دیشب داشتم تو یکی از ساکها دنبال چیزی میگشتم دستم خورد به یه کپه تهبلیت سینما. اوایل که اومده بودم لندن، فکر کردم بد نیست اسم این همه فیلمیرو که دارم میبینم یه جایی بنویسم، نمیدونم چرا، فکر کنم کرم دیرینهی لیست برداشتنه یا یه جور دستوپنجه نرم کردن با فراموشی، چون به هر حال فیلم خوب باشه آدم یادش میمونه و اگه تخمی باشه همون بهتر که یادت بره. خلاصه شروع کردم هر شب فیلماییرو که اون روزش دیده بودم تو یه دفتر یادداشت اسمشونو مینوشتم، ولی بعد از یه مدت کونگشادی عین همیشه بر ما غلبه کرد و با خودم گفتم چه کاریه، تهبلیتارو جمع میکنم. طرح تهبلیتا هم بعد از یه مدت رفت تو ساک تا این که دیشب بهشون برخوردم. بعد چون روز آخر ساله و کرم لیست صادر کردن آخر سال افتاده به جون همه، گفتم چرا من لیست ندم؟! خلاصه، این فیلماییه که تو این یه سال گذشته دیدم، البته فقط تو سینما، دیویدیهایی که دیدم اینجا نیست، ازشون لیست برنداشتم، فیلمایی که به هر حال یه جورایی ارزش داره بهشون اشاره کنم: بهترین انیمیشن: پاندای کنگفوکار بهترین کمدی: در بروژ کثیفترین کمدی: فراموش کردن سارا مارشال، هرولد و کومار از گوآنتانامو فرار میکنند (کلی خندیدم) بهترین فیلم ایتالیایی (یاد فیلمای ایتالیایی دهه ۶۰ افتادم و داغ دلم تازه شد): برادر من تکفرزنده مال دانیله لوکهتی بهترین مستند: مرد روی سیم مال جیمز مارش (یکی دو تا مستند شاهکار هم دیدم، متاسفانه یادم نیست، واسه همین بد نیست آدم لیست برداره از این چیزا، ها!) بهترین فیلم کلاسیک (که اولین بار بود رو پرده میدیدم): ژول و ژیم، خوب، بد، زشت، پا گذاشتن به فرار بهترین فیلم مستقل انگلیسی: دانکی پانچ (شاید با اغماض بشه ترجمهش کرد «مشت خرکی»، یه اصطلاح پورنوگرافیه) بهترین فیلم انگلیسی: بیغم مال مایک لی بهترین ترسناک: یتیمخانه بهترین فیلم مستقل آمریکایی: در جستوجوی بوسهی نیمهشب بهترین پایان: مه مال فرانک دارابانت بهترین فیلم اول: داستانهای شاتگان مال جف نیکولز، رفته، عزیز، رفته (که اصلا دقیق نیست ترجمهش) مال بن افلک عجیبترین فیلم: اکستنشن (ژاپنی، ترسناک) عتیقهترین فیلم: مستندهای بیبیسی دربارهی ویلیام باروز و ژان ژنه بهترین فیلم کمیکاستریپی (غیر از بتمن): هلبوی ۲ بهترین فیلمهای گرم و بچسب (که اصلا بیایراد نیستن، ولی حال میدن، به دل میشینن، به دل خودم): مرثیه مال ایزابل کوییخت، ملاقاتی یا مهمان مال تامس مککارتی، شکرنبات (یا موم برای کندن موهای زائد، البته این ترجمه نیست، توضیحه برای خرفهم کردن) مال نادین لبکی (این یکی تلویزیونیه) بهترین سریال: ۲۴، دکستر، گمشدگان بهترین فیلم جیگرکی (یعنی فیلمی که بیشترین تعداد خانومای خوشگلو یهجا داره و از سکس و شهر خیلی بهتره): زنها بدترین فیلم: سکس و شهر، مامامیا، استرالیا و اما... بهترین فیلم: شوالیهی تاریکی مال کریستوفر نولن اینم از لیست ما، ولی ته دلم راضی راضی نیستم، میگم نکنه فیلم دیگهای هم دیدم که از شوالیهی تاریکی بهتر بوده، ولی خب یادم نیست. همین جا از همه کارگردانها و هنرپیشههایی که تهبلیت فیلمشونو گم کردم یا به هر حال نداشتم که ذکر خیری ازشون بشه عذرخواهی میکنم، حلالمون کنین
ساکن گور امتیازی دارد که هیچ آدم زندهای از آن بهرهمند نیست، و آن آزادی بیان است. این طور نیست که زندهها واقعا از آن بیبهره باشند، اما از آنجا که داشتن آن برای آدم زنده فرمالیتهای بیش نیست و آدم زنده آن قدر عاقل هست که آن را به کار نبندد، بنابراین واقعا نمیتوان آن را جزء داراییهایش به حساب آورد. آزادی بیان امتیاز مردههاست، در انحصار مردههاست. میتوانند هر چه را در دل و ذهن دارند بدون آن که به کسی توهین شود به زبان بیاورند. طاقت ما برای آن چه مردهها میگویند زیاد است. ممکن است از حرفشان خوشمان نیاید، ولی به آنها توهین نمیکنیم، ازشان ایراد نمیگیریم، چون میدانیم که دیگر نمیتوانند از خودشان دفاع کنند. اگر میتوانستند حرف بزنند، چه افشاگریها که نمیکردند! آن وقت میفهمیدیم که پای عقیده و نظر که به میان میآید، هیچ مرحومی دقیقا آن کسی نیست که زمان زندگیاش میشناختیم، میفهمیدیم که به خاطر ترس یا از روی عقل و احتیاط یا این که دوست نداشته است خاطر دوستانش را آزرده کند، بعضی چیزها را تمام عمر پیش خودش نگه داشته و سرآخر هم با خود به گور برده است. آن وقت است که زندهها هم به این حقیقت دردناک و شایستهی ملامت میرسند که خودشان هم از این خطا بری نیستند. آن وقت است که در عمق وجودشان میفهمیدند که خودشان و تمام اقوام و ملل دیگر هم واقعا آن کسانی که به نظر میرسند نیستند. هیچ یک از ما نیست که بخواهد این راز و رازهایی از این قبیل را برملا کند؛ همه میدانیم که در زمان حیات نمیتوانیم این کار را بکنیم، پس چرا از گور این کار را نکنیم و حظش را نبریم؟ چرا به جای این که آنها را به فراموشی بسپاریم آنها را در دفتر خاطرات خود ننویسیم؟ بهتر نیست آنها را در دفتر خاطرات خود بنویسیم و بر جا بگذاریم تا بعد از مرگ دوستانمان آنها را بخوانند؟ چرا که آزادی بیان بیبروبرگرد چیز دلپذیری است. من این را مخصوصا هر یکی دو هفته میفهمم که دوست دارم چیزی را به چاپ بسپارم و مصلحت و احتیاط میگوید که نباید این کار را بکنم. گاه میل به نوشتن آن قدر در من شعله میکشد که چارهای ندارم جز این که دست به قلم ببرم و هر آن چه در ذهن دارم بر کاغذ بریزم تا مبادا این آتش از درون مرا بسوزاند؛ اما بعد آن همه جوهر و زحمت را به هدر دادهام، چون نمیتوانم نتیجهی کارم را منتشر کنم. همین الان نوشتن چنین مطلبی را تمام کردم و حس رضایت سراپایم را فراگرفته است. روح فرسودهام از خواندن آن به شوق میآید، آن قدر که حتا از فکر دردسری که میتواند برای من و خانوادهام درست کند لذت میبرم. آن را از خود بر جای میگذارم بی آن که منتشرش کنم تا بعدا از درون گور آن را به گوش همه برسانم. آن جا آزادی بیان هست، و برای خانوادهام هم دردسری نخواهد داشت. این یه تیکههایی از یه مقالهست نوشتهی مارک تواین معروف که تو شمارهی آخر نیویورکر چاپ شده، دربارهی اهمیت نوشتن مخصوصا تو این زمانهی سانسور و خودسانسوری، تو زمانهای که مدیر فرهنگیش به سینمایی که دوست داریم میگه «فحشازده»، دم از «افراشتن علم عدالت» میزنه، به خودش جرات میده اهداف و آرمانهای مارو تعیین کنه، میخواد برای جهان برنامهریزی کنه (انگار تو ایران کم ریدن، حالا میخوان مستراحشونو گسترش بدن)، ادعا میکنه نیازهای امروز جامعهرو میشناسه، و بدتر و خطرناکتر از همه این که تو فرهنگ دنبال ریشهی تمام مسائل و مشکلات میگرده، و این یعنی این که گاومون بدجوری زاییده، دیواری کوتاهتر از دیوار کسایی که کار فرهنگی میکنن پیدا نکردن، چه کاری راحتتر از این که تقصیر این کوه مشکلاترو بندازن پای این جور آدمها، کسی بگوزه میگن حتما رمان فلانیرو خوندی، چاقوکشی کنه میگن فیلم فلانیرو دیدی، و الی آخر. میخواد از هنرمندها «برای انتقال فرهنگ استفاده کنیم»، این تنها تصوریه که از هنرمندها داره، هنرمندها در بهترین حالت وسیلهایان برای انتقال کسشرای اینا. گفتم کسی بگوزه میگن رمان فلانیرو خوندی یاد این افتادم که یکی از چندین و چند ایرادی که به کتاب «عاقبت کار» گرفته بودن و بهش مجوز نمیدادن این بود که از کلمهی «گوز» استفاده کرده بودم! سانسورچی رو اون کاغذپارهای که داده بود به ناشر پیشنهاد کرده بود که به جاش از کلمهی «باد» استفاده کنم. ماشالله، متولیهای فرهنگ مارو ببین، این طوری میخوان مارو بافرهنگ بار بیارن! یکی دیگه از ایرادا این بود که یه جملهرو به زبون زرگری نوشته بودم، سانسورچیه نوشته بود این کار درست نیست. یادتون باشه تو نوشتههاتون از زبون زرگری استفاده نکنین، حرومه، اشکال شرعی داره! خازاهزرزه صزفازاروزو
اینو الان بهش برخوردم: «نوشتن کار زیبایی است. ساختن چیزی است که بعدها دیگران هم از آن لذت خواهند برد.» سونتاگ اینو سال هزار و نهصد و شصت و یک (بدم میاد اعداد لاتین میشه) تو دفتر خاطراتش نوشته. روحش شاد
شکم نگو، بگو ساعت سوییسی: منظم و وقتشناس، همیشه درست در همین زمان خود را خالی میکرد، کامل و بی هیچ زحمتی، انگار خوشحال بود که از شر رویهها و فضولات کار روزانه خلاص میشود. از زمانی که پنهانیترین تصمیم زندگیاش (تصمیمی آن قدر پنهانی که احتمالا حتا لوکرسیا هم از جزییات آن خبر نداشت) را گرفته و عزمش را جزم کرده بود که در بخشی کوتاه از هر روز سالم و کامل و بیعیبونقص باشد و از زمانی که کمکم این مراسم را ابداع کرده بود، دیگر حتا یک بار هم گرفتار حملههای خفقانآور یبوست یا اسهالهایی که آدم را از زندگی نومید میکنند نشده بود.
دن ریگوبرتو چشمهایش را تا نیمه بست و، فقط کمی، زور زد. تنها کاری که باید میکرد همین بود: بلافاصله آن قلقلک آشنا و لذتبخش را در مقعدش احساس کرد و این حس به سراغش آمد که آن تو، در حفرهی آن اندام تحتانی، چیزی مطیع امر و ارادهی او دارد به سمت پایین به حرکت درمیآید و هنوز هیچی نشده در آن مجرا وول میخورد، در مجرایی که برای آسانتر کردن خروج آن چیز داشت گشاد میشد. سوراخ کونش هم به نوبهی خود به پیشواز رفته و شروع کرده بود به باز شدن، داشت خود را برای کامل کردن عمل دفع مدفوع آماده میکرد تا بعد خود را مثل لبهای غنچه با آن چینهای ریز قرص و محکم ببندد، انگار دستش میانداخت که «ای ناتو، رفتی، دیگر نمیتوانی برگردی».
دن ریگوبرتو لبخندی از سر رضایت به لب آورد. ریدن، تخلیهی شکم، دفع: فکر کرد که آیا اینها مترادف لذت جنسیاند؟ صدالبته. چرا که نه؟ به شرط این که آرامآرام این کار را بکنی، از این کار لذت ببری، بدون ذرهای عجله، با حوصله، به ماهیچههای رودهی بزرگ لرزشی ظریف و پیوسته بدهی. حرف فشار آوردن نیست، حرف راهنمایی کردن است، همراهی کردن، با لطف و محبت تمام بدرقه کردن پیشکشها به سوی راه خروج. دن ریگوبرتو بار دیگر آه کشید، حواس پنجگانهاش ششدانگ مجذوب چیزی بود که در بدنش رخ میداد. آن منظره را میتوانست حتا در ذهنش ببیند: آن انبساطها و انقباضها، آن عصارهها و تودههای در حال حرکت، همه و همه در آن تاریکی گرم درون تنش و در سکوتی که گهگاه با قاروقوری خفه یا نسیم شادمانهی گوزی قوی میشکست. بالاخره صدای ملایم خروج اولین پیشکش از رودههایش را شنید که تالاپ، به درون آب کاسهی توالت افتاد، شناور ماند یا دارد در آب فرو میرود؟ سه یا چهارتای دیگر هم میافتاد. رکورد المپیکش هشتتا بود، پیامد ناهاری مفصل، آمیزهای مردافکن از چربی و شیرینی و نشاسته که با کلی شراب و مشروب فرو داده بود. قاعدهی کلی این بود که پنج پیشکشی داشته باشد؛ پنجمی که بیرون میرفت، چند ثانیهای مکث میکرد تا ماهیچهها و رودهها و مقعد و سوراخ کونش وقت داشته باشند به حال اول بازگردند، و بعد آن حس وجد و شعف ناشی از اجابت وظیفه و رسیدن به هدف تمام وجودش را دربر میگرفت، همان احساس پاکی و خلوص روحانی که روزگاری که در لا رکولتا پسربچهای بیش نبود، پس از اعتراف به گناهانش و دادن کفارهای که پدر اعترافنیوش برایش تعیین میکرد، وجودش را تسخیر میکرد.
