خواهم کرد.
فردا هم واسه این که سرتونو گرم کنم یه مصاحبه از خولیو کرتاثار میذارم اینجا از لحاظتون بگذرونین تا من وقت پیدا کنم یه قسمت دیگهرو از «داستان چشم» ترجمه کنم. این مصاحبهایه که زدم تنگ مجموعه داستان «آگراندیسمان» که واسه ما شده یوسف و من هم مث بابای یوسف چشمم سفید شد و ندیدمش (ایول، چه تشبیه مذهبیای! وبلاگم داره میشه وبلاگ معناگرا!). ایشالله ارشاد که به سلامتی ترکید و زایمان موفقی داشت و کتاب مارو پس انداخت، داستاناشم میخونین.
یاهو
این طوری میرسیم به این کتاب سینمای کوئنها که نشر نی تازه فرستاده بازار. یکی از دوستان پرسیده چرا کتاب قدیمیه و اثری از این فیلمای آخر کوئنها توش نیست. آقاجون، میدونی چرا؟ چون اخوان کوئن شعور ندارن صبر کنن وزارت ارشاد تصمیم بگیره که کتابشون چاپ بشه یا نه و هی فیلم میسازن، اصلا نمیتونن یه مدت کونو آروم بذارن زمین.
این کتابو فکر کنم چهار سال پیش ترجمه کردم، تا ترجمهش تموم شد بیچاره ناشرش پوکید، لطف کرد ترجمهرو داد به خودم که بدم به ناشر دیگه، یه مدت دنبال ناشر بودم تا این که رسید به دست نشر نی و یه مدتی هم به دلایلی که نمیگم که مبادا به کسی بربخوره طول کشید کاراش تموم شه و بره ارشاد. فکر کنم یه سال و نیم یا حتا دو سال تو اون سولاخی موند تا مجوز گرفت. البته دو سال پیش ویراست جدید کتابو یعنی جدیدترین ویراستشو تو لندن گرفتم و دیدم که فقط یه فصل کلی به کتاب اضافه شده که من هم ترجمه کردم و زدم تنگش. چند نفری گفتن نقد و ریویوی این فیلمای جدید کوئنهارو از جای دیگه بردارم و اضافه کنم به کتاب، ولی به نظرم کار درستی نیومد، این طوری کتاب دیگهای میشد، بکارتش داغون میشد، من هم خوشم نمیاد تو کتاب دست ببرم، واسه همین گذاشتم همون طوری باشه.
خوشحالم که باهاش حال کردین، امیدوارم همه حال کنن، خودم هم با اخوان کوئن حال میکنم و هم با ترجمهی این کتاب کلی صفا کردم. کتاب خیلی خوبیه، از چند تا منتقد آلمانی با دید اروپایی، خلاصه واسه خودم کلی روشنگر بود، خوب دیدن فیلمای این دو تا مارمولکو، حسابی حلاجیشون کردن. چن وقت پیش هم با اجازهتون رفتم «لباوسکی بزرگ»رو برای دهمین بار و البته این بار روی پرده دیدم و کلی مسرور شدم، جای هر کی با کوئنها حال میکنه خالی!
یکی از دوستان هم در مورد اون لیست رمانهای برتر نوشته که خودم ترجمهشون کنم، تعارف کرده و خیلی لطف داره، من که نمیتونم همچین کاری بکنم، کاش میتونستم، ولی خداوکیلی عهد کردم بعد از این هر کتابی خواستم کار کنم از تو همین لیست انتخابش کنم. از قضا رمانی که چند وقته شروع کردم یعنی «ماجراهای اگی مارچ» تو این لیست هست، پس سر حرفم هستم، سمت راست تو یکی از این لیستهای خودم هم نوشتم اسمشو برای اطلاع اون مترجمهای ازخدابیخبری که دوست دارن دوباره کاری کنن تا بشینن سر جاشون و گه زیادی نخورن، اگه میخوان چیزی ترجمه کنن برن سراغ بقیه کتابای لیست مجلهی تایم. فوبی گرفتم بهخدا، هر کتابیرو شروع میکنم، همش میترسم نکنه کس دیگه زودتر بفرسته بازار، بس که صابونش خورده به تنم: فرنی و زویی، نجاران و خنده در تاریکی زودتر از این که ترجمههای من چاپ بشه چاپ شدن و اعصابی ازم گاییده شد که نگو. خوشبختانه هر سه تا ترجمه تخمی بودن، واسه همین تونستم به خودم دلداری بدم که کار بیهوده نکردم و کارم به خودکشی نکشید. البته لیست مجلهی تایم تو ذهم من ادامه داره و همین طوری ذهنی پیش خودم یه کتاباییرو بهش اضافه کردم و اضافه خواهم کرد.
فردا هم واسه این که سرتونو گرم کنم یه مصاحبه از خولیو کرتاثار میذارم اینجا از لحاظتون بگذرونین تا من وقت پیدا کنم یه قسمت دیگهرو از «داستان چشم» ترجمه کنم. این مصاحبهایه که زدم تنگ مجموعه داستان «آگراندیسمان» که واسه ما شده یوسف و من هم مث بابای یوسف چشمم سفید شد و ندیدمش (ایول، چه تشبیه مذهبیای! وبلاگم داره میشه وبلاگ معناگرا!). ایشالله ارشاد که به سلامتی ترکید و زایمان موفقی داشت و کتاب مارو پس انداخت، داستاناشم میخونین.
یاهو
No comments:
Post a Comment