همیشه دوست داشتم یه کتاب از ماریو بارگاس یوسا ترجمه کنم، البته هنوزم دیر نشده، شاید یه روزی این کارو کردم. با این که همیشه ادبیات آمریکارو ترجیح دادم، ولی هیچ وقت هم نشده که ادبیات آمریکای لاتین شگفتزدهم نکنه. هنوزم هر وقت به رمانهایی که بیش از همه دوست دارم فکر میکنم یا کسی ازم میپرسه که «آقا، چی بخونیم؟» تو چهار پنجتا کتابی که پیش از همه به یادم میاد حتما یکی دوتا از آمریکای لاتین هست و مطمئنا یکی از یوسا؛ مخصوصا «گفتوگو در کاتدرال» که خوندنش، خوندن اون چاپ اول، نشر نیمای مشهد، با ترجمهی دلپذیر عبدالله کوثری، بدجوری چسبید. هر کی میخواد بدونه با رمان و مخصوصا دیالوگ چه کارها که نمیشه کرد، اینو بخونه تا به معراج برسه! اما عجالتا تا اون روز برسه که رمانی از یوسا ترجمه کنم و بدم ناشر که بفرستتش ور دست بقیهی کتابها، میخوام یه قطعه از یکی از کتابهای استادو واسه دل خودم ترجمه کنم و بذارم اینجا، از کتاب «در ستایش نامادری» یا اون طور که اسپانیاییزبانها میگن ترجمهی دقیقتریه «من نامادریام را ستایش میکنم». قهرمان این نوول یا رمان کوتاه دن ریگوبرتوئه که یوسا اول تو کتاب «یادداشتهای دن ریگوبرتو» معرفیش کرده، یه آدم خیلی جذاب با عادتهای عجیب و غریب، مثلا تو این کتاب «یادداشتها...» این آقا دقیقا یادم نیست (رقم دقیقش مهمه) چند هزارتا کتاب و چند صدتا تابلوی نقاشی داره و واسه این که این رقم دقیق به هم نخوره، هر وقت که یه کتاب یا تابلوی جدید میخره یه کتاب یا تابلوی نقاشی قدیمیرو میندازه تو آتیش. خلاصه این آقا با زن دومش لوکرسیا که برای خودش قالی کرمونه و پسرش آلفونسو به خوبی و خوشی زندگی میکنه که روزی از روزها شاش آلفونسو کف میکنه و آویزون زنباباش میشه و باقی ماجرا... «در ستایش نامادری» به هیچ وجه از شاهکارهای یوسا نیست، اما از اونجا که ما ایرانیها خیلی آدمهای مبادی آدابی هستیم و محاله بذاریم همچین کتابی یه روزی تو ایران چاپ بشه و اگر هم ارشاد اشتباها بهش مجوز بده خودمون میریزیم تو خیابونا و شیکم کتابفروشهارو سفره میکنیم و کرکرهی مغازهشونو میکشیم پایین و این وبلاگ جای هر چیزیه که به هر دلیلی تو ایران چاپ نمیشه یا نخواهد شد، این قطعهی خاصو از این کتاب انتخاب کردم که حالشو ببرین و بعد از این هر وقت رفتین توالت یاد یوسا بیفتین و ریدنتون هم وجهی ادبی پیدا کنه! ترجمهی این قطعهرو هم تقدیم میکنم به امیر احمدی آریان به خاطر مقالهی خوبی که چند روز پیش داشت تو روزنامه اعتماد به اسم «علیه دو نگاه متداول». چون این مقدمه خیلی طولانی شد، قصهی یوسارو تو پست بعد بخونین، شرمنده اخلاقتون
چند وقت پیش، فکر کنم دو هفته پیش، لینک مصاحبهی ابوتراب خسرویرو با روزنامه فرهنگ آشتی گذاشتم و گفتم که بعدا در موردش باید یه چیزایی بنویسم، چون از همون اول بلافاصله نظرمو جلب کرد، نه به خاطر این که مصاحبهی درخشانیه، به خاطر چیز دیگه که الان توضیح میدم. به نظرم خیلی غمانگیز اومد و نومیدکننده، یه جورایی باعث شد کلا از این که یه زمانی رمان ایرانی تو دنیا سری تو سرها درآره قطع امید کنم، حداقل تا پنجاه سال دیگه! البته این نومیدی من فقط کار این مصاحبه نیست که اگر بود حداقل میشد گفت مصاحبهی تاثیرگذاری بوده. مدتهاست مث خیلیهای دیگه به این فکر میکنم که چرا رمان ایرانی یا اصلا داستان ایرانی عین رمانهای مثلا آفریقایی یا آسیایی جهانی نمیشه، و جالب اینه که هدف از این مصاحبه هم یه جورایی اینه که به این سوال جواب بده. ابوتراب خسروی اصلا از پس جواب دادن به این سوال برنمیاد، اما بدون این که خودش بخواد غیرمستقیم بهش جواب میده. نمیدونم این مصاحبه چه بازتابی تو ایران داشته، چیزی رو اینترنت ندیدم، نمیدونم من پیدا نکردم یا کسی این مصاحبهرو ندید که حتما دیدن، یا کسی فکر نکرده باید جواب بده به این حرفا، یا شاید هم باز تعارف و عوامفریبی و رودرواسی و خایهمالی باعث شده که همه خفهخون بگیرن و حرفاشونو پشت پرده و تو جمعهای خودمونی بزنن که مبادا به کسی بربخوره. مصاحبه قراره دربارهی ادبیات باشه و جوایز ادبی تو جهان، اما دربارهی هیچی نیست جز آقای نویسنده، ابوتراب خسروی، که آثار خودشو همتراز آثاری میدونه که جوایز ادبی جهانی گرفتن. مصاحبهرو خوندم و در سطر به سطرش جز خودشیفتگی و خودستایی و عقده ندیدم. آقای خسروی، قبول دارم که تو ایران باندبازی و تنگنظری و عوامفریبی هست و اینها به علاوهی بیتوجهی به نویسندهها چه از طرف خودشون به خودشون و چه از طرف دولت و مسئولا و کوفت و زهرمار دیگه بهشون باعث شده که این طوری عقدهای بشین که هر جا باهاتون مصاحبه میکنه اول از همه باید کلی به خودتون حال بدین و بهبه و چهچه کنین و تا میاین به موضوعات مهمتر برسین وقت تموم شده یا نوار تموم شده یا مصاحبهگر خوابش گرفته یا شما خسته شدین دیگه حال حرف زدن ندارین. میگی نوبل ادبیات اهداف صرفا ادبی نداره، درست، اینو نمیتونیم به قطع و یقین بگیم و ثابت کنیم، ولی فکر کنم همهمون میتونیم حدس بزنیم که بله، عواملی مثل سیاستبازی و کثافتکاریهای این طوری هم توش دخیله، مخصوصا در ده سالهی گذشته. اما با این حرف چیرو میخوای ثابت کنی؟ که به قول خودت «اغلب نوبلبگیرهای ادبی شهرت زیادی ندارن» یا «اگر لیست نوبلبگیرها را نگاه کنی میبینی بیشتر متوسط هستند»؟ لیست کسایی که نوبل ادبیات گرفتن الان دم دست منه. لیسترو نگاه میکنم و از خودم میپرسم که آقای نویسندهی ما خوب میدونه که کیا حقشون بوده و نوبل نگرفتن، ولی آیا این آقای نویسنده اینرو هم میدونه که کیا این جایزهرو گرفتن؟ آستوریاس، کاواباتا، بکت، سولژنیتسین، نرودا، بلو، سینگر، میلوس، مارکز، گوردیمر، موریسن و... اینا فقط چندتاشونن، حوصله ندارم بقیهرو اینجا ردیف کنم و فکر نمیکنم لازم باشه ثابت کنم که اینا متوسط نیستن یا این که خیلی هم شهرت دارن. از دههی نود هم اینورتر نیومدم، چون شما حتما برندههای ده، پونزده سال اخیرو قبول نداری و از شما چه پنهون فکر میکنم اصلا نمیشناسیشون که قبول داشته باشی یا نداشته باشی. آقای نویسندهی ما حتا حاضر نیست اسم اورهان پاموکرو بیاره، نه یک بار، بلکه دو بار با تکبر و تبختر ازش به عنوان «این نویسندهی ترک» یاد میکنه! این به نظر من نشونهی همون تنگنظریه که ازش شکایت داری. هیچ کدوم از این نویسندهها و نویسندههای بزرگ دیگه منو به این فکر ننداختن که چه آدمای حقیری هستن، ولی آقای نویسندهی ما تو یه مصاحبهی زپرتی این کارو کرد که این هم برای خودش هنریه! ابوتراب خسروی میگه آثارش همتراز آثاریه که جوایز بزرگ جهانی گرفتن یا میگیرن یا احتمالا قراره بگیرن(!)، اما به جای این که برای این ادعا که کون خرو پاره میکنه دلیل بیاره، باز گریز میزنه به صحرای کربلا که ایهالناس من قاعدهی بازیرو بلد نیستم و جزء هیچ باند و دستهای نیستم. ابوتراب خسروی میگه در حیطهی داستان کوتاه گنجینهای از آثار فوقالعاده داریم، ولی کاش مثال میزد که بعد از هدایت و گلشیری و گلستان خدابیامرز و چندتا داستان گلی ترقی و تک و توک داستان دیگه از چندتا نویسندهی دیگه کی اثر «فوقالعاده»ای نوشته. و صادقانه بگم که فکر نمیکنم در صد، صدوپنجاه سال گذشته جز شاملو و هدایت شاعر یا نویسندهای تو ایران به دنیا اومده باشه که شایستهی جهانی شدن باشه. همیشه فکر کردم برای این که نویسندهی بزرگی باشی باید لاجرم انسان بزرگی باشی، از دریچهای فراخ به دنیا و پیرامونت نگاه کنی، از عقده و زبونی و حقارت نباید تو وجودت اثری باشه. نه، نمیشه کسی عقده نداشته باشه، نمیشه کسی از ستایش شدن بدش بیاد، نمیشه کسی خودستایی نکنه، ولی نویسندهی بزرگ چشمش به عقدهها و ضعفهاش بازه، در عین لذت بردن از ستایش میتونه پارو فراتر بذاره و همه کس و همه چیزو به سخره بگیره، از جمله خودش و ضعفهاشو. نویسندهی بزرگ پیش از هر چیز کرم نوشتن داره، برای دل خودش مینویسه، ولی در عین حال به خاطر اشرافی که به هستی خودش به عنوان انسان پیدا میکنه بدون این که تصمیم بگیره برای دل دیگرون هم مینویسه، درد و رنج و عشق و سرمستی اونارو ترسیم میکنه، این طوری جهانی میشه. من باورم نمیشه کافکا وقتی شروع به نوشتن کرد و در تمام سالهایی که به این کار ادامه داد به این فکر کرده باشه که داره برای دیگرون مینویسه که در موردش قضاوت کنن یا بهش جایزه بدن. کافکا مینوشت چون اگه نمینوشت میمرد، یه لحظه هم نمیتونست زندگیشو ادامه بده. دیوید فاستر والاس آمریکایی سه، چهار ماه پیش خودکشی کرد. وقتی مرد چهل و شیش سال بیشتر نداشت، ولی فقط تو یه سخنرانیش، از کتاباش حرفی نمیزنم، که واسه یه عده دانشجو کرده و ترجمهی چکیدهشو حتما بهزودی اینجا میذارم نشون میده که چنان شناختی از طبیعت بشر و زیر و بالاش داره که آدم دهنش باز میمونه، انگار نه چهل و شیش سال، که صد و پنجاه سال عمر کرده. من در خسروی و دولتآبادی و مندنیپور و بقیه نشونی از این چیزا نمیبینم. حرفی نیست که توانایی فراتر رفتن از دایرهی تنگ زندگی حقیرمون به خیلی عوامل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی هم بستگی داره، و «گاو نر میخواهد و مرد کهن»، اما غیرممکن نیست، شاملو و هدایت این کارو کردن
پریشب خوندن کتاب «همه مردان شاه: کودتای آمریکایی و ریشههای تروریسم در خاورمیانه» تموم شد. خوندم و حرص خوردم، حرص خوردم و خوندم، باز، دوباره. زیاد نکتهی جدیدی نداشت، چون اینور و اونور زیاد در این مورد خونده بودم، ولی به هر حال فکر نمیکنم این موضوعی باشه که تکراری بشه، عین یه زخم کهنهست، بدجوری جاش مونده، برای همهمون! داغ دلم تازه شد و باز اون وسواس قدیمی اومد سراغم، این سوال که هی آدمو انگولک میکنه، این که چی میشد اگه آمریکاییهای خارکسدهی پارانویید با اون ترس مرضیشون از کمونیسم تو ایران کودتا نمیکردن؟ چی میشد اگه کرمیت روزولت جاکش دفهی اول که تیر کودتاش به سنگ خورد، چمدونشو میبست و برمیگشت آمریکا، گیر نمیداد که بمونم و یه بار دیگه امتحان کنم؟ و خیلی «چی میشد»های دیگه. اونوقت شاید ایران این مستراحی که الان هست نمیشد. تو این چند سالی که گیر دادم به کتابای تاریخی انگلیسی، میتونم بگم این یکی از بهترینهاست، خیلی خوندنی و بهقاعده و درست. و از همه مهمتر احتمالا بیطرفانهتر از همه کتابهایی که تا حالا دربارهی کودتای مرداد ۳۲ به فارسی و انگلیسی نوشته شده. آمریکاییها اومدن کودتا کردن، ریدن و رفتن، حالا یه آمریکایی دیگه اومده بیطرفانهترین شرحرو از اون ماجرا نوشته. هر کی این کتابو نخونده، بخونه. همهمون باید بخونیم، اصلا این چیزارو سالی یه بار باید بخونیم تا یادمون نره. و حتیالمقدور نسخهی انگلیسیشو، با این که میدونم دوتا ترجمهی فارسی ازش هست، چون ترجمهها حتما با حذف چاپ شده. یعنی تو ایران علاوه بر این که نتونستیم شرح بیطرفانه از این ماجرا بنویسیم، نذاشتیم شرح دیگرون هم بیکموکاست و بیطرفانه ترجمه و چاپ بشه. همیشهی خدا باید یه جای کارمون بلنگه! میخوام همین الان سه نسخه از این کتابو واسه سه تا از دوستای خارجیم از سایت آمازون سفارش بدم که میدونم دوست دارن با ایران آشنا بشن. شما هم اگه دوست انگلیسی دارین که میخواد بدونه چرا ایرانیها همه چیزو میندازن پای انگلیسیها، اگه دوست آمریکایی دارین که کف کرده چرا ایرانیها اینقدر میگن «مرگ بر آمریکا» و چه پدرکشتگیای با آمریکاییها دارن، این کتابو بهش بدین بخونه. از اولش همین بوده، هر چی آدمحسابی تو ایران به قدرت رسیده سرشو کردیم زیر آب و بعد گذاشتیم هر چی مجسمهی بلاهت و زبونی و عقده و خیانت و کونیگریه بهمون حکومت کنه. اینم لینک پروندهی سیآیای از این کودتا که در روزنامهی نیویورکتایمز چاپ شده
اگه کلمهی «بخشگویی»رو جایی بشنوین یا بخونین، اول از همه چی به ذهنتون میرسه؟ من که تنها چیزی که به نظرم میاد اینه که علمایی که کتابهای اول دبستانیهارو مینویسن به فکرشون رسیده برای بخش کردن کلمات یه کلمه پیدا کنن و به این نتیجه رسیدن که «بخشگویی» از همه بهتره. خداییش بد هم نیست! اما این نیست، «بخشگویی» تراوش ذهن یه مترجم سینماییه که برای اسم فیلم چارلی کافمن که اون بالا انگلیسیشو نوشتم پیدا کرده و مث تاپاله چسبوندش تو حیات نو، اگر هم مال خودش نباشه و اینو از تو یه فرهنگ لغت پیدا کرده باشه که دیگه بدتر. آقاجان، لازم نیست کلمه تخمی بسازین، این کارو کسخلایی که تو فرهنگستان نشستن میکنن، کلمههای تخمی میسازن که کسی استفاده نکنه! «سینکداکی» (با کسر نون) جزء صناعات بدیعی انگلیسیه و تا اونجا که یادمه فارسیشو گذاشتن «مجاز جزء به کل یا کل به جزء»، به این معنا که به جزیی از یه چیز اشاره میکنی در حالی که مرادت کلشه و برعکس. مثلا میگیم تاج و تخت، ولی مرادمون سلطنته. اگه داستان فیلمو بخونین، قضیه براتون روشنتر میشه. اسم سختیه، از دو تا از دوستام هم پرسیدم، یه انگلیسی و یه آمریکایی که آدمای کتابخونی هم هستن، و هیچ کدوم به عمرشون اصلا این کلمهرو نشنیده بودن. نباید هم شنیده باشن، به چه درد میخوره؟! هیچی، با این کلمه یه نون بربری هم نمیدن دستت که شب گشنه کپهی مرگتو نذاری. اینو باید یه آدمی عین من و امثال من بدونه که تو ایران ادبیات انگلیسی خونده که سوالای کنکورشو یه عده استاد مریض طرح میکنن که تو کتابا میگردن دنبال آثار و کلماتی که خودشون هم نمیدونن چی هست. این صنعت ادبی یکی از سوالای کنکور فوق لیسانس بود، سال ۷۴ یا ۷۵، فکر کنم، و خوب یادمه چون من و بقیه هم هر چی نباشه شاگرد اون استادای مریض بودیم. جالب اینه که تو سایت آیامدیبی هم تو بخش «مخلفات» صفحهی این فیلم همش این اصطلاح توضیح داده شده. اما از فیلیپ کافمن انتظار دیگهای نمیشه داشت. فیلماش یکی یکی سختتر و پیچیدهتر شده، این یکیرو هنوز ندیدم، ولی میگن از همه کونپارهکنتره، طبیعتا اسمش هم همین طوره. ولی چون این اسم سخته، لزومی نداره ما هم یه کلمهی مندرآوردی از خشتکمون درآریم که پسفردا که فیلمرو همه دیدن تو همه مجلهها و روزنامهها پر بشه از این کلمه. قبول دارم که مسخرهست اسم فیلمو تو فارسی بذاریم مثلا «مجاز جزء به کل، نیویورک»، ولی یه راه شاید بهتر هست و اونم این که این کلمهرو ترجمه نکنیم، چون خود کافمن هم با این کلمه بازی کرده، یعنی یه جوری اشاره است به جایی به اسم «اسکنکتادی» (به کسر الف و کاف اول و نون) در نیویورک که داستان فیلم درش میگذره
برای اجتناب از سینجیم پلیس بلافاصله عازم اسپانیا شدیم. سیمونه امیدوار بود که در آنجا به کمک یک انگلیسی بسیار ثروتمند که گفته بود کمکش میکند و بیش از هر کس دیگر احتمال داشت وضع اسفناک ما برایش اهمیت داشته باشد بتوانیم مخفی شویم.
در میانهی شب کسی در ویلا نبود. بی هیچ زحمتی قایقی دزدیدیم، خود را به نقطهای دورافتاده در خلیج اسپانیا رساندیم و آنجا قایق را با دو گالن بنزینی که احتیاطا از گاراژ ویلا برداشته بودیم آتش زدیم. روز که شد من در جنگل مخفی شدم و سیمونه به راه افتاد تا آن آقای انگلیسی را در سنسباستین پیدا کند. وقتی برگشت دیگر شب شده بود، اما سوار اتومبیلی باشکوه و شیک بود با چمدانهایی پر از لباسهای گرانقیمت.
سیمونه گفت سر ادموند در مادرید به ما ملحق میشود و این که تمام روز او را با سوالهایی دقیق راجع به مرگ مارسل سوالپیچ کرده و مجبورش کرده برایش نمودار و طرح بکشد. سرآخر به پیشخدمتی گفته بود برایش یک مانکن مومی با موهای طلایی بخرد؛ بعد مانکن را روی زمین خوابانده و از سیمونه خواسته بود روی صورتش بشاشد، روی آن چشمهای باز، درست به همان حالتی که روی چشمهای جسد شاشیده بود: در تمام آن مدت سر ادموند حتا به او دست هم نزده بود.
با این حال از وقتی مارسل خودکشی کرد، سیمونه کاملا دگرگون شده بودــ مدام ماتش میبرد، قیافهای پیدا میکرد که انگار اصلا از جهانی غیر از این جهان خاکی است که هر چیزی در آن حوصلهاش را سر میبرد؛ اگر هم هنوز چیزی بود که به این دنیا وصلش کند آن چیز هیچ نبود جز ارگاسمهایش که حالا دیگر بهندرت اتفاق میافتادند، اما بسیار شدیدتر و بیامانتر. تفاوت این ارگاسمها با ارگاسمهای معمولی مثل تفاوت رقص و پایکوبی آفریقاییهای وحشی بود با رقص اروپاییها. گرچه خندهی وحشیها گاه همان اعتدال و ملایمت سفیدپوستها را دارد، پیش هم میآید که دچار انقباضها و حملههای طولانی میشوند، اندامهای خود را تند و سریع حرکت میدهند، بیهدف چرخ میزنند، بازوهایشان را به هوا بلند میکنند، شکم و سینه و گردنشان را تکان میدهند، و با صدایی وحشتناک میزنند به قهقهه. اما سیمونه، اول چشمهایش با نگاهی نامطمئن باز میشد و به روی منظرهای وقیحانه و مستهجن میافتاد...
مثلا، سر ادموند یک خوکدانی کوچک و شلوغ و بدون پنجره داشت و یک روز جندهی لوند و کوچولوموچولویی اهل مادرید را در آن زندانی کرد؛ جنده که فقط شورت تنش بود افتاد داخل حوضچهی شاش و گه، زیر شکم خوک نری که خرخر میکرد. در را که قفل کردند، سیمونه مرا واداشت همانجا جلو در زیر بارانی ریز و در حالی که کونش در گلولای بود چندبار او را بکنم، و سر ادموند هم جلق میزد.
بعد سیمونه نفسنفسزنان و در حالی که خودش را عقب میکشید دو دستش را بر لمبرهایش گذاشت و سرش را چنان با شدت عقب برد که محکم به زمین خورد؛ همان طور نفسنفسزنان چند ثانیهای عضلاتش را منقبض کرد و ناخنهایش را با تمام قدرت در لمبرهایش فرو کرد، بعد خودش را به شدت روی زمین کشید و مثل مرغ سرکنده روی زمین شروع کرد به دست و پا زدن، و خود را محکم به در خوکدانی کوبید. سر ادموند دستش را به طرف سیمونه دراز کرد تا گاز بگیرد و حملهای که دچارش شده بود و تمام تنش را به لرزه انداخته بود رد کند، و من دیدم که صورتش پوشیده از تف و خون است.
سیمونه همیشه بعد از این حملههای وحشتناک در آغوشم آرام میگرفت؛ کون کوچکش را راحت بر دستهای بزرگ من میگذاشت و مدتی طولانی بی آن که حرفی بزند یا تکان بخورد مثل دخترکی در بغلم کز میکرد، اما همیشه عبوس و غمگین.
سر ادموند تمام مهارت و ابتکارش را به کار میبست تا مناظری مستهجن و وقیح را به ما نشان دهد، اما سیمونه همیشه گاوبازی را ترجیح میداد. در واقع سه چیز گاوبازی خیلی نظرش را جلب میکرد: اول وقتی که گاو مثل موشی بزرگ از پشت در بیرون میزد؛ دوم وقتی که گاو شاخهایش را در پهلوی مادیانی فرو میبرد؛ و سوم وقتی که مادیان با آن سروشکل مضحک شروع میکرد به یورتمه رفتن در میدان، در حالی که امعا و احشایش را با آن رنگهای پریدهی وحشتناک، سفید و صورتی و خاکستری، بین رانهایش به دنبال خود میکشید. و قلب سیمونه وقتی از همیشه تندتر میزد که مثانهی در حال انفجار مادیان با صدای تالاپی سریع بر خاک میافتاد.
سیمونه از اول تا آخر گاوبازی در هول و ولا بود، در وحشت (که البته بیشتر بیانگر لذتی وحشیانه بود) از فکر این که گاوباز را بر یکی از شاخهای بزرگ گاو ببیند که کورکورانه و بدون خستگی به طرف خلاء شنل رنگی هجوم میبرد. و به چیز دیگری هم باید اشاره کنم: وقتی گاو با آن حرکات سریع و وحشیانه بارها به طرف شنل گاوباز هجوم میبرد و فقط میتواند شاخهایش را به بدن گاوباز بساید و بس، این منظره برای هر تماشاگری یادآور آن یورش مکرر در بازی همخوابگی است. به همین ترتیب نزدیکی خود به مرگ را هم میتوان حس کرد. اما این حرکات حیرتانگیز و چشمگیر نادرند. از همین رو هر بار که اتفاق میافتند هیجان و جنونی تمامعیار میدان را فرامیگیرد و همه میدانند که بعد از این لحظات پرهیجان زنها رانهایشان را به هم میمالند.
دربارهی گاوبازی، یک بار سر ادموند برای سیمونه تعریف کرد که تا همین اواخر بعضی از اسپانیاییهای پرحرارت و بیشتر گاوبازهای آماتور از مسئول میدان میخواستند بیضههای کبابشدهی یکی از گاوهایی را که تازه کشته شده بود برایشان بیاورد. بعد این بیضهها را در حالی که در ردیف جلو روی صندلی خود نشسته بودند میخوردند و کشته شدن گاوهای دیگر را تماشا میکردند. سیمونه خیلی از این داستان خوشش آمد و چون قرار بود یکشنبهی آن هفته به اولین گاوبازی مهم آن سال برویم از سر ادموند خواست بیضههای اولین گاو را برایش بگیرد، اما به یک شرط: بیضهها را خام میخواست.
سر ادموند اعتراض کرد که «بیضههای خام را میخواهی چه کار؟ میخواهی بیضهی خام بخوری، بله؟»
سیمونه گفت: «میخواهم آنها را در بشقاب بگذارند جلوم.»
خدا بیامرزه آقای خراسانیرو، از کلاس اول تا سوم دبیر ادبیاتمون بود، تو دبیرستان جباریان مشهد. فکر کنم اون موقع شصت سالی داشت، داستان سال شصت و پنج، شصت و شیشه، با موهای یه دست سفید و ریش تمیز تراشیده، لامصب مورچه رو صورتش بکسواد میکرد، با سبیل تروتمیز و آنکادرشده، و کت و شلوارهای نه نو، ولی خوشرنگ و اتوخورده، برعکس دبیرای دیگه که همیشه لباساشون به تنشون زار میزد. نشد این آقا یه درسو تا آخر تموم کنه، کلاسش کویت بود. اصلا نکتهای که میخوام بگم هیچ ربطی به آقای خراسانی نداره، فکر کنم دنبال بهانه بودم از معلمی که اصلا سعی نمیکرد چیزیرو بهمون حقنه کنه یا بهزور مارو به درس خوندن واداره تقدیر کنم. ولی اصلا این طور نبود که وقتمون تلف شه، کلی جبروت داشت، صدای خوبی هم داشت، و خوب شعر میخوند، و تا دلتون بخواد شعر و ضربالمثل حفظ بود. هنوز صداش تو گوشمه وقتی شاهنامه میخوند. و در ضمن محبوبترین دبیر مدرسهی ما بود. روزای معلم باید میدیدین. بعدازظهر که میخواست بره خونه فقط هفت هشت تا از بچهها دنبالش راه میافتادن با دست پر از هدیه و گل که ببرن بذارن تو پیکان قدیمی، ولی تروتمیزش. در حالی که دبیرای دیگه گوز هم دستشونو نمیگرفت. آقای خراسانی اصلا مجسمهی جریان سیال ذهن بود، اول کلاس کتابو باز میکرد، یه خط میخوند و بعد یاد یه شعر میافتاد، از اونجا میزد به زندگیش، تجربههاش، سفرهاش، کتابایی که خونده بود، حکایتهایی که بلد بود. و ما از اون سر کلاس که بچه کونیا و خرخونا مینشستن تا ته کلاس که جای شرورترینا بود، هاج و واج زل میزدیم به دهنش. جیک کسی درنمیاومد. چشای همه میگفت بازم بگو، بازم تعریف کن! القصه... این آقای خراسانی یه بار یه حکایتی گفت دربارهی ملکالشعرای بهار یا بدیعالزمان فروزانفر، فرقی نمیکنه. میگفت یه بار فلانی تو خیابون لالهزار تهرون (ببین این آقای خراسانی چه خالیبندی بود، اسم خیابونو هم میگفت، واقعا جوهر داستانگویی داشت) داشته میرفته، میرسه به یه دونه از این مغازههایی که سوختهی تریاکرو میخریدن یا میگرفتن به جاش تریاک میدادن به خلایق. رو شیشهی مغازه نوشته بوده «تریاک موجود میباشد». آقا در مغازهرو باز میکنه، سرشو میکنه تو، به صاحب مغازه میگه: «اوستا، تریاکت مردمو کشته، میباشدت منو». خلاصه آقای خراسانی این طوری به ما درس میداد، این طوری یاد میداد که «میباشد» غلطه، تخمیه. (عجب حاشیهای، چه ویراژی رفتم!) حالا این ویرگول بعد از فاعل هم مارو کشته. روزی نیست که بهش برنخورم تو خبرها. میگم خبرها، چون اصلا جای دیگه ندیدمش، نه تو کتابی، نه مقالهای، نه چیزی. فقط تو خبرهای رسانههای خبری، حتما دیدین. و تا اونجایی که یادم میاد تا دوازده، سیزده سال پیش هم همچین چیزی وجود نداشت، من که ندیده بودم. سال به سال داره بیشتر میشه. فکر کنم یکی از دستاوردهای روزنامهنگاری بعد از دوم خرداده. بعدا حتما میگم که چرا این ویرگول ناقابل بعد از فاعل نشون میده که روزنامهنگاری بعد از دوم خرداد تهش باد میده. بابا، کی گفته بعد از فاعل باید ویرگول بذارین؟ اصلا میدونین ویرگول یعنی چی؟ چرا از مفعول جداش میکنین؟ مگه اتوبوسه که زن و مرد و فاعل و مفعولرو از هم جدا میکنین (این تیکهرو فمینیستها نخونده فرض کنن)؟ علائم سجاوندی یا نقطهگذاری هر کدوم یه کاربردی و یه معنایی دارن. مثلا میخواین بدونین علامت تعجب به چه دردی میخوره، مقالههای حسین شریعتمداریرو بخونین. تو یه مقالهی چهارصد کلمهای دویست تا علامت تعجب میذاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (اینا واسه ادای احترام بود) جالبه که خیلی از این روزنامهنگارای تخمی بعد از فاعل ویرگول میذارن، بعد وقتی ویرگول لازم دارن بهجاش نقطهویرگول میذارن. جل الخالق! البته وقتی این جماعت فقط از هفت صد تا کلمه واسه نوشتن استفاده میکنن، دیگه نمیشه انتظار داشت که بدونن نقطهویرگولو کجا بذارن. فکر میکنین چون دو تا اسم پشت سر هم اومده، بعد از اولی ویرگول بذارین که خوندنش راحتتر بشه؟ مردم خر نیستن که نتونن درست بخونن، ذهن خودکار اینو پردازش میکنه. شاید ذهن شما اینو نمیتونه پردازش کنه، نمیدونم! یه خبر جالب هم بگم و برم. نماینده مردم خرمشهر گفته «لنگه کفشهای منتظر الزیدی دنیای متزلزل غرب را تکان داد». خدا شاهده اون شب که فیلمو دیدم حس کردم زیر پام لرزید، دنیای غرب بود داشت میلرزید! ما هم چه جای متزلزلیرو واسه زندگی انتخاب کردیم، زکی. فکر نکنم تا چند روز بشه به خبرگزاری فارس سر زد، کل سایتشونو بوی گند کفش الزیدی ورداشته
طبق معمول داشتم سیگار میپیچیدم که تو سیانان صحنهی دمپایی پرت کردن به طرف جورج بوشرو دیدم، عالی بود. خیلی باید حال بده به طرف بوش دمپایی پرت کنی، هر چی نباشه هنوز مهمترین شغل دنیا دستشه، هر چند سرشو بدزده و دمپایی بهش نخوره. همچین توهینیرو فکر کنم بوش تو خواب شبش هم نمیدید، فکر کنم میراث جورج بوش تو همین صحنه خلاصه شد و ثبت شد. اصلا این استفادهی ابزاری عراقیها از دمپایی شاهکاره، موقع سقوط صدام مجسمهشو با دمپایی میزدن، حالا به طرف بوش دمپایی پرت میکنن، خدا میدونه پنج سال، ده سال دیگه این دمپاییهارو به طرف کی میندازن. ولی این کارو به مرتبه یه هنر ارتقا دادن، لامصبا! نشونهگیری طرف عالی بود و سرعتش، وای، اگه بوش سرشو ندزدیده بود، الان دماغش شکسته بود و میتونستیم یه عمر بخندیم، میشد بهترین حسن ختام واسه ریاست جمهوریش، هر چی نباشه تو این هشت سال خیلی وقتا هم سرگرممون کرده، بگذریم که به دنیا هم چنان رید که دیگه با آب چشمهی کوثر و اسید سولفوریک هم پاک نمیشه. ولی عراقیا واقعا باید این هنرشونو یه جا ثبت کنن، اصلا باید بیارنش تو بازیهای المپیک، به جای بعضی از این ورزشهای کسشر که مفت نمیارزه. داشتم این خبرو میدیدم بلافاصله یاد اراذل و اوباش ایرنا و فارس و سردستهشون، اون لات اعظم، افتادم. تیتر یکشون جور شد، خرکیف شدن. الان همه کارشناسای آسیا و خاورمیانه و شرق و غرب و بالا و پایین صداوسیما و شبکهی خبر و فارس و ایرنا افتادن به تکاپو که دیدی چی شد، دیدی عراقیها چه تودهنیای به بوش، نه، ببخشین به کل آمریکا زدن؟! دیدی چه درسی به عملهی استکبار جهانی دادن با این وسیلهی کمکآموزشی؟ دلم داره غنج میزنه واسه این که تحلیلهاشونو بخونم، مطمئنا عالیه، نه، اینا مارو نومید نمیکنن. ببین، عراقیا از این دمپاییهای ایرانی صادراتی خودمون چه استفادهی بهینهای میکنن، چرا خودمون نکنیم؟! چاقوی زنجان و دمپایی و... انرژی هستهای میخوایم چی کار؟
این که بالا نوشتم اسم اولین فیلم میلوش فورمن تو آمریکاست که دیروز دیدم (شرمنده، تو متن پستها که لاتین مینویسم به هم میریزه، واسه همین همیشه آویزون دوستای کامپیوتردونم که الان هم کسی در دسترس نیست)، میشه ترجمهش کرد «پا به فرار گذاشتن» که قشنگ نیست، ولی دقیقترین معادله، البته فعلا تا وقتی که یهو به ما الهامی غیبی برسه از بالا! عالی بود، مدتها بود این طوری تو سالن سینما نخندیده بودم، البته چون هرهر و کرکر همه به هوا بود، زیاد اسباب خجالت نبود. استاد ظرافتهای سینمای مستقل اروپارو برده اونجا و با پول هالیوود و نکتهسنجی فراوون فیلمی ساخته سخت منتقد «زندگی آمریکایی». البته حتما این هم خیلی مهم بوده که فیلمنامهرو با ژان کلودـکریر نوشته که هنوزم به نظرم فیلمنامهش از «سبکی تحملناپذیر هستی» کوندرا یکی از بهترین اقتباسهای سینماست از ادبیات. جوگیر شدم، بیخیال! فقط خواستم بگم اگه اینو تا حالا ندیدین، زودتر هر طور هست گیر بیارین ببینین. من که ایران بودم، این فیلمفروشای کنار خیابون نداشتن، شاید تا حالا آورده باشن!! راستی چن تا سکانس شاهکار هم داره، یکیش یه سکانس آموزش جوینت زدن یا سیگاری کشیدن به پدرومادرایی که بچههاشون از خونه فرارین، واسه این که بهتر بتونن بچههاشونو درک کنن. پیشنهاد میکنم هر کی تا حالا جوینت نزده و میخواد شروع کنه، اول از همه این سکانسو ببینه، شدید آموزندهست. شوخی نمیکنم. احتمالا به خاطر همین سکانس درجهی «آر» گرفته. لامصب اصلا مصداق اشاعه فحشا و منکراته. امشب هم اگه عمری باقی باشه، داریم میریم آخرین فیلم تاکشی کیتانورو از لحاظمون بگذرونیم به اسم «آشیل و سنگپشت»، اگه نابود شدیم یعنی بر ما موثر واقع شد به شما هم پیشنهاد خواهیم کرد، یاهو
لوکلزیو: چرا مینویسیم؟ فکر میکنم هر یک از ما پاسخ خاص خودش را برای این سوال ساده دارد. هر آدمی تمایلات و محیط و شرایط خاص خودش را دارد. و همین طور کاستیهای خاص خودش. این که مینویسیم به این معناست که عمل نمیکنیم. به این معنا که مواجهه با واقعیت برایمان سخت است، و از همین رو راه دیگری را برای واکنش نشان دادن انتخاب کردهایم، راه دیگری برای برقراری ارتباط، برای فاصله گرفتن و وقتی برای تامل و سبک و سنگین کردن داشتن. دیگر مدتی است که نویسندهها آن قدر گستاخ نیستند که باور داشته باشند میتوانند دنیا را تغییر دهند، که میتوانند از طریق داستانها و رمانهایشان نمونهی بهتری از زندگی خلق کنند. حالا دیگر فقط میخواهند شاهد باشند. نویسنده میخواهد شاهد باشد، در حالی که اغلب اوقات در واقع چشمچرانی بیش نیست. بهترین نویسنده در مقام شاهد آن نویسندهای است که به رغم میل باطنی خود شاهد و گواه است، بی آن که خود بخواهد.... این دو سه پاراگراف اول از سخنرانی لوکلزیو تو مراسم جایزهی نوبله که هفته پیش برگزار شد. گاردین امروز بخشی از این سخنرانیرو، در واقع گلچینشو، چاپ کرده که اگه بخواین میتونین اینجا بخونینش. من هم مث خیلیها خوشم نیومد که لوکلزیو نوبل ادبیاتو گرفت. ولی عجالتا دارم سخنان گهربار ابوتراب خسرویرو که آثارشو همتراز با آثاری میدونه که بهاصطلاح جوایز جهانی میگیرن در مصاحبهش با فرهنگ آشتی هضم میکنم تا بعد در این مورد بنویسم
هاینریش هاینه میگه: «جایی که کتابها را بسوزانند، کار به سوزاندن آدمها هم خواهد کشید.» اینو چند روز پیش دیدم، گفتم اینجا بنویسم یادم نره، چون با این وضع ایران احتمالا نباید تعجب کنیم که کار به اینجا هم بکشه، نه این که همین الانم با چاپ نکردن کار نویسندهها و مترجمها نمیسوزوننشون!!! نکتهی جالبش داشت یادم میرفت: هاینه اینو برای محکوم کردن سوزوندن قرآن در اسپانیای زمان تفتیش عقاید گفته.
اینم یه تعریف نهچندان دلچسب از روزنامهنگاری از هانتر اس. تامپسن که به قول خودش میخواست رماننویس بشه، روزنامهنگار شد: «روزنامهنگاری حرفه یا کسبوکار نیست. کلمهای مبهم و نامفهوم و دم دستی است برای حیف نونها و وصلههای ناجور- دری کاذب به ماتحت زندگی، مستراحی کثیف و پر از بوی گند شاش که بازرس ساختمان درش را تخته کرده، سوراخی که آن قدر گود هست که عرقخوری ولگرد کنار پیادهرو چمباتمه بزند و مثل شامپانزهای در قفس باغ وحش روی آن جلق بزند.»
و... خوندن رمان «عشق و آشغال» ایوان کلیما هم تموم شد، طول کشید، نمیدونم چرا، وسطش چند تا کتاب دیگه خوندم، ولی بدجوری حال داد، به دلم نشست، به مسائلی اشاره کرده بود که چند وقتیه مث خر توشون گیر کردم. بیخیال که جوابی براشون نداشت، همینش که یه نویسندهای اونور دنیا به این مسائل فکر کرده و احتمال زیاد خودش هم تو زندگیش تجربهشون کرده باعث قوت قلب بود. شنیدم تا حالا ازش رمان و داستانی ترجمه نشده، فقط مجموعه مقالات بوده. اگه کسی، مترجمی میخواد کلیما کار کنه، همینو ترجمه کنه یه حالی به خلقالله بده.
و یک سوال: خیلی وقتا شده موقع یا بعد از خوندن یه رمان خارجی تو دلم گفتم: آخخخخخخ، جانا سخن از زبان ما میگویی. غیر از «عشق و آشغال» کلیما چند وقت پیش که پدرم مرد و ما! شدیم الیور توییست، یکی از دوستان کتاب «مردهریگ» (اصلا مردهی این بودم که این کلمهرو یه جا استفاده کنم!) فیلیپ راثرو پیشنهاد کرد که خاطرات استاده از پدرش و رابطهشون، این کتابرو هم که خوندم آه از نهادم برآمد، و قبلتر با خیلی کتابهای دیگه مث اکثر کتابای هنری میلر و «ناتوردشت» سلینجر. میتونم یه لیست بلندبالا از این کتابا قطار کنم، ولی میخوام برم سراغ اون سوال:
چرا کم پیش میاد رمانای ایرانی این کارو با آدم بکنن؟ اسم نمیبرم، ولی خیلی زور بزنم دو سه تا کتاب یادم میاد که زخمه به دلمون زدن، بقیهشون چی؟ مشکل از منه یا از رماننویسای ایرانی که این قدر برداشت کجومعوجی از رمان و داستان و اصل کار یعنی زندگی دارن؟
اول از همه رادیو خاموشی. چندتا جوون باحال جمع شدن یه رادیو راه انداختن به اسم رادیو خاموشی، تا حالا یه برنامه هم گذاشتن. ایدهشون عالیه، حرف نداره، دلیل این کارشونم توضیح دادن، لینک وبلاگشونو گذاشتم میتونین برین گوش کنین. ولی آقا چرا این قدر یبس؟! این همه یبوست از کجا اومده؟ برنامهرو با شعر بلند رضا براهنی شروع کردین، نزدیک نه دقیقه، الان دیگه این یعنی یه عمر، چه خبره؟ این همه خطابهگویی به چه درد میخوره؟ به قول خودتون نشستین با هم میگین و میخندین و بوی حشیش و علف هم که از تو صداتون میزنه بیرون، یه خردهشم میآوردین تو رادیوتون، تا همه بشینن و نخوان پا شن تا تموم شه. ولی بازم میگم کار اساسیه میزونیه، موفق باشین و ادامه بدین. دوم از همه درس انگلیسی وبسایت بیبیسی فارسی. این دیگه نوبره که تو درس انگلیسی بیبیسی غلط و ایراد پیدا بشه. اسم درس هست: «سیل در ونیز». درستش کنین، فعلو به جای اسم به خورد مردم ندین، ناسلامتی اونو گذاشتین اونجا مردم زبان یاد بگیرن. یه گوشهای از میراث روزنامهنگاری انگلیس دست شماست، حفظش کنین، قدرشو بدونین، نرینین بهش!! و سومین نکته: بحث شیرین... ایرنا، خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی. دیروز یه گزارش از روزنامه گاردینو ترجمه کردن گذاشتن تو وبسایت تخمیشون. باز دوستان میگن چرا فحش میدی! آخه مگه میشه آدم صداش درنیاد؟! اونم از گروه اخبار صوتی و تصویری ایرنا، زرشک!!! «چندرسانهای» شدن لامصبا! ترجمهی ایرنارو میتونین اینجا بخونین و خبر گاردینو اینجا. بابا میخواین خبرو قلب کنین، دروغو دونگ بنویسین، بکنین، ولی یه خرده ظرافت به خرج بدین. شماها یه سور زدین به فاکسنیوز. آدم انش میگیره این خبرگزاری رسمیرو میبینه. ایرنا به نقل از گاردین نوشته: «یکی از اجتناب ناپذیرترین رقابتها در تاریخ معاصر سیاسی جهان، به نظر می رسد تبدیل کردن واقعیات به خاطرات باشد و اوباما هم خود به این نکته اشاره کرده است.» ترجمهی من: گویی [اوباما] میگفت یکی از جالبترین رقابتها در تاریخ سیاسی معاصر حالا دیگر چیزی نیست جز خاطرهای خوش. و شاید حق با او باشد. تازه این فقط یه پاراگراف از این ترجمهی مشعشعه. از اول تا آخرش غلطه، ایراد داره. پاراگراف اول که دروغ محضه. جالب اینه که اگه مترجمش شعور داشت، اصلا لزومی نداشت متنو عوض کنه، فقط کافی بود لحن طنز و کنایه تو این گزارشو درست دربیاره، اون وقت میشد چیزی که جماعت ایرناییها دوست دارن
دو هفته پیش گاردین یه تاریخچهی خیلی مختصر از کاربرد مواد مخدر در خلق ادبی چاپ کرد که اینجا میتونین نسخهی کاملشو به انگلیسی بخونین. اگه حال ندارین یا دوزار انگلیسی بلد نیستین، یه چن تا نکتهی جالبشو اینجا مییارم: میگه کالریج از اعتیاد به تریاک مرد. ولله یه پدربزرگ من چل سال تریاک کشید توپ، آخ نگفت، بعد سیگارو ترک کرد، یه هفته بعدش مرد!! ولی از شوخی گذشته این کالریج یه مقاله یا رسالهی شاهکار داره دربارهی خواب و رویای افیونی که یه شیرپاکخورده باید ترجمهش کنه تا مردم ببینن جنس خوب چی کار میکنه. از قول استاد بودلر هم میگه: «بین مواد مخدری که در خلق آن چه من ایدهآل ساختگی میخوانم از همه موثرترند... حشیش و تریاک بهدردبخورترین و دمدستترین است.» دیگه این که استیونسن شیش روز پشت سر هم کوکایین زد و روزی ده هزار کلمه نوشت و آخرش این ۶۰ هزار کلمه شد «مورد غریب دکتر جکیل و آقای هاید»!!! فیلیپ کی دیک با یه مادهی مخدر شبیه اسپید در عرض یه سال یازده تا رمان نوشت و چندتا مقاله و داستانکوتاه، البته بعدشم قاط زد و اسکیزوفرنی دهنشو سرویس کرد. البته من نمیدونم که مخدر باعث اسکیزوفرنیش شد یا نه، فکر نکنم! جالبترین نکته: هانتر اس تامپسن چی میزد؟ جواب: همهچی!!! در مورد استیون کینگ نکتهی جالب واسه من این بود که اصلا نمیدونستم استاد اینکاره بوده، هشت سال اعتیاد به کوکایین. مگه میشه «های» نباشی و «زلمزلات» و تلالو بنویسی؟
البته اون دفه هم نیومده بودیم که یهو غیبمون بزنه، ولی غم نان و گرفتاریهایی که معمولا خودمون واسه خودمون درست میکنیم و دیگرون لطف میکنن واسمون درست میکنن نذاشت. ولی این دفه اگه غم نان و کونگشادی بذاره اومدیم که بمونیم، مخصوصا با این اوضاع تخمیای که تو ارشاد درست کردن و معلوم نیست کتابارو لوله میکنن، شاف میکنن که میگن گم شده یا همش امروز فردا میکنن. پیش از این غیبت صغرا با یکی از دوستان مرحوم مطالبیرو که اینجا دیدین کار میکردیم. فکر کنم سه قسمت از «داستان چشم» و یکی دو مطلب دیگه مال اونه. به احترام کپیرایت، اگه خودش یا وراثش اطلاع بدن، اسمشو میذاریم پای مطالب. فکر کردم به مناسبت فرخندهی این شروع دوباره یه داستان از کرتاثار بذارم که شنیدم چند هفته پیش تو «شهروند امروز» فقید چاپ شده (البته فقط شنیدم، نه دیدم و نه کسی از ما اجازه گرفت، ولی ما راضیایم! شایدم قدم نحس ما بود که شهروندو تعطیل کرد!). از اونجا که نمیدونم داستانو با سانسور چاپ کردن یا نه یا اصلا چه جوری و کی ویرایشش کرده، گفتم متن کامل ترجمهرو بذارم اینجا مردم «از لحاظشون بگذرونن» و حال کنن با داستان استاد. البته این داستان هیچ ایراد بهاصطلاح سانسوری نداره، ولی خب خیلی چیزای ما ایراد نداره، ولی میره تو سولاخ ارشاد گیر میکنه. یه زمانی ادبیات «کثیف» گیر میکرد، حالا کثیفو و تمیز نداره، گیر میکنه. پس بعد از این انتظار نداشته باشین اینجا فقط فحش و فضیحتهای بالارد و باتای و گینزبرگ و امثالهمو ببینین. یه چیز دیگه: اینجا نقل و نبات پخش نمیکنن، با کسی هم شوخی و تعارف ندارم، بنابراین ترجمهی بد ببینم از حداقل کاری که از دستم برمیاد سر باز نمیزنم، اونم این که خارومادر مترجمشو در دنیای مجازی بگام، چون در دنیای واقعی که قربونش برم هم کتاباشون چاپ میشه، هم معروف میشن و با هر کس و ناکسی مصاحبه میکنن و هم ادعاشون کون خرو پاره میکنه. هنوز خاطرهی ترجمههای خوبی که در ده بیست سال گذشته خوندم یادمه، میخوام جوونایی که تازه کتاب خوندنو شروع میکنن هم چند سال دیگه یه خاطرهای داشته باشن باهاش حال کنن. آرزومون شده این که هر کی از ننهش قهر میکنه نره یه رمان ورداره واسه ترجمه. به جای این که بعد از ده سال به این نتیجه برسین که کاش یه پراید قسطی خریده بودین و مسافرکشی میکردین، الان بهتون بگم از ترجمه پول درنمیاد، زندگیتونم نمیچرخه. البته شهرت هم جذابیت داره، میدونم، ولی شهرت مترجمها خیلی محدوده، برین تو کار سیاست، هم شهرتش سریعتر و بیشتره و هم میبینین که، هیچ صلاحیت و سواد و تجربهای نمیخواد تو ایران. این نصیحت کلی تجربه پشتش خوابیده، میلیونها پوند ارزش داره، گوش کنین، عین ازدواج نیست که هر کسی باید خودش تجربه کنه تا بفهمه چه گهی خورده!! هر کس هم ترجمهی خوب و بدی خونده که میخواد به دیگرون معرفی کنه، اینجا جاشه، قدمش رو چشم. تو عکس بالا هم کتاب دست پسره، اگه دیده نمیشه، «سکسوس» مال هنری میلره که از کل ششصد و خوردهای صفحهاش پنجاه شصت صفحهرو مشخص کردم کم کم بذارم، حالشو ببرین. به خدا، به همین سوی چراغ، «داستان چشم»رو هم تموم میکنم، بهزودی